part 3

737 107 13
                                    

با جیغ از خواب پریدم نمیتونستم خودمو کنترل کنم هی داد میزدم یه لرزشی تو بدنم حس کردم،دستمو رو صورت گذاشتم و محکم صورتمو میکشیدم
داستان از نگاه خانوم مارتا
دیگه کارم تموم شده بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای داد و بیداد خانومو شنیدم سریع رفتم سمت در و بازش کردم،موهاش بهم ریخته بود و چشاش قرمز شده بود صورتشم زخم شده بود و میلرزیدو جیغ میکشید با دیدن من به طرفم دوید که من سریع در بستمو قفلش کردم،
ترس تمام وجودمو گرفته بود،باید کمک بیارم،اون بهش جنون دست داده و ممکنه هم به خودش و هم به من صدمه بزنه،
سریع دویدم بیرون و داد میزدم"کمک یکی کمک کنه!"
ولی هیچ کس نیومد،چند بار دیگم داد زدم ولی هیچ کس نیومد دیگه نا امید شده بودم باید زنگ بزنم به آمبولانسo_O
داشتم میرفتم سمت خونه که یکی داد زد"چی شده؟؟"
سریع برگشتم یه پسر جوون با موهای ژولیده با قیافه خوابالود از خونه رو به رویی بیرون اومد و اینو گفت
"وای آقا تورو خدا کمکم کنید،خانوم بهشون جنون دست داده و من میترسم"
"اون خانوم کین؟؟"
"رییسم"
"الان کجاس؟؟"
"تو اتاقش،مجبور بودم درو قفل کنم،چون ممکن بود بهم صدمه بزنه"
"خب بریم"
سریع دویدم سمت خونه و درو باز کردم و اون اومد داخل
صدای کوبیده شدن میومد رفتم سمت اتاق و دیدم در داره کمکم ترک میخوره،اون داشت با یه چیزی محکم به در میزد داد زدم"آقا تورو خدا کمک کنید من خیلی میترسم"
اون اومد به طرفم و با تعجب به در نگاه کرد آروم به من گفت"سریع برید،به آمبولانس یا هرچیزی زنگ بزنید ببینم چیکار میتونم بکنم!"
قبول کردم
و رفتم
داستان از نگاه اسکاتD;
وای اون خیلی قویه،من اصلا نمیدونم اون کیه؟؟
محکم میزد به در و جیغ میکشید
من باید کمکش کنم،اون ممکنه به خودش صدمه بزنه،یه چیزایی درباره جنون و این چیزا تو تلویزیون دیدم،تمام قدرتمو جمع کردم محکم درو باز کردم
که باعث شد یکم پرت شه عقب،چیزی که میدیدمو باور نمیکردم این که همون دخترس،قبل از اینکه بفمم سریع دوید طرفمو خودشو پرت کرد روم،
داشت داد میزد و سعی میکرد منو بزنه ولی من سریع دستمو رو دهنش گذاشتم که این باعث میشد بخواد بیشتر نفس عمیق بکشه،هی نفس نفس میزد کم کم نفساش آروم شد و معلوم بودواز اون حالت درآومده،دیگه قدرت نداشت و بیهوش شد،سریع بلندش کردم و داد زدم"بیاین کمک"
همون خانومه اومد و به بهش نگاه کرد"زنگ زدم به آمبولانس الان میان"
"نه نمیخواد بگید نمیخواد بیان"
"ولی..."
"نگران نباشید اون دیگه خوب شده،فقط الان از حال رفته"
بلندش کردمو بردمش سمت همون اتاقه و گذاشتمش رو تخت،
بهش نگاه کردم،صورتش زخم شده بود از بس خودشو چنگ زده بود، نمیدونم چرا حس میکنم باید بشناسمش!
................................................................................................................................
سلام،تورو خدا لایک کنید
نظر بدید
اگه بدتون اومد بگید از داستانت متنفرم
فقط یه چیزی بگید
مرسی

numb life//B1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora