Part 1
" جای کشتی در بندرگاه امن است ، اما بندرگاه جایی نیست که کشتی برای آن ساخته شده باشد . "
"جان ای ، شد "با متانت و وقار همیشگی روبروی آينه ایستاده و به کمک دستیار شخصیش کتش رو تن میکند
داستان این مرد از کجا شروع شد ؟!
شاید باید برگردیم به ۲۰ سال پیش ، زمانی که یک نوجوان ۱۳ ساله بود و به تشخیص روانپزشک فهمید که از اختلال تجزیه هویتی یا همان چند شخصیتی رنج میبره !البته رنج ؟! شاید جمله ی درستش این باشه ،
خانواده و اطرافیانش از این اختلال رنج و خودش لذت میبره !از زمانی که با یاد میاورد خانوادش در به در دنبال درمان این به ظاهر بیماری بودن...
پسری به نام لی سئونگ هو که خودش بر این باور بود که شخصیت اصلیش فردی ایتالیایی به نام لورِنزو هست !قسمت ترسناک ماجرا این بود که لورِنزو به اندازه ی سئونگ هو کوچولو و مهربان و شکننده نبود !
پس وقتی دید پدر و مادرش خیلی در کارهاش دخالت میکنن تصمیم گرفت که توی یک واقعه دردناک گاز گرفتگی چشم اونهارو از جهان هستی ببنده !در ادامه ی زندگیش به کانون نگهداری از کودکان بد سرپرست و بی سرپرست فرستاده شد ، البته اونجا هم کسی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت چونکه محض رضای خدا، کدوم بچه ای حاضر به نزدیک شدن به نوجوانیه که برای شام کنجشک هارو شکار میکنه ؟!
وقتی در سن ۱۸ سالگی از کانون پرورش خارج شد ، به صورت قاچاقی از کشور خارج و به ایتالیا یعنی جایی که اون رو زادگاه اصلیش میدونست رفت و به صورت اتفاقی سر از باند مافیایی " عمق " در آورد
و حالا با گذشت اینهمه سال این فرد با نام " آدامو لورِنزو " جز زیر مجموعه های اصلی باند مافیایی عمق در کره جنوبی بود !
× جلسه ی امروز کجا برگزار میشه ؟!
●کلوپ رز سیاه قربان !
یک تای ابروش رو بالا انداخت و در حالی که به سمت در میرفت گفت :
× از کی تا حالا جلسات رو توی کلوپ برگزار میکنن ؟!● نمیدونم قربان ... دستور از ایتالیا صادر شده
لورِنزو دندان قروچه ای کرد و گفت :
× گور پدر همشون !( یک ساعت بعد ) [ سئول_کره جنوبی_کلوپ رز سیاه]
روبروی مردی که به ظاهرش میخورد اروپایی باشه روی مبل نشست ، مرد شات تکیلاش رو بالا آورد و گفت :
/ مشتاق دیدار جناب لورِنزو× ممنونم آقای ....
/ آنتوان ... آنتوان ژاکه هستم
لورِنزو سر تکون داد و گفت :
× خوشبختم ، آقای ژاکه ... پس اهل فرانسه هستید !
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...