" ما هیچکس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم،بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات میکنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشته اند
زیگموند فروید "
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
جونگکوک سعی میکرد نگاهش رو از کیم تهیونگ لعنتی با اون تیشرت شلوارک سفید و لیمویی ، خیلی راحت روی میز نشسته بود و با داسام ، آلبالو میخورد نگاه نکنه ولی مگر میشد ؟!
به خوبی به یاد داشت ، زمانی که اون پسر رو به مرکز خرید برده بود تا لباس بخره اون مو مشکی با لحن خجالت زده ای گفته بود :
× سلیقه ی من یکم ... یکم متفاوته !
و جونگکوک فکر نمیکرد که منظور پسر از تفاوت ، خرید لباس های رنگین کمونی و کوتاه و نیم تنه و ... بوده !
اما خب کاری از دستش بر نمیومد
هنوز به یاد داشت که فارفالیناش ، بخاطر همین مهربونی های کیم تهیونگ ، جذبش شده بود و هر روز بعد از کلاس باله ، کلی برای پدرش از مربی کیم و مهارت هاش میگفت
همینطور تو افکارش شناور بود که با صدای جانگ هوسوک به خودش اومد
/ جونگکوک
~ اوه ... بله ؟
/ داشتم میگفتم که افراد و برای برسی دقیق عمارتت فرستادم اما یه مشکلی هست
مرد کوچکتر کمی روی مبل صاف نشست و پرسید :
~ چه مشکلی
/ در ورودی سالم بود ، و هیچکدوم از پنجره ها آسیب ندیدن ... و فضای جوریه که نشون میده اونها بی مقاومتی از سمت بادیگارد ها وارد شدن !... ما چک کردیم و بعد از برسی دوبارهی پزشکی قانونی ، فهمیدیم که افراد داخل خونه زوتر از افراد بیرون مردن ....
جونگکوک اخمی کرد و گفت :
~ یعنی میگین ...
/ آره ... میگم که یه نفوذی توی عمارت بوده ... اونم نه یه نفوذی معمولی !...کسی که همه ی افرادت بی چون و چرا ازش اطلاعت کردن !
~ اما ... اما من همچین فردی رو نداشتم
جانگ سری تکون داد و گفت :
× باید همه چیو چک کنیم
بعد از مکالمه ی کوتاهشون ، هوسوک نگاهی به تهیونگ
که حالا ، داشت انگشتاش رو با ریتم خاصی روی میز میکوبید انداخت و گفت :
× داسام کجا رفت ؟
تهیونگ طبق عادت ، کمی سرش رو به اطراف تکون داد و با مکث گفت :
× رفتن ... رفتن تو اتاقشون
مرد بزرگتر باشه ای گفت و سمت اتاق مشترک خودش و همسرش رفت و اونجا ، داسام رو دید که روی تخت دراز کشیده و کتاب داستان کودک رو با صدای بلند میخونه !
ریز خندید و گفت :
/ چیکار میکنی عزیز دلم
زن از بالای کتاب نگاهی به همسرش انداخت و با لبخند گفت :
○ هوسوکا ... داشتم واسه بچه کتاب میخوندم ! ... توی یکی از سایتای خانومای باردار خوندم که نوزاد از ۴ ماهگی میتونه صدای مادر و کمی از صداهای اطراف رو بشنوه !
هوسوک لبخند دندون نمایی زد و بعد از اینکه بوسه ی پر سر و صدایی روی لپ کمی تپل شده ی همسرش کاشت ، کنارش دراز کشید و زن رو در آغوش گرفت و گفت :
/ پس الان نینی صدای ما رو میشنوه ؟!
داسام سر تکون داد که هوسوک درحالی که دستش رو روی شکم کمی برجسته همسرش می کشید گفت :
/ هی فندوق اونجایی ؟! ... من باباتم ... مامانو اذیت نکن باشه ؟! میبینم که بعضی شبا نمیزاری بخوابه !... کوچول موچول نکنه میخوای نگهبانی بدی هوم ؟! نگران نباش ... بابایی حواسش به همه چی هست ...
داسام که تا الان با لبخند و عشق به حرفای همسرش گوش میداد با یادآوری چیزی ، کمی تو جاش جابجا شد و سمت مردچرخید و با لحن آرومی گفت :
○ هوسوکا
/ جان دلم
○ تو ... میدونم تکراریه ولی تو ... منو باور کردی دیگه ؟! من ... من باور کن من خیانت نکردم من تو رو دوست دارم خودمونو کنار هم دوست دارم ... این ... این بچه ای که داره تو شکمم رشد میکنه ... ماله ماست ... باورکن راست میگم
حتی نفهمید که کی داره گریه میکنه ، فقط وقتی به خودش اومد که هوسوک با دستاش صورتش رو قاب گرفت و با همون لحن دلگرم کننده ی همیشه گفت :
/ داسام ؟... قلبم چرا گریه میکنی ... نکن عزیز قلبم نکن
گریه چرا ؟! ... من که گفتم باورت کردم .. خدا من و لعنت کنه .... من و ببین ... داسام ... خانوم من ... باورت دارم ... فندوقمونو باور دارم بعدشم مگه تو فردا وقت دکتر نداری ؟! ...
الان حرص میخوری فردا بچه قهر میکنه مشخص نمیشه پسره یا دختر!
داسام بین گریه خندید و گفت :
○ بهش کار یاد نده ... قهر چیه عه !
مرد هم خندید و گفت :
/ منم همینو میگم دیگه ... عه ! ( نقی معمولی : عه ..)
کمی بعد زن و شوهر در آغوش همدیگه ، با آرامش به خواب رفتن
درواقعه هوسوک دربارهی باور داشتن به داسام و قبول کردن بچه کاملا راستشو گفته بود چون همسرش رو میشناخت
میدونست که دروغ نمیگه و میفهمید که چقدر تحت فشاره تا واقعا ثابت کنه که بچه از هوسوکه
پس هوسوک غلط میکرد که لحظه ای بخواد بد به دل خودش یا عزیزکردش راه بده !
• در رابطه با اون شنیدن صداها ... جنین انسان در ۴ تا ۶ ماهگی شروع به پیدا کردن منبع صدا میکنه و بخاطر اینکه در شکم مادره صدای اونو نسبت به صدا های بیرونی واضح تر میشنوه !
[ پیون یانگ_کره شمالی_خانه ی مخفی مافیا عمق ]
یونگی پشت میز نشست و نگاهی به ظرف غذاش و افرادش که دور تا دور میز نشسته بودن انداخت ، این اولین باری نبود که با اونها سر یک میز میشینه ... و خب واقعا براش اهمیتی نداشت ! در کل ،افرادش هم لایق احترام و یک شام خوب رو داشتن !
نیم نگاهی به جیمین که همچنان تو فکر بود انداخت و با لحن سر خوشی گفت :
- پارک جیمین فردا به طور رسمی به ماموریت میره و ما باید تمام تلاشمونو برای کمک بهش و موفق شدن توی این ماموریت بکنیم... این آخرین شامیه که قبل رفتنت به ماموریتت دور هم میخوریم فابیو ، چه احساسی داری ؟!
پسر با گیجی پلک زد و زمزمه کرد :
+ نمیدونم
افراد دور میز به نگرانی و حواس پرتی پسر ریز خندیدن و ویلیام به حرف اومد :
● جیمین اصلا نگران نباش ، فقط کافیه اطلاعات رو برامون بفرستی
جیمز که تا الان ساکت بود به حرف اومد و با لحن اطمینان بخشی گفت :
× درسته ... با شنود ها و سنسور های شنوایی که برات میذارم ، فقط کافیه حتی با صدای آروم، فضای عمارت و تعداد افرادشون رو برامون بگی
جیمین سر تکون داد و کمی دیگه از پاستاش رو خورد
کمی بعد از اینکه همه شامشون رو خوردن ، جیمین و پشت سرش استرانو به اتاق مشترکشون رفتن ....
پسر موطلایی روی تخت نشست و کتابش رو برداشت که شروع به خوندن کنه
که همون لحظه استرانو در حالی که روی تخت خودش دراز میکشید به حرف اومد و گفت :
- با صدای بلند بخون
در واقع داستان از این قرار بود که استرانو متوجه شده بود با گوش دادن به کتاب خوندن پسر ، میتونه راحت بخوابه و نیازی به شب بیداری های همیشگی نداره و بخاطر همینه چند شبی بود که پسر رو مجبور به کتاب خوندن میکرد
جیمین باشه ای گفت و شروع به خوندن باقی مونده ی صفحات کتاب کرد :
+ نورا که متوجه شد به پابان مکالمه شان نزدیک میشوند ، ناگهان احساس کرد چیزی برای پرسیدن دارد : " واقعا به فلسفه علاقه داشتی ؟!...
" چی ؟! ….
فلسفه ی سال ها پیش ، زمانی که در فیلم آتنی ها نقش افلاطون را بازی میکردن در یک مصاحبه گفتی خیلی آثار فلسفی را خوانده ای …..
من زندگی را مطالعه میکنم و زندگی هم یک فلسفه است "
" بخشی از کتاب کتابخانه ی نیمه شب "
یونگی هومی گفت و زمزمه کرد :
- فلسفه ی زندگی؟! ... میتونه جالب باشه ولی ما ویلیام دیلتهی نیستیم *
جیمین در تایید حرف مرد سر تکون داد و گفت :
+ درسته ... احتمالآ فلسفه ی زندگی ما ، مخصوصا من خیلی پیچیده است
- احتمالا همینطوره فابیو ...
• ویلیام دلیتای یا دیلتهی : جامعه شناس، روانشناس و فیلسوف آلمانی و از نماینده های کلی جنبش فلسفه ی حیات (زندگی ) آلمان که همین اصطلاحِ "فلسفه ی زندگی " رو پردازش کرده !
[ پیون یانگ_کره شمالی_خانه ی مخفی مافیا ]
روز بعد
یونگی به چشمای مردد جیمین خیره شد با جدیت گفت :
- پس یادت نره که چی گفتم ... درمرحله اول تو نباید باهاشون بجنگی !... مقاومت کن ، ولی نه اونقدری که موفق بشی !
جیمین سر تکون داد و گفت :
+ حواسم هست
- خوبه ... تو حواست به ماموریت باشه و من حواسم به توعه
جیمین لبخند نصفه نیمه ای زد و سر تکون داد
جیمز برای بار آخر، شنودها و سنسور های شنیداری که کاملا حرفه ای توی گوش و قسمتی از موهای جیمین مخفی شده بودن رو چک کرد و بعد از باز گو کردن آخرین توضیحات ، سمت دیگه رفت تا لبتاپش رو هم چک کنه
یونگی برای آخرین بار سمت جیمین اومد و برای از بین بردن ترس و نگرانی پسر ، با لحن سر خوشی گفت:
- خب دیگه فابیوی مورد علاقه ، برو و سعی کن هرچه زودتر ماموریت رو تموم کنی چون باید برگردی و ادامه ی کتاب رو برام بخونی
پسر موطلایی لبخند زد و گفت :
+ پس بهتره تا بر میگردم به کتابم دست نزنید
- البته ... میدونی که من منتظرم که خودت برام بخونیش
و بعد بی هیچ حرفی پسر رو هول داد تا سوارماشین بشه
برای آخرین بار خم شد و از پنجره ماشین به موهای پسر مو طلایی فابیو نگاه کرد و با جدیدت گفت :
- یادت نره که هر کی برگرده و هرکی بچرخه ، همیشه به خونه میرسه !*
( ضرب المثل ایتالیایی هر کی برگرده و هرکی بچرخه ، همیشه به خونه میرسه
که اشاره داره به اینکه مهم نیست چقدر سرگردان و درحال کاوش باشی در نهایت راه خودت رو پیدا میکنی )
[رم_ایتالیا_مطب دکتر زنان و زایمان ]
جانگ هوسوک و جانگ داسام روی صندلی های مطب دکتر نشسته بودن و منتظر بودن تا نوبتشون بشه
البته اگر دست هوسوک بود ، با پول هنگفتی ، دکتر رو راضی میکرد تا برای امروز مطبش رو خالی کنه تا اونا به راحتی سونوگرافی برن
اما همسرش اصرار بر این داشت که اینکار ممکنه به خانوم های باردار دیگه ای که انروز وقت داشتن آسیب بزنه !
کلافه از انتظار زیاد هوفی کشید و به اطراف خیره شد
خانوم بارداری که به نظر میرسید ماه های اخرش باشه و شکم بزرگی داشت ، همراه همسرش روی صندلی نشسته بود و با لبخند صحبت میکرد
هوسوک کمی سمت داسام خم شد و با لبخند گرمی گفت :
/ فندوق ماام انقدر رشد میکنه ؟!
داسام با اشاره ی همسرش به همون خانوم خیره شد و با لبخند دندون نمایی گفت :
○ آره ... احتمالآ اون موقع خیلی سنگین و زشت میشم !
هوسوک ضربه ی آرومی با انگشتش به بینی داسام زد و گفت :
/ اتفاقا خیلی ام کیوت و توبغلی میشی
○ ها ها هاجانگ هوسوک ... میبینم که در ماه های آینده ، تو از زشت شدنم و اینکه همیشه درحال خوردنم ، غرغر میکنی
/ ها ها ها جانگ داسام ... میبینم که همون موقع هم همینقدر زیاد ، حتی شاید بیشتر از الان دوست دارم و هر روز نازتو میکشم
[ پیون یانگ_کره شمالی_ساختمان مجمع مافیای شمالی ]
جیمین نیم نگاهی به فضای بیرون ساختمان انداخت و بعد ازقورت دادت بزاق دهانش با دست و پای لرزونش سمت دیوار پشتی حیاط رفت
وقتی فضای حیاط رو چک کرد دستش رو لبه آجرها گرفت و به سختی بالا رفت و از دیوار پایین پرید و پاورچین پاورچین سمت ساختمان اصلی که محل جمع شدن رئیسای مافیای کرهی شمالی بود ، رفت
وقتی دو مرد بادیگارد رو که جلوی در نگهبانی میدادن رو دید خیلی سریع پشت درخت پنهان شد و زیر لب فاکی زمزمه کرد :
+ اینا اینجا چی میخوان
در اون قسمت ماجرا، استرانو ، جیمز ، و ویلیام روی صندلی های خانه ی مخفی نشسته بودن و از طریق شنود کوچکی که به جیمین وصل بود تک تک صحبت ها و توضیحات پسر رو گوش میکردن ( دقت کنید دستگاه شنود فقط صدا رو به یونگی میرسونه اما نمیتونه صحبت کنه ، پس جیمین هیچی نمیشنوه )
بعد از کلی فکر کردن و جابجایی ، بالاخره جیمین با درست کردن حواس پرتی برای دو مرد ، اونها رو از در اصلی دور کرد و خودش رو خیلی سریع وارد ساختمان شد نقشه ، یک راست به طبقهی بالا رفت
میدونست که هیچ اطلاعات بدرد بخوری اینجا نیست اما مجبور بود خودش رو مشغول گشتن و درحال انجام کاری نشون بده !
همینطوری توی کشو ها و کمد ها سرک میکشید که صدای کسی از پشت سر شنید
× به به به ...ببین اینجا چه خبره !...
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...