صبح از خواب بیدار شدم،رفتم تو آشپزخونه که یهو صدلی زنگ در اومد رفتم سمت در و بازش کردم،
"سلام خانوم"یکی از نگهبانا بود،
وای اصلا یادم نبود که امروز قراره بیان!!
"سلام!"
اینو گفتمو در اصلیو باز گذاشتم که بیان تو حیاط و خودم رفتم داخل خونه و شروع کردم به خوردن
من حتما باید با اسکات حرف بزنم،اون باید به حرفای من گوش بده!
غذامو که خوردم،لباس پوشیدمو رفتم بیرون به سمت خونه اسکات،اول نفس عمیق کشیدمو در زدم،
"کیه؟؟"از پشت در پرسیدو منم هیچی نگفتم
دوباره پرسید"گفتم کیه؟؟"
ولی بازم هیچی نگفتم اونم درو باز کرد،ولی با دیدنم،اخم کرد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم درو محکم بست،
دوباره در زدم ولی داد زد"برو گمشو،من و تو هیچ رابطه ای با هم نداریم،پس مزاحم نشو"
"من انقدر اینجا میمونم که بالاخره درو باز کنی"داد زدم و اونم جواب داد"هه پس انقد بمون تا زیر پات علف سبز شه!!"
زیر لب گفتم"حالا میبینیم"
رفتم و رو سکویی که کنار در خونش بود نشستم.
تا عصر همونجا نشسته بودمو تکون نمیخوردم،من اگه بخوام یه کاریو انجام بدم،انجامش میدم حتی اگه به قیمت جونم تموم شه!
مخصوصا تو این مورد،انقدر صبر میکنم تا بالاخره بزاره باهاش حرف بزنم،
نصف شب شده بود(چقد بیکاری!!) ولی من هیچ احساسی ندارم،نه سردمه نه گرمم،حالمم خوبه،
یهو دیدم که در خونه باز شد و اسکات از خونه بیرون اومد،با دیدنم چشاش گرد شد ولی بعد با عصبانیت گفت"تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟"
"گفتم که انقدر صبر میکنم تا بزاری باهات حرف بزنم"
"تو دیوونه ای،بخاطر یه چیز مسخره اعتصاب کردی؟؟ولی من نمیخوام باهات حرف بزنم،انقد اینجا بشین تا خسته بشی!!"
اینو گفتو رفت داخل خونه
_____________________________________________________________________________________سلام به همگی،
من خودم شخصا از این قسمتا متنفرم،ولی نمیشه کاریش کرد
داستان جدیدم هم یادتون نره،تو پیج خودم هست،
لایکم فراموش نشه مرسیییی
![](https://img.wattpad.com/cover/43463435-288-k275533.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
numb life//B1
Rastgeleمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟