" اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست . چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند.
بادبادک باز _ خالد حسینی "
Part 18
[رم_ایتالیا_عمارت متروکه ]
افراد استرانو نمی فهمیدن داستان چیه ... فقط متوجه شدن ساعت ۳:۳۰ صبح باید برای عملیات ویژه به عمارت متروکه برن !
استرانو به محض پیاده شدن از ماشین ، در حالی که سمت عمارت می دوید فریاد زد :
- لعنت بهش بدویین بدویین
هر چقدر نزدیک تر میرفت صدای جیغ هایی که مشخصا متعلق به جیمین بود بیشتر میشد زیر لب فحشی داد و بی مکث وارد عمارت شد
همونطور که تفنگ به دست گارد گرفته بود ، پله ها رو دوتا یکی بالا میرفت و سریعا خودشو توی اتاقی که صدای جیمین از اونحا میومد پرت کرد و پسر رو در حالی پیدا کرد که گوشه ای افتاده ، در حالی که گوشاش رو گرفته بود جیغ میزد :
+ نخون ... ساکت باش نخووون ! کمکککککک
بی مکث سمت پسر رفت و کنارش زانو زد ، شونه هاش و محکم تکون داد و فریاد زد :
- جیمین ! جیمین منم بیین ... اومدن اومدم دنبالت ... جیمین !
اما با شنیدن صدای خنده ی کودکانه ای با چشمای گرد شده به پشت سرش نگاه کرد و چیزی جز اتاق خالی ندید
توهم زده بود ؟!
سمت پسر برگشت و در حالی که بدن لرزونش رو در آغوش میکشید گفت :
- هیش من اینجام ... اینجام چیزی نیست
پسر با گریه گفت :
+ بگو تمومش کن ... بگو ساکت باشه !...
و بعد درست جایی پشت سر یونگی فریاد زد :
+ خفه شوووو ساک باش ساکت باششششش
استرانو خواست بپرسه منظورش چیه که همون لحظه ، اون صدای کودکانه شروع به خندیدن و خوندن یک ... شعر شد :
× هانا و مامان بازی میکنن بامب و بامب و بامب هانا و مامان بالا میپرن تاپ و تاپ تاپ
مرد با وحشت سمت صدا برگشت و تونست دختر حدودا ۵ ساله ای رو ببینه که پیراهن سفید گلداری به تن داشت و صورتش غرق خون بود
یونگی تکرار کرد :
- این چه فاکیه ؟!
× هانا و مامان بازی بازی ... بالا میپریم تاپ تاپ ... مراقب باش بابایی نیاد ... بابایی نیاد ... هانا و مامان بالا میپرن ... تاپ تاپ تاپ ...
( سعی کنید یه ریتم مشخص برای شعر دختره پیدا کنید )
صدای دختر مثل سوهان روح به مغز نفوذ میکرد یونگی میتونست سوت کشیدن گوش هاش رو احساس کنه جیمین بی وقفه گریه میکرد و فریاد میزد که دختر این شعر خوندنش رو تموم کنه
فکر اینکه اون پسر چه مدت زمانی رو اینجا گیر افتاده و اذیت شده باعث شد قلب یونگی برای اولین بار بعد مدت ها ، تپش غمگینی داشته باشه !
میدونست که نمیتونن بیرون برن پس باید میفهمید که قصد این ... روح یا هرچیز دیگه ای برای این سر و صدا چیه !
× مراقب باشین بابایی نیاد ... هانا و مامان بازی میکنن ... بالا میپرن بامب بامب بامب ... بابایی اومد بابایی رسید ... حالا بدویین فرار کنین ... ساکت بمون گریه نکن هق هق هق گریه نکن دختر خوب ...
یونگی پازل هارو کنار هم میذاشت و گوش میکرد... حس میکرد گوشاش داره خونریزی میکنه
× دختر کوچولو گریه نکن بابا اومده ... نه نه نه ... بابا میخواد بازی کنه ... دامپ دامپ دامپ .... دختر کوچولو گریه نکن های و های و های ... بابا بابا نزدیک نیا ... دختر کوچولو ... نه نه نه نزدیک نیا ...
حالا شعر خوندن های دختر به فریاد ها و ضجه های کر کننده تبدیل شده بود... خودش رو چنگ مینداخت و فریاد میزد:
× مامانی حالا غرق خونه ! ..بابا ... بابا ... نزدیک نیا ... نه نه نه...
یونگی میخواست حرف بزنه که جیغ کر کننده ی جیمین رو از پشت سرش شنید. پسر جیغ میزد و موهاشو میکشید و درست مثل دختر بچه به خودش چنگ میزد!
یونگی محکم دستاشو میگرفت و فریاد میزد:
_جیم... جیمین نکن اینکارو نکن... جیمین به خودت بیا پسر ... جیمین!
× هانا هانا گریه نکن ... گریه نکن های های های ... مامانی حالا غرق خونِ¡
یونگی سمت دختر برگشت و فریاد زد :
_ تمومش کن ... فهمیدم فهمیدم .. اون بابای حرومزادت قاتله ... فهمیدم ... فقط تمومش کن داری عذابش میدی ! ... فهمیدم اون مرد یه متجاوزِ پدوفیلِ حرومزادست فقط تمومش کننن!
و ناگهان همه چیز در سکوت رفت
دختر گوشه ای ایستاد ، درست مثل یک مرده ی سرپا و جیمین بی حرف گوشه ای افتاد
یونگی تن لرزونش رو به آغوش کشید
_ فابیو ؟! من و ببین ... هیش چیزی نیست چیزی نیست.. آچیدِنتیا می* ...
• آچیدِنتیا می یا accidentai a me : به معنای " لعنت به من " در ایتالیایی
همون لحظه جیمز وارد شد و با ترس گفت :
/ آقا اینجایین؟! ... فاک چیشده ؟.. آقا باید بریم معلوم نیست چه اتفاقی داره میوفته
استرانو وقت نکرد که بپرسه چی شده فقط تن لرزون جیمن رو بغل گرفت و بلند شد که همون لحظه پسر با صدای پایینی گفت :
+ خ... خودم میتونم ... بیام
یونگی بی حرف جیمین رو پایین گذاشت اما قبل بیرون رفتن نیم نگاهی به دختری که همچنان گوشه ی دیوار بود و با اون صورت خونی بهشون خیره بود انداخت و با شک رو به جیمز پرسید :
_ جیمز تو ... اونجا چیزی میبینی ؟
جیمز با سردرگمی نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت و گفت :
/ کتاب ؟! و دیوار؟!
- نه منظورم ... آه ولش کن ... فقط بریم بیرون
اما قبل اینکه پاشون رو از اتاق بیرون بزارن ، صدای لرزون و در کمال تعجب اروم دختر رو شنیدن :
× نجاتم بدین
یونگی و جیمین هر دو با شوک سمت دختر برگشتن که باعث شد جیمز نگاه گیجش رو به اون دو بندازه ....
اون نه چیزی میدید نه چیزی میشنید !
× نجاتم بدید ... هانا ناراحته ... هانا گیر افتاده ... کمم کمک ... نجاتم بدید
جیمین نگاه مرددی به یونگی که همچنان زیر بغلش رو گرفته بود انداخت و باعث شد مرد آهی بکشه و بگه که :
- باید کشیش خبر کنیم کاری از دست ما ...
بلافاصه صدای دختری که احتمالا هانا نام داشت حرفش رو قطع کرد :
× نجاتم بدید ... پیداش کنید ... اون همین جاست پیداش کنین ... اون گردنبند... پیداش کنید ... باید بسوزه .. آتیش بگیره .. ترق ترق .. باید بسوزه
بادیگارد های دیگه ای که بالا اومده بودن حالا با تعجب به رئیسشون خیره شده بودن
یونگی نگاهی به دختر انداخت و گفت:
_ میدونی کجاست؟!
×اون همینجاست... پیداش کنین .. اون گردنبند و ... پیداش کنین .. باید بسوزه .... باید بسوزه
_ باشه باشه ..
کمی فکر کرد و بعد رو به افرادش گفت :
_ تموم عمارت رو بگردید .. یه چیزی مثل یک گردنبند..باید پیداش کنین !
جیمز با تعجب گفت :
/اما قربان تو این تاریکی ..
استرانو وسط حرفش پرید و با خشم گفت :
_ کاری که گفتم رو انجام بدید .. همین الان!
بادیگارد ها بله بلندی گفتن و اطراف عمارت پخش شدن
یکی از بادیگارد ها پتوی نازکی که توی ماشینش داشت رو به دست استرانو داد و با خجالت به جیمین اشاره کرد
مرد فکر میکرد پسر داره از سرما میلرزه ...
استرانو پتو رو دور جیمین پیچید و پرسید :
_بهتری؟!
پسر به تکون دادن سرش اکتفا کرد
_ متاسفم فابیو ..من .. فقط میخواستم بترسی .. هیچ قبری اینجا نیست .. درواقع جسد اون مادر و دختر توی قبرستون روستای پایین تر دفن شده .. من فکر میکردم که.. که اتفاقی نمی افته و تو فقط میترسی!
این اولین باری بود که از کسی معذرت خواهی ميکرد
استرانو آدم کشته بود ... مواد جا به جا کرده بود .. شکنجه کرده بود و حتی زجر کش کرده بود اما بابت هیچ کدومش احساس عذاب وجدان نداشت چون همه اینها جزئی از کارش بودن…اما قطعا یک احمق تعصبی هم نبود..!
در حق اون پسر بی انصافی کرده بود.. بدون اینکه خودش بدونه!
افراد استرانو بی وقفه دنبال یک شی مثل گردنبند میگشتن درحالی که حتی نمیدونستن چه شکلیه
اون خونه تقریبا خالی از وسایل بود و جای تعجب بود که هیچ گردنبندی اونجا نیست!
دختر تمام مدت دور اتاق میچرخید و به ارومی زمزمه میکرد :
× بابایی یه شیطانه .. هوهوهو .. نجاتم بدید .. پیداش کنین .. اون گردنبند .. پیداش کنین .. بابایی یه شیطانه .. هوهوهو .. پیداش کنین .. اون گردنبند .. هوهوهو
استرانو گوشه ای به دیوار تکیه زده بود و بدن لرزون جیمین رو به خودش تکیه داده بود .. نمیتونست اجازه بده پسر لحظه ای ازش فاصله بگیره چون احتمالش کم نبود که اون دختر دوباره اذیتش کنه!
نیم نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و با دیدن ساعت 5:22 آهی کشید
× بابایی یه شیطانه .. پیداش کنین .. اون گردنبند .. پیداش کنین .. باید بسوزه .. باید بسوزه ..
جیمین سعی کرد فکر کنه
"یالا لعنتی تو اون همه کتاب خوندی"
کمی فکر کرد .. یک گردنبند فاکی کجا میتونه باشه؟!
×گردنبند و پیدا کنین ... نجاتم بدید .. بابایی شیطانه .. پیداش کنین ..
جیمین پلکی زد و یهو از جا پرید که باعث شد استرانو با شوک بهش نگاه کنه
+ بابایی یه شیطانه .. یه شیطان .. اون داره راهنمایی میکنه!
مرد با گیجی گفت :
_ چی؟
+لعنتی .. اون مجسمه .. باباش یه شیطانه ..!! اون شیطان زیر پای اسب!
و بعد بدو بدو از پله ها پایین رفت و البته که استرانو هم پشت سرش می دویید
چراغ قوه گوشی رو توی سالن چرخوند و وقتی بالاخره مجسمه رو پیدا کرد رو به استرانو گفت :
+ همینه .. گردنبند داخل اینه .. باید .. باید بشکنیش
و بعد سعی کرد مبل گوشه ی سالن رو بکشه تا به مجسمه بکوبه .. اما واقعا توانش رو نداشت اون پسر الان در ضعیف ترین حالت خودش بود!
قبل اینکه بادیگارد فرصت کنه بهش نزدیک بشه یونگی سمتش دویده بود و دو مرد با کمک هم مبل رو نزدیک مجسمه کشیدن
دونفری مبل رو بالا بردن و در یک حرکت یهویی اونو روی مجسمه ی قرمز رنگ کوبیدن صدای بدی توی عمارت پیچید و مجسمه ی گچی خورد خاکشیر شد
جیمین بلافاصله روی زمین زانو زد و دستش رو بین تکه های خورد شده ی مجسمه کشید و ناگهان اونو پیدا کرد!.. دستش رو بالا اورد و با صدای بلندی گفت :
+پیداش کردم پیداش کردم
استرانو شعر دختر رو زیر لب تکرار کرد :
_ بابایی یه شیطانه .. پیداش کنین ..
اون گردنبند ... باید بسوزه
و بعد با صدای بلندی گفت :
_ باید بسوزه .. فندک .. فندک بدین
یکی از بادیگارد ها به سرعت فندکشو از توی جیبش بیرون اورد و به سمت استرانو گرفت جیمین که تا الان به گردنبند خیره شده بود با صدای استرانو به خودش اومد .. روی اون گردنبند گلدوزی شده بود .. گلدوزی یک دختر بچه بی چهره ..! با موهای بلند خرمایی رنگ .. اما روی اون صورت گلدوری با چیزی مثل رنگ .. یا خون .. قرمز شده بود .. مثل صورت الان هانا!
_ بیارش اینجا جیمین
پسر از جاش بلند شد و گردنبند رو سمت یونگی گرفت و مرد در کسری از ثانیه با فندک گردنبند رو اتیش زد
شعله های گردنبند همینطور بالا میرفتن درحدی که جیمین مجبور شد برای جلوگیری از سوختن دستش اونو روی زمین بندازه
هردومرد به اتش گرفتن گردنبند خیره شدن و همون لحظه صدای قدم های هیجان زده و کوچکی رو از سمت پله ها شنیدن
اون همون دختر بود ولی کاملا متفاوت
حالا لباس سفید و تمیزی به تن داشت و موهای خرمایی رنگش حالا شونه شده و مرتب بودن و چهرش .. چهرش به سفیدی برف و نرمی پنبه دیده میشد و لبخند دلنشینی به لب داشت
استرانو لبخند مهربونی که کم پیش میومد به صورت بیاره رو زد و به دختر خیره شد هرچند که از نظر بادیگار ها رئیسشون و دستیارش دیوونه شده بودن چون اونا هیچی نمیدیدن!
دختر در یک قدمی دو مرد ایستاد و با لبخند گفت
×ممنونم
جیمین بغضش رو قورت داد و درحالی که جلوی دختر زانو میزد با لبخند غمگینی گفت :
+ تو .. دختر قشنگ و خوبی هستی هانا .. امیدوارم توی زندگی بعدیت یه خانواده ی مهربون و خوب داشته باشی!
دختر دوباره لبخند زد و بعد از تعظیم کوتاهی از عمارت بیرون رفت
استرانو موهای جیمین که مشخص بود سعی میکنه گریه نکنه رو نوازش کرد وگفت :
_ بهتره ما هم بریم فابیو!
پسر سر تکون داد و به کمک استرانو و بادیگارد ها از عمارت خارج شد..
جیمز توی راه برای یونگی توضیح داد که بعد اینکه یونگی وارد ساختمون عمارت شده در ها به طرز عجیبی بسته شدن و بعد از اینکه بادیگارد ها سعی کردن از پنجره ها وارد بشن به صورت خیلی احمقانه ای از روی دیوار پرت میشدن و به همین منوال دست 3 نفر از افراد یا شکسته و یا دراومده!
استرانو سر تکون داد و چیزی نگفت
درواقع حرفی نداشت چون میدونست همه ی اون اتفاق ها برای چی بودن .. اون دختر فقط سعی داشت طلب کمک کنه!
و یونگی و جیمین بی اینکه خودشون بدونن ، بعد یک قرن ، عمارت متروکه رو از غم و فقدان دختر بچه ای که قربانی تجاوز و در اخر قتل پدرش شده بود ، پایان دادن!
(دوستان داستان عمارت متروکه تا همونجایی که ، یونگی قبل رفتن برای جیمین تعریف کرده بود واقعیت داره .. و ادامه داستان .. اون دختر یا داستان تجاوز و قاتل بودن پدرش فقط زاده ذهن منه پس سخت نگیرید و از روند داستان لذت ببرید!)
_____
نظر و ووت فراموش نشه^^
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...