از رو تخت بلند شدم،رفتم تو آشپزخونه،
هیچی نشده دلم برای اسکات تنگ شد،
تلفنمون زنگ زد به هوای اینکه اسکات باشه تلفنو برداشتم
"مامان چرا گریه میکنی؟؟اون ورقه چیه تو دستت"
یه صدای بچگونه اینو گفت،بدون اینکه چیزی بگم به حرفای اون بچه و مامانش گوش دادم
"عزیزم،میدونی چرا بابات ازم جدا شد؟؟"
"تو همیشه میگی که چون عاشقت بوده ازت جدا شده ولی من فکر میکنم اگه دوست داشت ازت جدا نمیشد"
"میخوای بدونی این ورق چیه؟؟"
"اره خیلی دوست دارم بدونم!"
"این نشون میده که داری خواهر میشی!!دقیقا موقعی که من از بابات جدا شدم بدون اینکه بدونم ازش حامله بودم."
درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بود به تعجب به دیوار نگاه کردم و تلفن قطع شد،
دستمو رو صورتم گذاشتمو گذاشتم اشکام بریزن،تا جایی که میتونستم گریه کردم،مثل اینکه قرار نیست من خوشحال باشم،هیچ وقت،تقدیر من بدبختیه،غمه و مرگه!!
از خونه رفتم بیرون که هوا بخورم به خونه اسکات نگاه کردم،یکی از دوستای اسکات از خونش اومد بیرون و با تعجب نگام کرد، و گفت"سلام"
با صدای گرفته گفتم"سلام!!"
"شما داشتید گریه میکردید؟؟"
اشک از چشمام افتاد ولی سریع پاکش کردم و سرمو به علامت منفی تکون دادم
"من خودمو معرفی نکرده بودم،من هریم یکی از دوستای اسکات"
سرمو تکون دادم زیر لب گفتم"خوشبختم"ما تقربا داشتیم با هم راه میرفتیم،
هری گفت"میشه یه سوال بپرسم؟؟"با این که بغض داشتم و سرمو تکون دادم
"شما چرا از اسکات جدا شده بودید،پدر مادرتون کجان؟؟یا.."
داشت میگفت ولی من دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه!!و این باعث شد که حرفش قطع بشه!!
"اه خدای من،من نمیخواستم ناراحتتون کنم"
سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم چون من کسی نیستم که بخوام جلوی یه پسر قریبه گریه کنم
ولی نمیشد
_____________________________________________________________________________________
سلام،
امروز دو قسمت گذاشتم،
راستی،دیره ولی عیدتون مبارک(عید فطر)
آها طبق قولی که داده بودم داستان جدید گذاشتم
labour(zayn malik)
درباره زینه!!
امیدوارم خوشتون بیاد،این داستانو از دست ندید
درباره این قسمت نظر هم بدید،
مرسییی از همه!
عاشقتونم
YOU ARE READING
numb life//B1
Randomمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟