" part 36 "

1.1K 157 36
                                    

Part36

" عشق بخشی از روح است و ماهیت آن همان نفس کشیدن‌الهی هوای بهشت میباشد
ویکتور هوگو "

[رم_ایتالیا_واتیکان]

جیمین درحالی که سعی می‌کرد از شدت ذوق بغض نکنه لازانیایی که فهمیده بود یونگی خودش درست کرده رو میخورد که همون لحظه چشمش به یکی از شمعهای روی میز افتاد که خاموشه !...
پس درحالی که شمع کناری رو برمی‌داشت تا با اون روشنش کنه گفت :
+ اینو یادت رفته روشن کنی !

یونگی نگاهی به جیمین انداخت و با فهمیدن قصد پسر تقریبا روی میز شیرجه زد و درحالی که شمع دیگه رو از اون شمع خاموش دور می‌کرد با چشمای گرد شده گفت :
- داری چیکار میکنی ؟!

جیمین شوکه لب زد :
+ روشنش ... میکردم !

مرد سرجاش نشست و با همون چشمای گرد گفت :
- منظورت چیه ؟! تو اونو باید سالم با خودت ببری خونه !

+ اینجا کلی شمع هست

یونگی به شمع خاموش اشاره کرد و گفت :
- اون فرق میکنه !
جیمین چشم چرخوند و گفت :
+ به غیر اینکه صورتیه ، چه فرقی با بقیه داره ؟!

یونگی با چشمای گرد و تهدیدگر گفت :
- اونو من درست کردم ... تازه ... یه شمع معمولی نیست شمع معطره !... حتی بخاطرش دستمو سوزوندم !

و بعد در حالی که دستش رو به حالت ۵ بالا می‌گرفت ، انگشت کوچیکش رو که رد کمرنگی از سوختگی روش بود رو به پسری که بهت زده بهش خیره بود ، نشون داد و با افتخار گفت :
- برات شمع دریت کردم چون یکسره تو اتاقت شمع و عود روشن میکنی و از چیزای معمولی خوشت .... هی هی چرا گریه میکنی؟!

با تعجب از جا بلند شد و سمت جیمینی که حالا صورت خیس از اشکش رو با دست پوشونده بود رفت و پسر رو واردار کرد تو جاش بایسته

- متوجه نمیشم ... گریه چرا !

جیمین درحالی که نفس عمیق می‌کشید به چشمای استرانو خیره شد و گفت :
+ فک ... فکر نمیکردم ... انقدر ... انقدر برام تلاش کنی ... من نمیدونستم که ... که انقدر ارزشمندم

یونگی با درک احساسات ساده ی جیمین لبخند گرمی زد و درحالی که شونه های پسر رو می‌فشرد گفت :
- میخواستم همه ی اینارو بعد خوردن غذاها بگم اما ... هوف ... جیمین این ... این موقعیت سختیه و من هیچ تجربه ای ندارم پس مجبوری همینجوری که هست بپذیری ....
کمی مکث کرد و با لبخند به چهره ی کنجکاو پسر گفت :
- فابیوی مو صورتی من ... میدونم که احساساتم به تو چیز ساده ای نیست ... میدونم که تا حالا هیچ وقت سعی نکرده بودم برای کسی انقدر تلاش کنم تا خوشحالش کنم یا هرچیز دیگه ای درواقع بعد از ۳۴ سال زندگی ... میتونم احساسات خودم رو بفهمم و میدونم که حسی که  بهت دارم فراتر از چیزیه که بشه کنترلش کرد ... میخوام بدونی که .. اگر تو الیزابت باشی من برات آقای دارسی میشم ... اگر تو دزیره باشی من برات ژان برنادوت میشم ... و اگر تو جولی بشی من برات سم میشم ... به نظرم بعد این همه تلاش وقتشه که ازت درخواست کنم که دوست پسرم بشی و از فابیوی کله صورتی مورد علاقه به جایگاه بالاتری بیا

جیمین درکمال تعجب دیگه گریه نمی‌کرد با لبخند عریضی گفت
+ تو یه کتابخونه ی بین المللی که روزانه کلی بازدید کننده داره رو ، طوری که هیچکس حتی معروف ترین افراد کشور هم نمیتونن ، رزرو کردی تا الان من و به اینجا بیاری و خوشحالم‌کنی !

درواقع سوال نکرده بود و فقط تکرار می‌کرد تا ازشون مطمئن بشه

- افرادی عادی نمیتونن ... آمل من رئیس مافیای عمقم !... متوجه‌ی که !

یونگی گفت و نیشخندی زد که باعث شد جیمین همونطور که ریز میخنده بگه :
+ و بعد شام مورد علاقه مو درست کردی و بعد متوجه شدی که چون من به چیزای معطر علاقه دارم تو برام شمع معطر درست کردی و حتی دستت و سوزوندی ...

کمی مکث کرد و ادامه داد :
+ و حالا درحالی که جلوم ایستادی به رمانتیک ترین حالت ممکن ، شخصیت های کتاب هارو برام مثال میزنی و ازم میخوای دوست پسرت بشم ؟!

یونگی سرشو به معنای تایید تکون داد که پسر با لبخند گفت :
+ رک بگویم میخواهم ببوسمت ... چنان با محبت ، که برای اولین بار حس کنی که عشق به سمت من تعادلش را از دست می‌دهد *

و بعد بی‌اینکه منتظر واکنشی از سمت یونگی باشه دو دستش رو دو طرف گونه ی مرد گذاشت و با جلو کشیدن بدنش لب های باریک یونگی رو بوسید !

یونگی بعد از چند ثانیه بهت زدگی با حس حرکت نرم لب های پسر کوچکتر روی لب های خودش ، بالاخره به خودش اومد و با قرار دادن دو دستش روی کمر کسی که بالاخره پذیرفته بودش ، شروع به بوسیدن فابیوی مو صورتیش کرد !
جیمین به وضوح میتونست لبخند زدن استرانو رو حین بوسه ی گرمشون احساس کنه !

- جمله ای که جیمین گفت از نویسنده و شاعر معروف ، ریچارد براتیکان بود



[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]

جونگکوک با دقت به بادیگاردایی که مشغول آماده کردن اتاق رقص بودن خیره بود و هراز چندگاهی نکته هایی رو بهشون میگفت که همون لحظه تهیونگ که تازه از شر سرماخوردگی خلاص شده بود سر رسید و درحالی که از بین در و جونگکوک به اتاق سرک‌ می‌کشید گفت :
○ هنوز تموم نشده ؟!
جونگکوک با شنیدن صدای پسر سمتش برگشت و گفت :
~ تا شب تمومه ... از فردا میتونی تمرینات روشروع کنی

قبل اینکه تهیونگ جوابی بده چند نفر از بادیگاردها به همراه دیوید که این چند وقت با تهیونگ صمیمی شده بودن سر رسیدن و با هول گفتن :
× قربان باید یه چیزی رو به تهیونگ بگیم

جونگکوک اخمی کرد و گفت :
~ چیشده !

تهیونگ نگاه کنجکاوی رو به بادیگارد که به شدت هیکل بود انداخت و پرسید :
○ چی باید به من بگین !

× تهیونگی تو گفتی میخوای توی المپیک شرکت کنی دیگه ؟!
تهیونگ سر تکون داد که دیوید درحالی که صفحه ی گوشیش رو نشون میداد گفت :
× ما لیست کسایی که توی رشته ی باله شرکت میکنن رو چک کردیم ... اما بازیکن دانمارک یه مشکلی داره !

تهیونگ سرش رو به اطراف چرخوند و گفت :
○ چه مشکلی داره ؟!

× تمام سایت تیتر زدن دعوت رقصنده ی جنجالی باله و ما بعد از چک کردن رزومش فهمیدیم طرف یه شوک زدگی روانی داره ... تا حالا توی تورنومنت های بین المللی نبوده اما توی مسابقات کشور خودش بخاطر استعداد بالا اکثر مواقع اول می‌شده،  اما اگر نمی‌شده بدون استثنا توی همه ی مسابقاتی که اول نشده به مسی که اول شده حمله میکنه و تا قبل اینکه نیروهای امنیتی برسن طرف و حسابی میزنه!

جونگکوک ناباور گفت:
~ این چه چرت و پرتیه!

دیوید سر تکون داد و گفت :
× متاسفانه واقعیت داره قربان

جونگکوک نگاهی به تهیونگ که همچنان ساکت و توی فکر انداخت و گفت :
~ با این وضعیت حتی اگر آسیبی بهت نرسه ممکنه دچار حمله ی عصبی بشی و این اصلا خوب نیست

تهیونگ کمی فکر و با درک موقعیت بدی که توش گیر کرده بود هول زده سمت جونگکوک برگشت و درحالی که انگشتای دستش رو تند تند تکون میداد تا استرسش رو کنترل کنه گفت :
○ با ...باید چیکار کنم ... من ... من باید شرکت کنم ... لطفا

مرد مقابل آهی کشید و خواست حرفی بزنه که یکی از بادیگاردا که جاسپر نام داشت وسط پرید و گفت :
/ ما یه فکری داریم

و خیره به چشمای منتظر جونگکوک و تهیونگ ادامه داد :
/ میتونیم تو این مدتی که زمان تاریخ علاوه بر باله ... حرکت رزمی به تهیونگ آموزش بدیم !

همه ی بادیگارد ها سر تکون دادن و تاکید کردن که حتی اگر استرانو بهشون مرخصی نده ، میتونن وقت استراحتشون رو برای تهیونگ بزارن ! 

جونگکوک که وقتی نگاه خواهشمندانه ی تهیونگ رو دید آهی کشید و روبه بادیگارد های درشت اندام روبروش گفت :

~ نیاز به تایم استراحت نیست ... خودم با استرانو حرف میزنم تا به دو نفرتون که از لحاظ رزمی بیشتر استعداد دارین رو مرخصی بده !

تهیونگ نگاه متشکری به جونگکوک انداخت و درحالی که لبخند عریضی میزد کمی پاهاش روی جابجا شد و روبه بادیگاردا گفت :
○ خیلی ... خیلی متشکرم ! ... قول... قول میدم تمام تلاشمو بکنم ... تا ... تا نفر اول بشم و .... سر بلند بشین !

و چند دقیقه ی بعدش به قربون صدقه ی بادیگارد ها برای تهیونگ و نگاه های گاه و بیگاه جئون به اونها گذشت !




[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]
( همان شب )

بعد از خبر قرار گذاشتن جیمین و یونگی و ابراز خوشحالی جونگکوک و تهیونگ ، حالا دو مرد مافیا به اتاق کار یونگی رفته بودن تا درباره دستیارهای باقی مونده ی مافیای کره ی شمالی که همچنان توی ایتالیا ول میگشتن صحبت کنن و تهیونگ و جیمین هم توی اتاق جیمین مشغول تماشای فیلم که به پیشنهاد جیمین انتخاب شده بود ، بودن

تهیونگ درحالی که روی تخت جیمین نشسته بود پاهای دراز شدش رو تکون میداد و پرسید :
○ اسم ... این فیلمش چی بود؟!

+ میان ستاره ای ... فیلم خیلی معروفیه!

○ اوه ... متشکرم تا حالا ندیدم

جیمین لبخند زد و درحالی که لپ تاپ رو روی پاهاش میذاشت گفت :
+ خوبه ... منم فرصت نمیکردم ببینم

اواسط فیلم بود که تهیونگ با شنیدن  جمله ی مرد بازیگر " من عاشقتم " نگاهش رو‌ سمت جیمین برگردوند و گفت :
○ تو واسترانو قرار میذارید

+ آره

○ پس عشق همینه

+ آره... آره یجورایی
تهیونگ سر تکون داد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد ، کمی چشاش رو گشاد کرد و گفت :
○ عشق چه شکلیه ؟!

+ چی ؟!

○ عشق ... تو تجربش میکنی ... و الان ... الان میتونی حسش کنی ... چه شکلیه ؟!

جیمین با تعجب به حرف اومد :
+ خ ... خب ... عجیبه میدونی ؟! ... یعنی هم باعث خوشحالیته ... هم ممکنه بهت آسیب بزنه... اتاق افتادنش دست خودت نیست ...حتی شاید نفهمی که اتفاق افتاده اما جذبش میشی ... بیشتر و بیشتر

کمی مکث کرد و گفت :
+ در واقع عشق یه باتلاقه...هر چقدر بیشتر دست وپا بزنی ، بیشتر داخلش غرق میشی و یه روزی میرسه به خودت میای و میبینی که قلبت سرریز شده از احساساتی که نسبت به یه شخص خاص داری !

تهیونگ‌ کمی فکر کرد و گفت :
○ خیلی پیچیدست !

+ همینطوره ... به هرحال عشق یک مسئله ی فیزیک یا ریاضی نیست که بشه با معادله حلش کرد یه شعر قرن ۱۹۸۰ نیست که بشه به زبان معاصر بازگردانی کرد ... یا حتی یک دستور پخت نیست که بشه با ترکیب مواد درستش کرد !... عشق هیچوقت توضیح مشخصی نداره
احساساتیه که توی هر فرد جداگانه و‌به یه شکل ایجاد میشه .. من یه تعریف ازش دارم و تو یه تعریف دیگه

○ اما من نمیتونم تعریفی داشته باشم
+ چون هنوز تجربش نکردی

○ و قرار نیست تجربش کنم

جیمین با چشمای گرد اعتراض کرد :
+ چرا تجربه نکنی ؟!

○ سادست ... اوتیسم ... هر چقدرم که من ، خودمو گول بزنم که بیماریم من و محدود نمیکنه ... جامعه هنوزم همین دید و نسبت به اوتیسم داره !

پسر بزرگتر با درک احساسات تهیونگ آهی کشید و درحالی که خودش رو کنترل می‌کرد تا دونسنگش ذو در آغوش نکشه گفت
+ تهیونگی عزیزم مطمئنم که تو هم یه روز این احساست رو تجربه میکنی ! تو دل پاکی داری که نصیب هرکسی نمیشه

( چند ساعت بعد )

اتاق کار استرانو

~ پس دیوید و جاسپر مسئول آموزش رزمی تهیونگی ؟!

یونگی سر تکون داد و گفت :
- آره... هر چند که نمیدونم چرا دست ازسر این پسر برنمیداری اما دیوید و جاسپر خیلی کار بلدن

صدای در مانع جواب جونگکوک شد استرانو اجازه ی وذود داد و چند ثانیه بعد این جیمین بود که توی چارچوب در ایستاده بود
+ ما داشتیم فیلم میدیدم اما تهیونگ خوابش برد ... خیلی سنگینه من نمیتونم بغلش کنم لطفا به یکی از بادیگاردا بگین بیاد ببرتش اتاق خودش

یونگی تایید کرد که همون لحظه جونگکوک درحالی که از جا بلند میشد با حالت خسته ای گفت :
~ خودم میبرمش بقیه رو الکی صدا نکنین

و بی حرف از اتاق بیرون رفت

جیمین نگاه مشکوکی به در بسته انداخت و سمت یونگی برگشت تا حرفی بزنه که با دیدن یهویی قامت مردی که حالا دوست پسرش حساب میشد ، دقیقا در فاصله‌ی یک قدمی خودش هینی کشید و قدمی به عقب برداشت که باعث شد یونگی با نیشخند بگه :
- آدم نباید از دوست پسر خودش بترسه

+ این در مورد دوست پسری که مثل دراکولا جلوت ظاهر میشه صدق نمیکنه !

یونگی هومی گفت و درحالی که با دستاش کمر جیمین رو نوازش وار سمت خودش می‌کشید سرش رو جلو برد و کوتاه و خیس لب های نرم پسر رو بوسید

- با یک بار بوسیدن ، معتاد شدم !

جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت :
+ تا باشه از این اعتیادا !

مرد بزرگتر خندید و گفت :
- همینطوره ... وقتی یه بوسه انقدر اعتیاد اوره ... پس چشیدن طعم تنت چقدر میتونه و ...

که جیمین با گونه های سرخ شده از زیر دستش فرار کرد و حرفش نصفه موند

یونگی قهقه ای زد و همونطور که از اتاق کار بیرون می‌رفت با صدای بلندی که پسر بشنوه گفت :
- کتابت رو بردار و بیا اتاقم فابیوی مورد علاقه

( نیم ساعت بعد )

جیمین در اتاق یونگی رو‌باز کرد و با لبخند عریضی گفت:
+ یاح ... فابیو عزیزت اومده

یونگی که مشغول چک کردن گلدان رو میز بود با خنده گفت :
- هوم ...خوش اومده

و بعد سمت پسر رفت و با حالت محترمانه به تخت اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید قربان
جیمین خندید و به حالت نمایشی کمی از پاچه شلوارش رو که مثلا حکم دامن داشت و بالا کشید و گفت :
+ متشکرم عالیجناب

و بعد روی تخت نشست و پاهاشو دراز کرد که ثانیه ای بعد یونگی هم کنارش جا گرفت و درحالی که تن ظریف پسر رو در آغوش می‌گرفت گفت :
- ها ها ... حالا دیگه هیچ بهانه ای برای فرار از بغل من نداری !

+ باید به این داستان افتخار کنی

- قطعا همینطوره ... بخون

جیمین هومی گفت و بعد از برداشتن بوک مارک از لای کتاب شروع به خوندن کرد :
+ نانا برای این مسئله هم ، درست مثل هر چیز دیگه ای توضیح داشت " البته همه ی ما دست خط های متفاوتی داریم . درست مانند اثر انگشت یا DNA ، که به ما یادآوری می‌کند که موجودات منحصر به فردی هستیم . افکار و احساسات ما باید بیان شونده و متعلق به خودما هستند : منحصر به فرد احساس من نسبت به دنیا مثل احساس شما نیست و این خوب است ، سعی کنید این را به خاطر بسپارید زندگی خود را با آرزوی اینکه شبیه دیگران باشید تلف نکنید ، تصمیم بگیرید که می‌خواهید چه کسی باشید "

یونگی تا الان سکوت کرده بود و به صدای اروم و لطیف جیمین گپش میداد به حرف اومد :
- مثل من و تو

پسر سمتش برگشت و خیره به چشمای دوست پسرش که در فاصله ی نزدیکی از صورت خودش قرار گرفته بود گفت :
+ چی ؟!
- درواقع برخلاف تمام نظرات مشترک ... من و تو احساسات مختلفی نسبت به مسائل داریم …مثلا من از خون و خونریزی ... مخصوصا برای آدم های بزدل و دشمنام خوشم میاد ... اما تو هیچوقت نمیخوای که دستت یا لباسات خونی باشه ... حداقل ترجیحت اینه

+ اوهوم ... اما از اینکه اونا عذاب بکشن ... یجورایی خوشم میاد

- دقیقا ... و بخاطر همینه که ما کنار هم زیبا به نظر میرسیم !... تو از خونی شدن دستات چندشت میشه ... پس من برات آدم میکشم و تو هربار با سرخوشی بهم نگاه کن

+ و تو نمیتونی اکثر مواقع بخوابی ... پس من برات کتاب میخونم تا راحت خوابت ببره ... شاید اوایل فقط یک رفع تکلیف بود اما حالا... من

کمی مکث کرد و با لبخند گرمی گفت :
+ اما الان ... این تویی و من میتونم بگم که واقعا دوستت دارم !

انقدر غرق بیان احساساتش بود که نفهمید نفس یونگی حبس شده ی یونگی چطور آزاد شد و بعد از شنیدن جمله ی دوست دارم ، برای اولین بار از زبون پسر ، چطور آروم گرفت .


• خب حالا بریم سراغ واتیکان و کتابخونه که سر پیدا کردن یه مشت اطلاعات درست حسابی پدرم دراومد !
نکته ی جالب در مورد خود کشور واتیکان اینه که دقیقا وسط شهر رم هستش ولی یک کشوره یا دولت شهری مستقل از ایتالیا حساب میشه !
و با ۹۳۱ نفر جمعیت ، کوچکترین کشور جهان به حساب
میاد و اینم بگن که اکثرا محل زندگی اسقف های ایتالیاست و اکثر مردمش هم کاتولیک هستن
اما میدونین چی از همه اینا جالب تره ؟!

اینکه این شهر یجورایی یه شهر مذهبی مستقل از بقیه حساب میشه و یه تایمی مردم و روحانی های قم درخواست میکردن که قم هم مثل واتیکان یه کشور مستقل از ایران بشه تا بتونه یه دولت شهر برای اسلام و مسلمونا باشه !

که البته به نتیحه نرسید ! چون خواسته ی معقولی نبود ذاتا !

حالا این کتابخونه واتیکان داستانش چیه ؟! ... این کتابخونه فاکینگ جذابه ... جدی میگم و خب واقعا توجهی بهش نمیشه اما خیلی خفن و خوشگله
یکی از قدیمی ترین کتابخونه های جهانه و یکی از مهم ترین مجموعه های متن های تاریخی رو توی خودش داره
و همونطور که گفتم خیلی از مهم ترین نسخه های خطی جهان داخل این کتابخونست !
عکساشو میزارم اما پیدا کردن یک فیلم با کیفیت از این کتابخونه ی لعنت شده خیلی سخته

و یه چیز دیگه هم بگم این کتابخانه راز  های تاریک و مخفی داره که خب ... عجیبن  !
درکل ، کلی مطلب راجبش پیدا کردم که براتون تو چنل میزارم!
@@Amaryllis_yoonmin
#واتیکان رو اونجا سرچ کنین




لورنزو | LorenzoWhere stories live. Discover now