ما هرکسی را طوری میکشیم ؛ بعضی از آنها را با گلوله ، بعضی از آنها را با حرف و بعضی از آنها را با کار هایی که کرده ایم ، و بعضی از آنها را با کار هایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم .
فئودور داستایوفسکی
آهنگ happier than ever بیلی ایلیش رو پلی کنین
[ رم_ایتالیا_گورستان پروتستان ]
با وجود طوفان و بارونی که به اون شدت میبارید و حتی درخت ها رو تا مرز در اومدن از ریشه میبرد ، تقریبا کل خیابان ها خلوت و خالی از مردم بود ، گورستان که جای خود داره !
اما در این بین مردی که از شدت سرما نه ، از شدت خشم و حرص میلرزید ؛ بی توجه به کسانی که دنبالش میکردن و سعی در متوقف کردنش داشتن ، سمت قسمتی از گورستان میرفت که همسر و فرزندش خوابیده بودن ... البته ... همسر ؟! ... همسری که خودش تمام دسیسه ها رو چیده بود ؟!
قدم های بلندش رو به سمت قبر سفید رنگی که توسط بارون و طوفان با گل و لای پوشیده شده بود برداشت و در لحظه ی اول ، کلنگی که تا به حال در دست گرفته بود رو باتمام قدرت روی سنگ قبر که نام " جئون میرابلا " روش حک شده بود کوبید
× جونگکوک !
این صدای فریاد هوسوک بود که از بین جیغ های کر کننده ی طوفان ، به گوش میرسید , مرد درحالی که سمت جونگکوک میدوید فریاد زد :
× نکن احمق ... داری چه غلطی میکنی!!!!
و بعد دست مرد کوچکتر رد کشید اما جونگکوک با حرص هولش داد و متقابلا فریاد زد :
~ ولم کن ... نمیزارم بمونه ... نمیزارم کنار دخترم بمونه ... دخترم پاک تر از این حرفا بود که تن بی روحش کنار این هرزه ی خیانتکار بمونه !
و کلنگ رو بالا آورد تا ضربه ی بعدی رو بزنه که جانگ دوباره وسط پرید و سعی کرد کلنگ رو از دست جونگکوک بکشه
× بدش به من احمق فکر میکنی با اینکار چیزی عوض میشه ؟!
اما جونگکوک گوشش به این حرفا بدهکار نبود !... یقه ی هوسوک رو توی دستاش گرفت و توی یک حرکت مرد و به سمت دیگه پرت کرده است انقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمیدید و به لطف ساعقه هایی که هرچند ثانیه آسمون رو روشن میکرد ، میتونستی اطراف رو ببینی !
با رعد و برق بعد جونگکوک تونست قبر زیر پاش رو که حالا قسمت " میرا " بخاطر ضربه ی کلنگ ترک برداشته بود رو ببینه !
یکبار دیگه کلنگ رو بالا گرفت تا تمام نام نحس اون زن رو از روی سنگ قبر پاک کنه که همون لحظه ، تن ظریف اما آشنایی که مطلقا برای پسری به نام تهیونگ بود جلو پرید و درحالی که میلرزید و درحالی که میلرزید با صدای نه چندان بلندی ، که به زور به گوش های جونگکوک رسید گفت :
○ ای ... اینکار رو نکنید ... ن ... نباید
جونگکوک میدید که با هر صدای رعد و برق پسر چطور از جا میپرید و فاصله کمی تا یک حمله ی عصبی داشت !
از بین دندون های جفت شدش غرید :
~ از جلوم برو کنار کیم !
○ ن ... نه ... نه ... نمیشه ... نباید ... نباید اینکارو ...
مرد بزرگتر حرصی شده از مزاحم بودن تهیونگ ، دسته ی کلنگ رو روی زمین پرت کرد و درحالی که به یقهی پسر چنگ میزد ، توی صورتش فریاد زد :
~ فقط ... گورتو... گم کن ... اونوررررر
تهیونگ که انگار شوک عصبی بهش دست داده بود درحالی که به دست های جونگکوک چنگ مینداخت تقریبا جیغ زد :
○ ب ... بهم دست نزن دست نزن
~ تو که نمیخواستی بهت دست بزنم ... به چه دلیل فاکی دنبالم اومدی حرومزاده
هوسوک که بالاخره تونسته بود با وجود سرگیجه ی ناشی از برخورد سرش به یکی از سنگ قبرها از جا بلند بشه ، بی توجه به خونی که از پیشانیش سرازیر شد و هر بار به کمک بارون سیل آسا شسته میشد سمت دو مرد دیگه دوید
و درحالی که سعی میکرد اونهارو از هم جدا کنه فریاد زد :
× چه غلطی میکنی جونگکوک ولش کن !
تهیونگ حالا به مرحله ای از حمله ی عصبی رسیده بود که به جای چنگ انداختن به دست جونگکوک موهای خودش و با گریه فریاد میزد :
○ بهم دست نزن ... دست نزنننن ... برو ... بروووو ...دست نزن
جونگکوک یک بار دیگه فریادش رو تو صورت پسر کوبید و گفت :
~ پس چرا اومدی دنبالمممم
تهیونگ هممتقابلا فریاد زد :
○ چون توی عوضی... تو اومدی ... اینجا ...اینجا ... نانا میدید ... ن ... نانا میبینه که چیکار میکنی
و انگار همین جمله کافی بود تا مغز جونگکوک دوباره به کار بیوفته و با چشمای گرد شده به وضعیت خودش نگاهی انداخت
درحالی که یقه ی پسر که همچنان با شوک عصبی به خودش چنگ مینداخت رو گرفته بود و هوسوکی که سعی در جدا کردنشون داشت ...
توی یک لحظه یقه ی پسر رو ول کرد و قدمی عقب رفت که بلافاصله تهیونگ روی زمین افتاد و هوسوک سعی میکرد آرومش کنه
× تهیونگ ... من و ببین آروم باش تهیونگ
اما گوش پسر هیچ چیز نمیشنید
○ ب ... بهم دست نزن ... برو ... برووو ... بهم ... بهم دست ... نزننننن
هوسوک دستاشو بالا آورد و عاجزانه گفت :
× دست نمیزنم بیین دست نمیزنم ... آروم باش ... فقط آروم باش
○ ب .... ب ...برو
همون لحظه با ساعقه ای که اسمان رو روشن کرد ، جونگکوک تونست در حد چند ثانیه قرمزی که روی پیشونی هوسوک سرازیر بود رو ببینه برای بار دوم با شوک به کار خودش فکر کنه
~ پ ... پیشونیت
هوسوک با خشم فریاد زد
× خفه شو ، فقط خفه شو جونگکوک
و بعد سمت تهیونگی که همچنان از ترس یا سرما یا خشم ... میلرزید برگشت و با لحن آروم نری گفت :
× تهیونگ به من نگاه کن ... باید آروم باشی خب ! ... ببین من بهت دست نمیزنم باشه ؟ ... فقط باید بریم پیش داسام نونا
○ نو ... نا ؟!
× آره آره ... داسام نونا ... تا الان با اون بچه توی شکمش کلی ترسیده ... بیا فقط بریم پیشش ، باشه ؟!
پسر سعی کرد با کشیدن چند نفس عمیق به خودش مسلط بشه و بعد به آرومی سر تکون داد و مردد لب زد :
○ باشه و ... وای ... دست ... دست نزن به من
هوسوک بالاخره نفس راحتی کشید و درحالی که از جالبند میشد گفت :
× باشه باشه ... میتونی بلند شی ؟!
○ آ ... آره
وبی توجه به لباس هایی که گل و کثافت ازشون میبارید از جا بلند شد و با نادیده گرفتن حضور جونگکوکی که حتی نمیتونست حرف بزنه سمت ماشینی که متعلق به هوسوک بود رفت
هوسک وقتی دید همه چیز مرتبه سمت جونگکوک رفت و درحالی که دستش رو روی شونه ی خمیده ی مرد کوچکتر میذاشت گفت :
× تا هرچقدر که زمان میخوای تا به خودت بیا اینجا بمون ... اما کار احمقانه ای نکن ... واقعا برای امروز تکمیلم
و بی اینکه منتظر حرفی از طرف جونگکوک بمونه به سمت ماشین خودش که حالا تهیونگ داخلش بود رفت
جونگکوک با مکث به رفتن ماشین و بعد به قبری که حتی توی تاریکی هم میتونست به تَرَک بزرگ روش رو ببینه خیره شد و بین اون و قبر دخترش زانو زد و با مکث به حرف اومد :
~ خیالت راحته ؟! ... حالا انتقام گرفتی ؟! ... چطور ؟...
با بالا اومدن ناگهانی خشمش درحالی که اشکاش روی صورتش میریختن دستاشو با مشت روی قبر کوبید و فریاد زد :
~ چرااااا ؟! ... چرا میرا چرااااااا ؟! ... و تو فکر میکردی که من ... من که شوهرتم قاتل برادرتم ؟! .... من ؟ ... و رفتی با دشمن خونیم دست به یکی کردی که من و بکشه ؟!
اشک میریخت و فریاد میزد و توجهی که طوفانی که شدید تر از قبل بود نمیکرد
~ چرا یکبار ... فقط یکبار از خود لعنتیم نپرسیدی که واقعا کار منه یا نه ؟! چراااااااا ؟ ... فکر کردی اونا من و بکشن بیخیال میشن و تمام ؟! ...
یکبار دیگه هق زد و درحالی که دستاشو به قبر کناری که نام جئون آریانا روش حک شده بود کوبید و گفت :
~ این دخترمونه ! ... این جنازه ی دردونه ی منه که اینجا خوابیده ! بخاطر تووو بخاطر توووو !... و تو فکر کردی اونا میخوان از شر من خلاص بشن اما اون حرومزاده ها ... اونا فقط میخواستن من و نابود کنن و موفق هم شدن ... تو ... این اجازه رو دادی توووو
~ و تو ... با فکر اون برادر حرومزادت ... فکر کردی که شوهرت کسیه که باید بمیره
با احساس تنگی نفس سر خم کرد و درحالی که مشت های بی جونش رو به قلبش میکوبید با لحن لرزانی گفت :
~ ای کاش میمردم ... ای کاش من اینجا خوابیده بودم ولی آریانای من زنده بود ... ای کاش خودت یک چاقو توی قلبم فرو میکردی ای کاش منِ حرومزاده رو تو اسید میسوزوندی ولی دخترم و نمیگرفتی ....
) خب دیگه آهنگ و قطع کنین از فاز غمی بیاین بیرون (
[ پیون یانگ_کره شمالی_عمارت دونگ گئون ]
جیمین نگاه پر حرصش رو به دونگ گئون که بعد تعریف معاملاتش با میرابلا بلند بلند میخندید دوخت و وقتی دید استرانو همچنان حرکتی نمیکنه با یک حرکت یهویی سمت مرد رفت درحالی که مشتش رو تو صورت مرد فرود میآورد فریاد زد :
+ خفه شو حرومزاده توی عوضی پیش خودت چی فکر ک ...
اما حرفش با حلقه شدن دست یونگی دور کمرش عقب کشیدنش نصفه موند
- آروم باش فابیو
پسر مو طلایی در حالی که از حرص نفس نفس میزد گفت :
+ چطور اروم باشم ؟! ... اون ... اون حرومزاده یک ...یک بچه رو ... به بدترین شکل ممکن ... به زجر آورترین شکل ممکن کشت ! ... و ... الان داره ب ... به اینکه با مادر اون بچه همدست بود افتخار میکنه ! و تو ... تو خیلی آرومی!
استرانو بر خلاف غم و خشم درونیش برای جونگکوک و دختر کوچکش ، لبخندی زد درحالی که تره ای از موهای ریخته شده روی پیشونی پسر رو کنار زد و با لحن آرومی گفت :
- و فکرمیکنی این آروم بودن به نفع اونه ؟
نه !... قطعا هر کسی ندونه ... جیمین خیلی خوب میدونست آروم بودن استرانو خیلی خطرناکه... پس در سکوت به مردخیره شد که استرانو دوباره به حرف اومد :
- همه میدونن زمان شکنجه کسی نباید توی کارم دخالت کنه و تو قانون من و زیر پا گذاشتی فابیو ... اما برای تو خیلی از قانونا برداشته میشن پس اینم بر میدارم هوم ؟! ... حالا عقب وایستا و از کاری که میکنم لذت ببر فابیوی مورد علاقه
پسر سر تکون داد و چند قدم عقب تر از استرانو که دوباره آماده ی شکنجه ی دونگ گئون میشد ایستاد
یونگی با نیشخند ترسناکی که دوباره روی لب های باریکش برگشته بود سمت دونگ گئون رفت و گفت :
- پس باعث افتخارت بود کشتن یک بچه ی نهایتا ۱۰ ساله ؟!
وقتی آریانا رو آوردن قسمتی از گردنش از شدت در معرض آتیش بودن تاول زده بود و پوست کتف چپش جمع شده بود !..پیتا * ... اگر زنده میموند ... باید اون قسمت ازپوستش رو برمیداشت تا یه پوست احتمالا مصنوعی جایگزینش بشه ...
پیتا یا pietà به معنای " حیف " در ایتالیایی
جیمین و دونگ گئون با فهمیدن منظور حرف مرد ، واکنش های متفاوتی داشتن ....
پسر که با لذت روی صندلی نشست و درحالی که آرنج دو دستش رو روی زانو هاش ستون میکرد نگاه خیرش رو به دونگ گئون میدوخت
و رئیس مافیای کره ی شمالی با درک منظور استرانو چشماش گشاد شد و فریاد میزد:
× ه ...هی تو ...توهمچین غلطی نمیکنی ... صبر کن لعنت بهت
اما این حرف تاثیری روی استرانو داشت ؟! قطعا نه !
یونگی با لبخند مرموزش چاقو رو بالا آورد وبی توجه به دست و پا زدن و فریادهای دونگ گئون ، اونرو روی قسمتی از ترقوه ی سمت چپ مرد گذاشت و پوست اون قسمت رو تا پایین کتفش پاره کرد
دونگ گئون فریاد میزد و سعی میکرد با جلو کشیدن بدنش اون چاقوی لعنتی رو از خودش دور کنه اما خب تاثیری نداشت ..
خون سرازیر شده رو کتفش رو ی شلوار مشکی رنگ استرانو میریخت اما مرد بازهم اهمیتی نمیداد ... در واقع حتی خوشحالم هم میشد که لباس هاش رنگ خون دشمنش رو بگیرن و خبر پیروزی شدنش رو داد بزنن ...
چاقو رو پیچ دادو دوباره تا بالا کشید تا بتونه بخش بزرگی ازدست و گوشت کتف رو علامت زده بکنه !...
و عملا دیگه صدایی جز ناله های کوتاه از دهن دونگ گئون که فاصله ای تا بیهوش شدن نداشت بیرون نیومد ...
نکته ی جالب تمام این ها جیمینی بود که برخلاف همیشه ، با لذت به صحنهی روان پریشانی ی روبرو نگاه میکرد!
استرانو بعد از بریدن اون تیکه بزرک از گوشت و پوست دونگ گئون اون یه تیکه لاشه رو جلوی پای جیمین پرت کرد که از برخوردش با پارکت صدای لزج و چندش آوری تولید شد و قطره های خونش روی زمین و قسمتی از پاچه شلوار جیمین ریخت
- اینکه اون یک تیکه رو چیکار کنیم میسپارم به تو
استرانو گفت و پشت بندش نیشخند معناداری زد و باعث شد جیمین خندش بگیره
یونگی نیم نگاهی به دونگ گئون که تقریبا بیهوش بود انداخت و درحالی که دستش رو سیلی وار به گونه ی مرد میزد گفت
- هنوز وفت خواب نرسیده مرد ... داشتم برات داستان میگفتم ... کجا بودیم ؟! اها ...زمانی که جونگکوک اومد پیشم انقدر گریه کرده بود ... که رد اشکاش روی صورتش خشک شده بود ...فکرشو بکن ...
و بعد بی هیچ حرف اضافه ای چاقو رو بالا آورد و دیوانه وار از زیر پلک پایین مرد تا روی گونه هاش رو خراش داد و اهمیتی به ناله های بیحال مرد مافیا نداد
همین کار رو ، سمت دیگه صورت مرد انجام داد و با لبخند گفت :
- کُنتِرولَلُو * چقدر خوشگل شدی مرد !
*کُنتِرولَلُو یا contollalo به معنای " اینو بیین " در ایتالیایی
کمی تو صورت مرد خم شد و بد صدای پایینی گفت :
- فکر کردی حالا ... به نشونه ی انتقام اتیشت میزنم ؟!
نه گئون نه !...آریانای عزیزِ جونگکوک سوخته بود ... تو دمای بالا خونه پخته شده بود ... میتونی بفهمی چه حسی داره که گوشت تنت مثل گوشت گوسفند از قرمزی در بیاد پخته بشه ؟ ... میتونی حس کنی که پوستت از شدت گرما جلز ولز کنه ؟! یا موهات کز بخوره ؟...
و بعد با فریاد بلندی گفت :
- ویلیام
ویلیام به سرعت داخل اومد و گفت :
● بله قربان ...
- زنده بمونه... و بعد بندازینش توی کوره ی نانوایی!... میخوام بفهمه زنده زنده پخته شدن چه حالی داره !
ویلیام از تصور مردی که توی کوره ی نانوایی پخته میشه صورتش جمع شد اما بی صدا اطاعت کرد و بدن کم جان دونگ گئون رو کشان کشان بیرون برد
در همون حین استرانو سمت جیمین که همچنان به صندلی پشتش تکیه زده بود و با لبخند محوی به تیکه گوشت جدا شده از کتف دونگ گئون نگاه میکرد رفت و با کشیدن دستش پسر رو وادار کرد که بایسته
- چه تصمیمی براش گرفتی
جیمین با چشمای تاریک استرانو نگاه کرد و با صدای آرومی گفت :
+ اگر میتونستم، گوشتش رو تیکه تیکه میکردم و بعد از سرخ کردن میخوردم اما یه مقداری چندش اوره ... و اگر میتونستم با دستای خودم این تیکه گوشت رو از تنش جدا میکردم و بعد توی اسید میسوزوندمش اما از اینکه دستام خونی بشه بدممیاد !
یونگی نیشخندی زد و بعد از اینکه تره ی طلایی موی پسر که لجبازانه روی پیشونی سایه انداخته بود رو بدون دخالت دست با فوت کردن کنار زد گفت :
- پس یک کاری میکنیم ... من برات می کشم و دستاشو خونی میکنم و تو هر بار با لذت بهش خیره شو ... اما قبلش ... نیازه که یه کاری کنیم
نگاه سرگرم شده ای به حالت پرسشی پسر انداخت و بعد از اینکه یک دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد صورتش رو نزدیک تر برد و با لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود گفت :
- قبلش نیازی که تورو یک رتبه بالاتر ارجاء بدیم
+ منظورت چ ...
مرد بزرگتر وسط حرفش پرید و گفت :
- وقتشه همونطور که دونگ گئون گفت تو رو نقطه ضعف استرانو بکنیم !... وقتشه از استریت بودن دربیای فابیوی مورد علاقه ...._____
نظر و ووت یادتون نره^^
DU LIEST GERADE
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...