"اوه،هری بدو،زندگی یکی در خطره،برو خونه!...
هری با آخرین سرعت میرفت،داشتم به اطاف نگاه میکرد،که ماشین با شدت ترمز کرد،با تعجب به هری نگاه کردم،و دیدم به رو به روش خیره شده،
به بیرون نگاه کردم و سریع از ماشین پیاده شدم،
"لیا،داری چیکار میکنی؟؟"داد زدمو سعی کردم اسلحرو از سرش جدا کنم،
اسلحرو آروم آورد پایین و به من نگاه کرد،هری از ماشین پیاده شد و پشت دختره ایستاد،
"اسکارلت منو ببخش،لطفا من میخواستم از اسکات محافظت کنم،من قسم خوده بودم،من جونمو برای محافظت از اسکات قسم خوردم،!"
"چرا اینکارو کردی؟؟تو کی هستی؟"
"فقط یه چیزو بدون،:نه مادرت و نه پدرت آدمای عادی نبودن،"
اینو گفتو سریع اسلحرو گذاشت کنار سرش و ماشرو کشید،
نمیدونستم باید چیکار کنم،فقط با تعجب به رو به رو خیره شدم،
هری هم مثل من بود،نمیدونست چی شده!
گفت"اسکارلت،اون مرد!"
به لیا که الان بی جون رو زمین افتاده بود نگاه کردم،نه ناراحت بودم،نه خوشحال،تقریبا هیچ حسی نداشتم،هیچ حسی!
نمیدونستم باید چیکار کنم، سرمو آوردم بالا و به هری نگاه کردم،
داشت با موبایلش یه شماررو میگرفت،فکر کنم پلیس بود،
بعد از چند دقیقه پلیسا رسیدن،کاملا واضح بود که خودکشی کرده،
ولی ما رو هم برای یسری سوالات بردن اداره پلیس،
هری عصبانی به نظر میرسید،
"من واقعا متاسفم،تو نباید با من میومدی!"
یه لبخند مصنوعی زد و گفت"نه اصلا مهم نیست،"
اوه اون خیلی مهربونه،اسکات بهترین دوستارو برای خودش انتخاب کرده بود،
فکرم رفت پیش لیا!اون کی بود؟؟یعنی چی مادر پدرم آدمای معمولی نبودن؟؟
دارم دیوونه میشم،دستمو رو صورتم کشیدم،
رسیدیم،اونجا و یسری
سوال پرسیدن،که من هیچ کدومو نمیدونستم،گفتن که بریم،داشتیم از در میرفتیم بیرون که یکی صدام زد،
"خانم اسکارلت جانسون؟؟"برگشتمو گفتم"بله؟؟"
"شما کسیو به اسم،اشلی هیل میشناسید؟"
با تعجب گفتم"امم،آره اون اون خب مادرمه!"
"باید با ما بیاین،مادر شما تحت تعقیبه!"
دستمو داشت دستبند میزد،هری با تعجب داشت به من نگاه میکرد،
"منظورت چیه؟؟مامانم ده ساله که مرده!یعنی چی که تحت تعقیبه؟...
_____________________________________________________________________________________
سلام به همگی،خب دیگه کم کم همه چی مشخص میشه!!(تو داستان)
میشه یه سوال بپرسم؟؟چرا تعداد خواننده ها کم شده؟؟
یه سوال دیگه؟؟علاقه ای دارید که داستانو ادامه بدم یه نه؟
لطفا بگید که من الکی وقتمو طلف نکنم،
طبق معمول،لایک و کامنت یادتون نره،لطفا
مرسیییی

CZYTASZ
numb life//B1
Losoweمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟