"غریزه ی جمعی کشتار ، احساس مسئولیت را از بین برد
آدم خواران _ ژان تولی "Part 9
جیمین بهت زده تعادلش رو از دست داد و دوباره روی زمین افتاد
+ داری چه غلطی میکنی میخوای جفتمونوبه فاک بدی؟!
استرانو نیشخندی زد و گفت :
- به فاک دادن تو گزینه ی بدی نیست فابیو ... ولی در حال حاضر قصدم این نبود ...+ ا ... الان زمانش تموم میشه ... چرا ... چرا بلند نمیشی از جات
پسر نگاه مضطربی به ثانیه شمار که عدد ۰۰:۱۰ رو نشون میداد و کمتر میشد انداخت و راهی تا بیهوش شدن نداشت
+ ه ... ه ... هشت ثانیه !
استرانو در سکوت پا روی پا انداخت و با نیشخندی گفت :
- پنج ... چهار ... سه ... دو ... و ... بوم !جیمین چشماشو بست و به حال خود بدشناسش افسوس خورد و هر لحظه منتظر بود دل و رودش رو ، در و دیوار بپاشه اما ...
صدای منفجر شدن اومد اما نه از بمبی که داخل اتاق بود !
پسر با چهره ای رنگ پریده چشماشو باز کرد و به یونگی که همچنان با ژست پر ابهتش روی صندلی ریلکس کرده بود خیره شد
+ ز ... ز ... زنده ایم !
- درسته فابیو ... زنده ایم ! ... حقیقتا ازت ناامید شدم ... بنظرت من که میدونستم اونا میخوان ترورم کنن ... انقدر بی نقشه می اومدم ؟! و بعد ترسیدی که این بمب منفجر بشه و بریم رو هوا ؟!
+ تو ... تو نگفتی
- معلومه ! ... ولی باید میفهمیدی ...
پسر چند ثانیه پلک زد و بعد با یادآوری صدای مهیب منفجر شدن چیزی بیرون از سالن گفت :
+ پس ... اون ... صدای چی بود !- بین مافیا فقط یک نفر مسئول انبار های قاچاق سلاح های شیمیایی انواع مواد منفجرست ! ... و اون یک نفر کسی نیست جز اِدواردو ....
زمانی که فهمیدم همچین نقشه ابتدایی و مسخره ای رو برای کنار زدنم چیده
به بادیگاردا دستو دادم زیر ماشینش از همون مواد منفجره بزارن و درست با زمانبندی این تنظیم کنن کار سختی نبود![ فلش بک ] [ یک ساعت قبل ]
[ رم_ایتالیا_جلسه ی سران مافیای عمق ]استرانو به محض ورود و نشستن پشت میز سرتا سر اتاق رو چک کرد تمام برگه ها و حتی خودکار های روی میز رو !
همه چیز عادی بود تا زمانی که جیمین به نوشیدنی ها اشاره کرد و یونگی فهمید که ویشنوکاها مسموم شده ان!مرد خیلی خوب میدونست که یک مافیا هیچوقت با یک پلن اونم به این سادگی حمله نمیکنه
مخصوصا که با مین شوگای اعظم طرف بودن !
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...