" part 35 "

940 163 50
                                    

Part 35

" من او را بارها و بارها انتخاب می‌کنم ، و او هم مرا !
هم پیمان_ورونیکا ارث "

[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]

جونگکوک بی حرف از اتاق بیرون رفت و فابیوی کله توت فرنگی رو با استرانویی که هنوزم تو سکوت بهش خیره بود تنها گذاشت .
جیمین درحالی که روی صندلی چرمی که تا قبل این جونگکوک روش نشسته بود ، جا می‌گرفت با لبخند گفت :
+ خب استرانوی مورد علاقه ... به خواستتون رسیدید!
یونگی بالاخره از حالت شوک خارج شد و درحالی که با موبایلش پیامی برای جیمز میفرستاد،  با نیشخندی روبه جیمین گفت :
- تا اون خواسته چی باشه ...

جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت :
+ از اونجایی که خواسته هاتون خیلی زیاد و اکثرشون نامعقولن ، فعلا به همین رنگ مو کفایت کنیم ... چطوره ؟!

یونگی دو پهلو جواب داد :
- رنگ مو یا خواسته ی من ؟!

جیمین پا رو پا انداخت و گفت :
- رنگ صورتی که روی موهام نشسته

استرانو بی مکث جواب داد :
- زیباست ... انقدر زیبا که میتونم ، صورتی آسمون هنگام غروب و بهش تشبیه کنم
جیمین لبخندی که میومد تا روی صورتش پدیدار بشه رو کنترل کرد و با لحن متفکری گفت :
+ بایدم همینطور باشه ... بالاخره این موهای صورتی روی صورت پارک جیمین نشسته !

یونگی نیشخندی زد و گفت :
- الستسو * ... مشتاقم این موها رو‌ وقتی از شدت تحریک شدگی و نفس نفس میزنی و روی پیشونیت چسبیدن ببینم !

الستسو یا  È lostesso  به معنای " همینطوره " در ایتالیایی

جیمین که ایندفعه قرار نبود کم بیاره پوزخندی زد و گفت :
+ و کی قراره من رو به نفس نفس بندازه ؟! زیادی به خودتون مطمئنید جناب استرانو

- جوابت رو میزارم برای وقتی که تن ظریفت زیرم پیچ و تاب میخوره و ازم درخواست میکنی تندتر باشه !

جیمین افسرده از شکست دوباره توی لاس زنی با استرانو توی صندلی که روش نشسته بود لم داد و آهی کشید که باعث شد استرانویی که سمتش میاد ریز بخنده و درحالی که موهای پسر که با وجود تغییر رنگ های فراوان همچنان نرمی خودش رو داشت رو نوازش می‌کرد گفت :
- ناراحت نباش فابیوی مورد علاقه ... تو میخوای کی و شکست بدی ؟ کسی که خودش تورو آموزش داده ؟! پاشو به اتاقت برو جیمز برات یه بسته آورده

جیمین که انگار متوجه ی حرف مرد نشده بود کنی صاف تر توی جاش نشست و مردد گفت :
+ بسته ؟!

- میتونی بزاری به پای تلاش های استرانوی مورد علاقت برای بدست آوردنت !

پسر کوچکتر لبخند محوی زد و در حالی که با موفقیت ذوق بچگانش رو کنترل میکرد از اتاق کار استرانو بیرون رفت و یک راست وارد اتاق خودش شد و از صحنه ای که میدید تقریبا تا مرز گریه رفت ...

دسته گل آفتاب گردونی که با گل های ریز و کاغذ کادوی صورتی تزئین شده بود و کنارش دسته گل دوناتی صورتی رنگی بود و جعبه ای که داخلش یک شامپاین صورتی بزرگ از برند استلا رزا * و تعدادی توت فرنگی تزئین شده با شکلات صورتی بود و کارت کوچکی که روش به خط زیبایی که مشخصا برای استرانو بود ایتالیایی نوشته شده بود :
Felice capelli Rosa fabio ♡

موهای صورتی مبارک فابیو


• برند استلا رزا یا  Stella Rosa یک شرکت تولید نوشیدنی های الکلی ایتالیایی‌ این شراب یا شامپاین که یونگی برای جیمین گرفته از نوشیدنی هاییه که خود برند استلا اونو عشوه گر ، سرگرم کننده و جوان توصیف میکنه
این نوشیدنی شراب نیمه شیرین و نیمه گازداره و طعم کلیش برمیگرده به توت فرنگی و گلبرگ های رز و توی مسابقات بین المللی شراب لس آنجلس مدال طلا گرفته !
( همان شب )

بعد از صرف شام و گفت و گوهایی که داشتن که سه نکته ی مهم داشت و اون ، گشت گذاری صبح و ظهر داسام و هوسوک و برگشتشون به کره ی جنوبی برای فردا ، درست کردن یک سالن تمرین برای تهیونگ و شرکت کردن توی المپیک و داستان علاقه ی استرانوی بزرگ به فابیو مو صورتیش بود ... حالا همه به اتاق هاشون رفته بودن تا بخوابن و منتظر شروع روز جدید باشن ... البته همه ، به غیر جیمین و احتمالا یونگی که نمیتونست بخوابه

پسر موطلایی بعد از برداشتن وسایل های مورد نیازش پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت و بعد از چند بار در زدن بدون اینکه منتظر اجازه ورود باشه ، وارد اتاق یونگی که همچنان روی تخت دراز کشیده بود شد .

یونگی با دیدن جیمین با انبوهی وسیله در دستش ، ابرویی بالا انداخت و گفت :
- این اومدن یهویی ، بدون اینکه خودم بهت بگم و مدیون چی هستم فابیو ؟!

+ میتونی بگی کادو هایی که ظهر تو اتاقم بود

و بعد مشغول گذاشتن وسایلش روی دراور کنار تخت شد که یونگی به حرف اومد :
- پس کادو ها کار خودش و کرده !

جیمین سر تکون داد و بدون اینکه با یونگی نیم نگاهی بندازه گفت :
+ آره... ولی نه در اون حد که به خواسته ی بزرگت برسی !

یونگی چشمی چرخوند و زمزمه کرد :
- انتظار دیگه ای هم نمی‌رفت

جیمینم خندید که یونگی با اشاره به بطری صورتی شراب گفت :
- کادویی که برات خریدمه !

درواقع جملش سوالی نبود ، فقط داشت اطلاع میداد و جیمین هم در جوابش گفت :
+ آره و آوردمش باهم بنوشیمش

یونگی نیشخند دندون نمایی زد و درحالی که با دستش به کنار خودش اشاره می‌کرد گفت :
- خیلی هم عالی ... بیا بشین پس

پسر موطلایی چشم چرخوند و گفت :
+ نگفتم میخوام بیام کنارت بخوابم ، گفتم میخوایم بنوشیم
یونگی با لحن جدی به حرف اومد :
- جیمین کله توت فرنگی باورن کن برای کشوندت توی تختم هم قدرتش و دارم هم جذبشو ... اما من آدم بد قولی نیستم ... مخصوصا در قبال تو !

پسر با کمی مکث و تعلل از جا بلند شد و بعد از برداشتن کتابش اونور تخت ، کنار یونگی جا گرفت ودرحالی که به تاج تخت تکیه میزد گفت :
+ تو برام یه شراب صورتی خریدی

یونگی جام اول رو دست جیمین داد و درحالی که جام دوم رو‌ برای خودش پر می‌کرد گفت :
- اوهوم

+ و اون شراب معمولا مورد پسند خانوم هاست !

یونگی درحالی که با آرامش شرابش که طعم توت فرنگی میداد رو می‌نوشید گفت :
- فابیوی عزیزم ... تو بهتر از هر کسی میدونی که هیچ‌چیز جنسیت نداره ... مخصوصا نوشیدنی ها ! ...و من این شراب و خریدم چون دقیقا تو رو توصیف میکنه

جیمین سعی کرد نیشخند و افکارش که فریاد می‌زد از اول هم از این کادوی فوق العاده زیاد خوشش اومده بود رو پنهان کنه و درحالی که خودش رو‌به گیجی میزد گفت :
+ چرا من و توصیف میکنه

یونگی تره ای از موی صورتی پسر رو به بازی گرفت و بعد از اینکه خیلی یهویی اون یه تیکه مو رو‌می‌کشید با لبخند گفت :
- قبلا هم گفته بودم ... سعی نکن من و بازی بدی فابیو ... باریستای کار بلدی که با یه قورت ، میتونه درصد الکل تکیلا رو حدس بزنه نمیدونه این برند معروف مثل استلارزا شرابش رو به چه چیزی تشبیه میکنه ؟!
جیمین که سعی در کنترل خندش داشت به آینه روبه رو که تصویری از خودش و استرانوی کنارش رو نشون میداد خیره شد و یونگی ادامه داد :
- آره ... به آینه نگاه کن ... روزی میرسه که تو این آینه شاهد چیزای بیشتری خواهی بود !

ودرحالی که به سرخ شدن جیمین پوزخند میزد گفت :
- استلارزای صورتی ... به عشوه گری ، سرگرم کننده و جوانی تشبیه شده ... همونطور که تو هستی

جیمین لبخند بزرگی که نمیتونست کنترل کنه رو ، روی صورتش نشوند و درحالی که به چهره ی مرد بزرگتر نگاه می‌کرد گفت :
+ تو نمیدونستی من آفتاب گردون دوست دارم

- میدونستم
+ من چیزی دربارش نگفته بودم

- نیازی به گفتن نبود وقتی میدیدم که هربار بیرون میرفتی یک شاخه گل آفتاب گردون برای خودت میخری ، یا وقتایی که از گل فروشی رد میشی با دقت به شاخه های آفتاب گردون خیره میشی

+ تو به علایقم ، بدون اینکه خودم بفهمم توجه کردی ... برام‌کادو های صورتی مثل شیرینی و گل و حتی مارشمالو خریدی ، مثل دخترای ۱۶ ساله ! و من و به یک شراب تشبیه کردی ....هیچکس این کارارو برای یک‌مرد انجام نمیده !

کمی مکث کرد و خیره به چشمای یونگی ادامه داد.

+ ولی من خوشم میاد ... از اینکه کسی بهم توجه کنه ، خوشم میاد از اینکه ... همیشه به چشم یه مرد سر سخت نگاه نکنه خوشم میاد ....
یونگی درحالی که طبق عادت موهای نرم و صورتی پس. رو نوازش می‌کرد زمزمه کرد :
- بخاطر اینکه تو فابیوی مورد علاقه ی منی ... ساخته شدی تا دوست داشته بشی و تمام جزئیاتت تمام خواسته هات و تمام علایقت پرستیده بشه !

جیمین نفس لرزونی کشید و درحالی که فکر می‌کرد احتمالا این اعترافات بخاطر تاثیریه که شراب روی ذهنش گذاشته پرسید :
+ هنوزم برای بدست اوردنم تلاش میکنی ؟!

- آره ... حتی اگر سال ها طول بکشه

یونگی گفت و برای عوض کردن حال و هوایی که کم کم داشت چشمای پسر مقابلش رو تر میدید گفت :
- خب نمیخوای کتاب بخونی !؟..

( روز بعد )

جیمین فکرشم نمی‌کرد با باز کردن چشماش چهره ی خواب آلود استرانو جلوش نقش ببنده
هول شد و تکونی خورد که با یادآوری شب قبل سرجاش آروم گرفت
دوباره موقع کتاب خوندن خوابش برده بود و طبق معمول استرانو کتاب رو از دستش گرفته بود و تن پسر رو کنار خودش خوابونده بود و نکته ی جالب اینه که خودش با فاصله ی قابل توجهی ازش روی تخت خوابیده بود !

هنوز تو همین افکار بود که ساعت موبایل خودش که خبر از ساعت ۸ صبح میداد به صدا در اومد و هرچند تلاش کرد به موقع قعطش کنه ، اون صدای بلند و آزار دهنده باعث شد یونگی خواب آلود بیدار بشه
مرد چشماش و باز کرد و خیره به جیمین با صدای گرفته ای گفت :
- صبح بخیر

جیمین با لبخند محوی جواب داد :
+ صبح بخیر

استرانو چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحن سرخوشی گفت :
- دیو میو من باید این تصویر رو برای هر روز صبحم داشته باشم ! هرچند که الان خیلی دور به نظر میرسی

دیو میو به معنای " اوه خدای من " در ایتالیایی ( یه جورایی تیکه کلام استرانو حساب میشه )

جیمین در جواب به جمله ی آخر مرد خندید و گفت :
+ اوه درسته ... واقعا مثل اینکه رمانای کلیشه ای ، صبح تو بغل هم بیدار بشیم خیلی یجوری بود

استرانو نیشخندی زد و درحالی که از تخت بیرون می‌رفت گفت
- اونم عملی میکنم !

+ چیزی گفتی ؟!

با صدای بلند تری گفت :
- آره ... میگم پاشو برو حاضر شو کلی کار داریم ... هرچند اگر بخوای لباس من و بپوشی من استقبال میکنم اما خب

جیمین چشمی چرخوند و گفت :
+ متشکرم ترجیح میدم لباسای خودم تنم باشه

و بی توجه به خندیدن های یونگی از اتاق بیرون رفت که همون لحظه با داسام روبرو شد داسام با چشمای گرد به جیمین و بعد به در بسته ی اتاق خیره شد و با درک موضوع لبخند پلیدانه ای روی صورتش اومد که باعث شد جیمین هول بگه
+ اونطور که فکر میکنی نیست

داسام لبخند عریض تری زد و گفت :
○ من که چیزی نگفتم !

پسر مو صورتی نالید :
+ یااایششش ... نوناااااا لازم نیست چیزی بگی نگاهت مشخصه خب !

داسام خندید و درحالی که به اتاق خودش و هوسوک برمی‌گشت گفت:
○ بله ببخشید جناب پارک کله توت فرنگی ... من می‌پذیرم که شما صرفا جهت اینکه به رئیستون که از قضا بهتون علاقه داره ، صبح بخیر بگید به اتاقش رفته بودید

و بی اینکه به جیمین اجازه ی حرف دیگه ای بده از اونجا دور شد
پسر مو صورتی مثل بچه ها پاهاش و به زمین کوبید و درحالی که سمت اتاق خودش می‌رفت زمزمه کرد :
+ مین یونگی احمق !


( چند ساعت بعد ) [ رم_ایتالیا_فرودگاه فیومچینو ]

جیمین داسام رو طوری که به شکمش فشار نیاد در آغوش گرفت و گفت :
+ یاایش نونا دلم برات تنگ میشه

داسام کمر پسر رو‌ نوازش کرد و با لبخند دندون نمایی گفت :
○ جیمیناااا منم خیلی دلم تنگ میشه ...

+ تمام تلاشمو میکنم زمانی که زایمان کردی مرخصی بگیرم و بیام بهت سر بزنم

داسام ریز خندید و بعد از اینکه از پسر جدا شد به استرانو که کنار هوسوک ایستاده بود و صحبت می‌کرد ، اشاره کرد و گفت
○ با این وضعیتی که میبینم تا زمانی که من زایمان کنم شما دیگه نیازی به مرخصی نداری ، فقط کافیه امر کنی تا جناب استرانو فرودگاه و برات بخره!

جیمین درحالی که سعی می‌کرد با خنده ، لپ های قرمز شدش رو پنهان کنه گفت :
+ حالا اینجوریم نیست دیگه

داسام سر تکون داد و در حالی که به هوسوک اشاره می‌کرد باید برن گفت : ○ آها آها تو راست میگی ... درکل ماه دیگه میبینمت جیمینی کله توت فرنگی
جیمین لبخندی زد و بعد از خداحافظی با استرانو به بیرون فرودگاه رفتن

+ باید بریم شرکت ؟!

- نه

استرانو گفت و بعد از اینکه در قسمت راننده رو باز می‌کرد روبه راننده ی شخصیش گفت :
- خودم میرونم

راننده سرتکون داد و پیاده شد که استرانو ادامه داد :
- به بادیگارد بگو دنبالم نیان ، خودم بعدا برمیگردم عمارت

راننده با تردید گفت :
× اما قربان

- فقط انجامش بده

راننده که جدیت یونگی رو دید بی صدا اطاعت کرد و سمت ماشین بقیه بادیگارد ها رفت
یونگی به جیمین اشاره کرد و گفت :
- سوار شو

و خودش هم پشت بند حرفش پشت فرمون نشست

حالا بعد از گذشته چند دقیقه که دو مرد در سکوت به خیابان های ایتالیا خیره بودن جیمین بالاخره عزمش و رو جزم کرد و پرسید :
+ کجا میریم؟!

یونگی بی اینکه نگاهش رو از خیابون بگیره گفت :
- تقریبا رسیدیم ... خودت میفهمی

بعد از نیم ساعت حالا اونها اینجا بودن ... واتیکان *

جیمین نوشته ی روی تابلوی کنار خیابون رو خوند و گفت :
+ واتیکان؟!

یونگی سر تکون داد و گفت:
- حالا نیاز دارم که بهم اعتماد کنی و چشماتو ببندی و تا زمانی که گفتم باز نکنی

جیمین سر تکون داد و بی حرف چشماشو بست .به هر حال اون به مرد کنارش اعتماد داشت !
وقتی ماشین توقف کرد پسر پرسید چشمامو باز کنم ؟!
یونگی درحالی که از ماشین پیاده میشد زمزمه کرد :
- نه

و چند ثانیه بعد در سکوت جیمین رو باز کرد و گفت :
- حالا بیا بیرون و چشماتو باز کن

جیمین چشماشو باز کرو و با تعجب به منظره ی رویه روش خیره شد

تابلوی بزرگی که حروف روش : ( کتابخانه ی واتیکان ) رو نشون میداد باعث شد جیمین با لبخندی که بیشتر از این کش نمی‌اومد رو به استرانو بگه

+ کتابخونست !

- آره ... به قسمت جدیدی از تلاش های استرانو برای بدست اوردنت خوش اومدی

پسر با سرخوشی اطاعت کرد و وارد کتابخونه شد که از خلوتی راهروی ورود تعجب کرد و گفت :
+ کسی نیست !

صداش توی فضای بزرگه کتابخونه پیچید و چند بار اکور شد و باعث شد استرانو بخنده و بگه :
- میدونم

+ یعنی چی ؟! تعطیله ؟! ... پس چرا درش بازه؟!

یونگی موهای صورتی پسر کوچکتر رو کنار زد و با لبخند گفت :
- شاید چون من کل کتابخونه رو رزرو کردم !
جیمین اول با لبخند گفت :
+ آها پس همو...

و بعد با درک موضوع تقریبا فریاد زد :
+ تو چیکار کردی ؟!

یونگی ریز خندید و درحالی که پسر رو به سمت سالن هول میداد گفت :
- برو داخل کله توت فرنگی

جیمین خواست حرفی بزنه که با دیدن فضای کتابخونه مغزش از هرگونه فکری خالی شد !
کتابخونه بود یا قصر ؟!
قفسه های کتاب که وسط و کنار سالن بودن و دیوار ها و سقف گچ کاری شده و ... طرح های زیبایی که روی سقف بلند سالن کشیده شده بود
همه ی اینا باعث می‌شد جیمین تا مرز بیهوشی بره !

اما چیزی که بیشتر از همه توجهش و جلب کرد میز کوچکی بود که وسط سالن کتابخونه قرار گرفته بود و روش با گل های آفتاب گردون و شمع های کوچک تزئین شده بود

جیمین سمت استرانو برگشت و با حالت ضعف گفت :
+ بگو که کار تو نیست

- متاسفم اما کار منه

و بعد در حالی که به میز اشاره می‌کرد گفت :
- چرا نمیشینی !

جیمین سر تکون داد و بی حرف پشت صندلی نشست و با نگاه کلی به میز با ذوق مشهودی زمزمه کرد :
+ چی قراره سرو کنیم ؟!

یونگی تصحیح کرد :
- سرو کنیم ، نه ! ... سرو کنم ... یکم صبر کن

جیمین با هیجان پاهاش که زیر میز پنهون شده بود رو تکون داد و با سر تکون دادن حرف مرد رو تایید کرد که باعث شد یونگی به خنده بیوفته

مرد پشت قفسه ها رفت و کمی بعد با یک ترولی تزئین شده که روش با غذایی که با در بستش جیمین نمیتونست حدس بزنه چی هستن سمت پسر برگشت .

ترولی : میزان چرخداری که گارسون ها و خدمه ها توی رستوران ها باهاش غذا میبرن

وقتی یونگی به میز رسید و ظرف در بسته ی غذا رو روی میز گذاشت جیمین نگاه مشتاقش رو به ظرف دوخت و مرد بزرگتر بعد نشستن روی صندلی خودش تصمیم گرفت بیشتر از این پسر مقابلش رو اذیت نکنه و بعد از برداشتن در روی ظرف ، با لذت به قیافه ی جا خورده ی فابیوی مو صورتیش خیره شد

در اونطرف ، جیمینی که خشک شده بود و قدرت هیچ ریکشنی رو نداشت ، فقط به ظرف غذای لازانیا که به شدت چشمک میزد خیره بود

+ ت ... تو ...

یونگی‌وسط حرفش پرید و گفت : 
- حدس زدنش خیلی سادست ... وقتی لازانیا میخوری اصلا درباره ی چاق شدن غرغر نمیکنی و شاید ۵ یا ۶ با میگی

و مکث کرد و با لحنی که سعی می‌کرد شبیه جیمین باشه گفت :
- انقدر خوشمزست که میتونم بعد خوردنش بمیرم !
و این یعنی غذای مورد علاقه

جیمین پلکی زد و گفت :
+ تو ...یه جورایی ... انگار حتی لقمه هامو هم می‌شماری !

- قرار بود برای بدست اوردنت تلاش کنم فابیوی مورد علاقه !....

لورنزو | LorenzoOnde histórias criam vida. Descubra agora