Part 32
" گمان میکنم غیر ممکن ، از طریق زندگی ممکن میشود!
کتابخانه نیمه شب "
- وقتشه همونطور که دونگ گئون گفت تو رو نقطه ضعف استرانو بکنیم !... وقتشه از استریت بودن در بیای فابیوی مورد علاقه ....
و بعد نگاه خمارش رو به چشم های پسر که ابتدا شوک زده و بعد با شرارت خاصی تزئین میشد دوخت
جیمین کمی مکث کرد و بعد با نیشخندی که هنوز به نیشخند های پلید استرانو نمیرسید دستش رو روی یقهی مرد که لکه ای از خون دونگ گئون تزئین شده بود کشید و گفت :
+ ایده ی خوبیه ... فابیو اولین کسیه که داره این جایگاه مهم و ارزشمند و میگیره
یونگی در کنار تعجبی که بخاطر موافقت پسر کوچیکتر بود لبخند خماری زد و درحالی که خیره به لب های پسر سرش رو نزدیک ترمیبرد زمزمه کرد :
- درسته
اما قبل اینکه به خواستش برسه انگشت سرکش جیمین بین لبهاشون قرار گرفت که باعث شد استرانو نگاه متعجبش رو به پسر بدوزه
جیمیمن با شیطنتی که از چشماش چکه میکرد زمزمه کرد :
+ این اولین بوسه ی منه استرانوی بزرگ ... و خب اینکه رئیس مافیای بزرگ عمق از فابیو مورد علاقش بوسه میخواد ... باید براش تلاش کنه مگه نه ؟! برام تلاش کن مین یونگی !
و بعد با چشمایی که در آن واحد از شیطانی به مظلومیت تغییر پیدا میکردن گفت :
+ فابیو منتظره تا تلاش رئیس مورد علاقش رو ببینه
و بعد درحالی که تره ای از موهاش رو توی هوای پرت میکرد ، پیچی به بدنش داد و بیتوجه به یونگی که سر جاش میخکوب شده از ساختمان عمارت بیرون رفت ...
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
جونگکوک بی حرف وارد عمارت شد و وقتی به سالن پذیرایی رسید و توجهش به زوج مافیایی که در حال بحث بودن جلب شد
هوسوکی که با یک دست دستمال کوچکی رو روی قسمتی از پیشونیش که احتمالا جای همون شاهکار جونگکوک بود گرفته بود و روی صندلی نشسته بود و داسام که سرپا جلوش ایستاده بود ، دست به اخم کرده بود و غرغر میکرد
○ باورم نمیشه که انقدر بیخیالی جانگ هوسوک
/ عزیزم گفتم که چیزی نیست
داسام تقریبا جیغ زد :
○ این چیه ؟! ... زخم پیشونیت از سوزاخ لایه اوزون گشاد تره ازش مثل آبشار نیاگارا خون میاد ! تو میگی هیچی نیست ؟!
هوسوک با درماندگی گفت :
× داسام تهیونگ تازه خوابیده یکم آرومتر حداقل شیرینم ... بعدشم انقدر نیاز به حرص خوردن نیست ، خیر سرت بچه تو شکمت داری
داسام خواست جواب حرصی بده که همون لحظه صدای آروم جونگکوک توی عمارت پیچید :
~ آ .. اگر خیلی ... خیلی بده ... میتونم … به دکتر عمق زنگ بزنم
داسام با دیدن قامت خمیده و خیس آب جونگکوک ، بدون اینکه دست خودش باشه ، دستش رو روی شکمش گذاشت و قدمی عقب رفت که باعث شد جونگکوک سر جاش خشک بشه اما با یادآوری کاری که کرده بود تقریبا تا مرز گریه رفت ...
] فلش بک ]
(چند ساعت پیش )
جونگکوک بعد دیدن فیلم هایی که مربوط به جلسه میرابلا و مافیای کره شمالی بود ، درحالی که همسرش به اونها گفته بود
+ فقط میخوام انتقام برادرم رو از جونگکوک بگیرم ، به من و بچم کار نداشته باشین ... اگر شوهرم و بکشین میزارم نقل و انتقالات محدوده ی کره شمالی و جنوبی که دستش بود به شما برسه !
از جا بلند شد تا با عصبانیت از فضای خفه کننده ی عمارت بیرون بره
فکر اینکه همسرش انقدر راحت پذیرفته که قاتل برادرشه و حتی یک لحظه هم به این موضوع شک نکرده ، تا مغز و استخونش رو میسوزوند
پس درحالی که از خشم نفس نفس میزد سعی کرد از عمارت بیرون بره که همون لحظه هوسوک جلوش رو گرفت
× جونگکوک فعلا نرو بیرون تو الان عصبانی هستی باید یکم با آرامش …
جونگکوک تقریبا فریاد زد
~ ارامششش؟؟؟ ... تا زمانی که جنازه اون هرزه رو از زیر خاک نکشم بیرون و آتیش نزنم به آرامش نمیرسم !
و بعد راه افتاد که بره اما اینبار تهیونگ و داسام که تازه از ماجرا خبر دار شده بودن جلوش رو گرفتن
داسام درحالی که به آستین کت مرد چنگ میزد گفت :
○ جونگکوک نرو الان هر تصمیمی بگیری بعدا پشیمون میشی
~ تنها پشیمونی که الان دارم ، اعتماد کردن به اون زنه و تمام! ولم کن نونا!
○ نه ... نرو جونگکوک
_ جونگگوک ... شی لطفا به ... به حرف نونا گوش کنین
○ جونگکوک حداقل بزار یک ساعت بگذره یکم اروم بشی بعد...
اما جونگکوک واقعا گوش شنوا نداشت
با عصبانیت بدن ظریف داسام رو هول داد و فریاد زد :
~ هر قبرستونی که بخوام میرم !
و اگر همون لحظه یکی از بادیگاردا که با صدای فریاد های داخل عمارت وارد ساختمان شده بود ، نرسیده بود قطعا یک بلایی سر داسام یا بچه ی توی شکمش میومد ، اما خوشبختانه بادیگارد سر رسید و قبا اینکه زن زمین بخوره اونو از پشت تو بغلش گرفت
هوسوک با خشم فریاد زد :
× جونگکوک !
اما جونگکوک از عمارت بیرون رفته بود
پس درحالی که سمت همسرش میرفت گفت :
× لنتی ... داسامم عزیزم خوبی؟
○ آ...اره خوبم ... تو برو دنبالش ... نزار کار احمقانه ای بکنه
هوسوک با تردید سر تکون داد و سمت حیاط عمارت دوید و تهیونگ هم پشت سرش راه افتاد
] پایان فلش بک ]
] رم _ ایتالیا _ عمارت استرانو ]
جونگکوک انقدر درگیر افکارش شد که نفهمید داسام پله هارو بالا رفته و خودش رو توی اتاق حبس کرده تا مبادا دست جونگکوک عصبانی بهش برسه ...
اگر فقط خودش بود واقعا هیچ مشکلی نداشت اما اون زن از جون بچش میترسید.. جونگکوک واقعا غیر قابل کنترل بود و داسام نمیخواست با بچه ای که از هوسوکش بود ریسک کنه !
وقتی که بعد چند دقیقه جونگکوک به خودش اومد و با جای خالی داسام رو به رو شد ، ناامیدی وجودش رو گرفت اما سعی کرد چیزی بروز نده که همون لحظه صدای هوسوک به گوشش رسید
× برو لباساتو عوض کن ، سرما میخوری !
مرد کوچکتر با غم مشهودی لب زد :
~ هیونگ ... من ...
× جونگکوک بنظرم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست
جونگکوک با ناامیدی سر تکون داد و بعد از اینکه از پله ها بالا رفت ، خواست سمت اتاق خودش بره که همون لحظه چشمش به در باز اتاق داسام و هوسوک افتاد
جایی که زن با ملایمت روی تخت نشسته بود و کتاب میخوند
با تردید جلو رفت و بعد از چند ضربه ی کوتاه به در ، با صدای آرومی گفت :
~ ن ... نونا میتونم بیام داخل؟
به وضوح هول شدن داسام و پنهان کردن شکمش با کتاب کوچیک رو دید و این باعث شد بیشتر از قبل از خودش متنفر بشه
داسام بعد از کمی جمع و جور کردن خودش با صدایی که سعی میکرد عادی باشه گفت :
○ بیا داخل جونگکوک
مرد با کمی تعلل وارد اتاق شد و درحالی که حتی نمیتونست به چشمای نونا حیره بشه با فاصله تقریبا زیادی روی تخت نشست
هردو کمی در سکوت موندن که بالاخره داسام به حرف اومد :
○ احیاناً به اینجا نیومدی که به ملافه ی روی تخت نگاه کنی ؟
~ نه من ... من اومدم که ...
آهی کشید و درحالی که بالاخره سرش رو بالا میآورد تا نگاه شرمندش رو به چشمای داسام بدوزه ادامه داد :
~ اومدم که معذرت خواهی کتم... من واقعا نمیخواستم که به تو یا هوسوک هیونگ آسیبی بزنم من فقط ...
○عصبانی بودی
~ آه اره ...
داسام که بالاخره پسر مقابل رو مثل همیشه و قابل اعتماد میدید کتاب دستش رو کنار گذاشت و کمی خودشو جلو کشید و درحالی که دستش رو نوازش وار روی کتف پسر میکشید گفت
○ من از دستت ناراحت نیستم جونگکوک ... میدونی ؟! تو زیادی ترسناک شده بودی ..
و در ادامه ی حرفش ریز خندید تا کمی فضای غم انگیز اتاق رو عوض کنه
○ مشکلی نداره اگر ناراحت باشی ، مشکلی نداره اگر عصبانی باشی ، و حتی مشکلی نداره که بخوای برای مدت طولانی عزادارباشی ، اما باید بدونی که در قبال همه ی اینا و بیش از حد بروز دادنشون ممکن به چه چیز های دیگه و چه افرادی آسیب بزنی
جونگکوک نگاه غم زده اش رو بالا آورد و درحالی که تمام تلاشش رو میکرد که بغض صداش مشخص نباشه گفت :
~ دخترم و از دست دادم ... و بعد فهمیدم زنم ...کسی بوده که عامل همه ایناها بوده ... اونم درحالی که من و برای هیچی مقصر میدونسته
داسام لبخند مهربونی زد و درست مثل یک خواهر بزرگتر ، در حالی که موهای پسر رو نوازش میکرد گفت :
○ و همه ی ما از این بابت متاسفیم ... مطمئن باش استرانو انتقامتو میگیره
مرد فقط سر تکون داد و بعد ازکمی سکوت با تردید پرسید :
~ حال ... حال نینی خوبه ؟!
داسام خنده ای به مرد گنده ای که جنین توی شکمش رو نینی صدای زده بود کرد و گفت :
○ آره خوبه ... نگران نباش اتفاقی نیوفتاده
جونگکوک بالاخره لبخند محوی زد و گفت :
~ خوبه ... بازم ممنونم نونا ... شبت بخیر
داسام با لبخند و نگاهش پسر رو بدرقه کرد و زمزمه کرد شب تو هم بخیر جونگکوک
[پیون یانگ_کره شمالی_خانه ی مخفی مافیا عمق ]
جیمین بی حرف خودش رو روی تخت پرت کرد و دست و پاش رو مثل ستاره ی دریایی باز کرد تا کمی خستگی ناشی از اون همه هیجان از بدنش در بیاد که همون لحظه استرانو وارد اتاق شد و بی حرف سمت کیف لباساش رفت و بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز به سمت حمام گوشه ی اتاق رفت تا بتونه از شر خون دونگ گئون که هنوز روی دستا و لباسش و حتی قسمتی از صورتش بود خلاص بشه !
وقتی از حمام اومد بیرون، جیمین همچنان به حالت قبل روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود
- نمیدونستم که ترک های سقف انقدر برات جذابیت دارن
+ باور کن که خیلی خسته ام وگرنه دید زدن بدن تو وقتی میخوای لباس عوض کنی برام جذاب تر بود
- پس باید تو روزیر خودم بکشم تا بتونی بهم نگاه کنی ؟!
این رو گفت و پوزخندی زد که همون لحظه صدای خنده ی ریز جیمین بلند شد پسر درحالی که همچنان صداش ته مایه خنده داشت گفت :
+ هر چقدرم تلاش کنم ، توی لاس زنی به پای تو نمیرسم
یونگی بعد اینکه لباساش رو تن کرد ، خودش رو روی تخت خودش انداخت و گفت :
- ها ... البته که نمیتونی ... اما میدونی یک چیزی هست که مختص توعه و فقط تو میتونی از پسش بر بیای
جیمین نگاه کنجکاوش رو به مرد روی تخت کناریش دوخت که یونگی ادامه داد :
- تو یک اغواگر لعنتی هستی که هیچ کس نمیتونه توی این مسئله بهت برسه ... چه از لحاظ ظاهری ، چه از لحاظ هوش و استعداد
جیمین نیشخندی زد و گفت :
+ البته توی این مورد تو باهام مسابقه گذاشتی !
یونگی خندهی لثه ای کرد و چند ثانیه در سکوت به چهره ی خسته ، زیبا و خندان جیمین خیره شد .
در آخر به حرف اومد و گفت :
- درحال حاضر قابلیت اینو دارم که تتوی زیر باسنش رو به واقعیت تبدیل کنم
پسر با حس کرم ریزی خاصی پرسید :
+ کدومش ؟! ( " من و ببوس یا به فاک بده آقا "... منظورش اینه که میخوای منو ببوسی یا به فاکم بدی ؟!)
یونگی حرصی شده از حرف پسر مو طلایی روی تخت نیم خیز شد و با پوزخند گفت :
- با هر دوتاش هم زمان راحت ترم فابیو مورد علاقه ...
+ قطعا همچین انتظاری ازت میرفت استرانوی مورد علاقه ... ولی ... همانطور که گفتم شما باید برای رسیدن به خواسته هات تلاش کنی
و بعد کتاب عزیزش که از قبل رفتن ، روی میز کنار تخت بود رو برداشت و وقتی به حالت دراز کش در اومد با لبخند گفت:
+ بخونم ؟
استرانو لبخندی زد و همونطور که سرش رو روی بالشت میگذاشت گفت :
_ بخون
+ ما نمیتوانیم بگوییم که اگر زندگی خود را به روش های دیگری پیش برده بودم، وضعیت بهتر یا بدتری داشتم. آن زندگی های مختلف در حال رخ دادن هستند، و همین جریان زندگی است که ما باید روی ان تمرکز کنیم.
البته هرگز نمیتوانیم از هر مکان دیدن کنیم یا با هر فردی ملاقات کنیم و یا وارد هر حرفه ای شویم،اما با این حال بیشتر احساساتی که در زندگی های متفاوت هست، در همین زندگی خواهیم داشت نیازی نیست تمام بازی هارا انجام دهیم تا بدانیم پیروزی چه حسی دارد. برای درک موسیقی لازم نیست تک تک قطعه های دنیا را بشنویم. نیازی نیست گونه های مختلف انگور را از تمام تاکستان * های دنیا امتحان کرده باشیم تا لذت نوشیدنی را بفهمیم، عشق و خنده و ترس و درد، ارز های رایج جهانی هستند
• تاکستان یا vineyard : به مزرعه هایی از تاک انگور میگن که عمدتا برای استفاده در شراب گیری کشت میشن
منظور نویسنده ی کتاب اینه که اگر ما بخوایم یک شراب خوب بخوریم نیازی نیست حتما تمام مزارع انگور جهانو ببینیم! (از چیزی که در لحظه داریم لذت ببریم)
یونگی با کمی مکث گفت :
_ یه زمانی واقعا درک اتفاقاتی که برام افتاده بود سخت بود ، اینکه خیلی یهویی وارد مافیا شدم، پدر مادرم.. و جونگکوک.. همه چیز خیلی یهویی پیش رفت و همش با خودم میگفتم شاید اگر پدرم یک کشاورز ساده توی کره جنوبی بود، تفاوت های زیادی داشت یا حداقل بهتر از الان بود ...
+ و حدس میزدی که اون موقع ادم شاد تری بودی؟!
_ اون زمان اره.. ولی حالا.. فکر میکنم با تمام سختی هایی که داشتم.. قدرتی که الان دارم.. ثروتی که دارم و تمام هیجانات ضدرو نقیض برام خیلی بهتر از یک زندگی روزمره عادیه
جیمین به سقف اتاق خیره شد و لب زد :
+ درسته.. منم اوایل که اومدم پیش تو کار کنم همچین حسی داشتم...
_ و الان نداری
پسر کمی سکوت کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد :
+ ندارم..
_ تو سفت و سخت بر این باور بودی که استریتی!
پسر دستشو با حالت خجالت زده ای روی صورتش گذاشت و نالید :
+خدای من.. البته.. یعنی هنوزم میگم که گی نیستم!
استرانو ابرویی بالا انداخت و در حالی که به چهره قرمز شده ی جیمین نگاه می کرد گفت :
_ لازمه یاد اوری کنم که چند ساعت پیش با اون لحن اغواگر لعنتیت بهم گفتی برات تلاش کنم تا بدستت بیارم؟!
+ بله و من گفتم من گی نیستم ! در واقع من یونگسکشوال * شدم !
( یونگی + بایسکشوال = یونگسکشوال )
مرد بزرگتر نگاه شگفت زدش رو به پسری که هرجایی رو نگاه میکرد جز چشماش دوخت و با صدای بم شده ای گفت :
_ الان واقعا نیاز دارم که حداقل جمله ی اول تتوی لعنتی زیر باسنتو عملی کنم (ببوسمت )
جیمین لبخند لرزونی زد و درحالی که از شدت خجالت و شاید کمی ذوق دستاش میلرزید زمزمه کرد :
+ خ.. خب نمیتونی همچین کاری کنی پس میریم ادامه کتاب خوندن .. هاهاها
و بعد بی اینکه منتظر جواب مرد بمونه شروع به خوندن کرد :
+ فقط کافیست چشممان را ببندیم و طعم نوشیدنی مقابلمان را بچشیم و به صدای موسیقی گوش دهیم .. ما به اندازه تمام زندگی های دیگر ، در این زندگی هم کاملا زنده هستیم و به همه ی عواطف ممکن دسترسی داریم . فقط کافیست خودمان باشیم، فقط کافیست زندگی کنیم .
( کتابخانه نیمه شب _ مت هیگ )
_ ببین حتی اینم داره میگه هرکاری دوست داری انجام بده ... فابیو این فقط یه کیس سادست!
+ نه یونگی
_ احساس میکنم لبام مور مور شده .. فقط یه لمس چند ثانیه ای ...
+ بزار کتابمو بخونم
_ میخوام از قدرت رئیس بودنم استفاده کنم
+ اجازشو نداری
_ خدای من فقط یه بوسه فاکیهه
× نه
و اون شب ، تا صبح به غرغر کردن های استرانو ، خنده های جیمین و تموم کردن کتابی که باهم شروع به خوندنش کرده بودن گذشت ، هرچند که درآخر یونگی باز هم به خواستش نرسید ...
.....
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...