" زمانی بود که فکر میکردم به نهایت درد رسیده ام ، اما نه ! از آن بیش تر هم میشود رفت !
کالیگولا _ آلبر کامو "
Part 21
[ میلان_ایتالیا_فرودگاه میلانو مالپنسا ]
• یک فرودگاه همگانی مسافربری در میلان ایتالیا ، در ارتفاع ۲۳۴ متری از دریا واقع شده !
جانگ و همسرش به علاوه استرانو و جیمین و البته بادیگارد ها ، از جت شخصی استرانو خارج شدن و بعد از گرفتن چمدون ها ، سوار ماشین هایی که از قبل با دستور استرانو به استقبالشون اومده بودن ، شدن
جانگ نگاهش رو از شیشه ی ماشین گرفت و روبه استرانو پرسید :
× خب هتل خاصی مدنظرتونه ؟!
- هتل تاون هاوس گالریا* ... البته از اونجایی که قراره تا شب برگردیم فقط برای یک روز رزروش کردم
× اوه عالیه !
( بچه ها یه چیز کاملا پشم ریزون راجب این هتل هست که اگر بفهمید پشم که هیچی خودتون میریزین !
این هتل ۷ ستاره توی میلان ، اولین هتل توی جهانه که امکان خوابیدن در طلا رو برای مهمانانش فراهم کرده!
رو تختی ، رو بالشتی و روکش لحاف سوییت هایِ این هتل از جنس طلای ۲۴ فاکینگ عیاره !
متوجه هستید ؟! طلای ۲۴ عیاااار
امروز که من دارم این پارت و مینویسم قیمت هر یک گرم از طلای ۲۴ عیار ۴ میلیون و خورده ای تومنه !
۱۴ تیر ۱۴۰۳
یعنی شما فرض کن یک رو بالشتی دست کم ۳۵ تا ۴۰ گرم باشه !....
یعنی اون رو بالشتی کمِ کم ۱۵۷ میلیون و خورده ای قیمتشه ! به تومن!
من به شخصه پشمام ریخته! )
بعد از گذشت دقایقی به هتل رفتن ، جانگ و همسرش در یک اتاق و جیمین و استرانو هم توی اتاق دیگه
جیمین همونطور که ساک کوچیکش رو باز میکرد تا لباس برداره با حرص گفت :
+ من نمیفهمم بقیه چه علاقه ای دارن با من اتاق مشترک بگیرن !
استرانو خندید و گفت :
- به غیر من دیگه کی بوده ؟!
+ لورنزو
مرد قهقه ای زد و گفت :
- بوآن لاوُرّو ... حالا من که هیچی ولی شک ندارم لورنزو نقشه داشته بعد مهمونی بالماسکه تو همون هتل کارت رو بسازه!... باید ممنونم باشی که نجاتت دادم !
• بوآن لاوُرّو یا buon loviro به معنای " باریکلا " در ایتالیایی
جیمین چشمی چرخوند و گفت :
+ آها ...
یونگی فقط به حرص خوردنش خندید و بعد از اینکه لباس هاشو از چمدون کوچکش در آورد و روی تخت گذاشت ، توی یک حرکت پیرهن سفید رنگش رو از تن بیرون کشید که باعث شد جیمین با چشمای گرد بگه :
+ ه ... هی ... تو ... تو نباید همینجوری لخت بشی !
استرانو به سمتش برگشت و با پوزخند متعجبی گفت :
- مشکلش چیه ؟!
و بعد با حالتی که انگار خیلی تحت تاثیر قرار گرفته دستشو جلوی دهنش گذاشت و گفت :
- دیو میو ... مرد همیشه استریت ما ، با نگاه کردن به بالا تنه ی لخت من اتفاقاتی توی بدنش میوفته ؟! اونوقت گی منم ؟!
• دیو میو یا Dio mio به معنا " اوه خدای من " درایتالیایی
و بعد قهقه ای زد و زیر پوش سفید رنگش رو تن کرد
جیمین که میدونست استرانو داره حرف های خودش رو بهش تحویل میده ،دندون قروچه ای کرد و درحالی که لباس هاشو برمیداشت راهی حمام اتاق شد تا لباس هاشو عوض کنه
دقایقی بعد دومرد حاضر و آماده روبروی هم ایستاده بودن
یونگی با اون کت و شلوار اسپرت به شدت نفسگیر و درعین حال پرابهت بود و جیمین با بلوز و شلوار راحت اما مرتب و زیبایی روبروش ایستاده بود
+ هنوزم نگفتید کجا میریم !
- و قرار نیست بگم ... اما بدون از دیدنش خوشحال میشی
دو مرد از اتاق بیرون رفتن و چند لحظه بعد خانواده ی جانگ هم بهشون ملحق شدن وقتی به مکان مورد نظر استرانو رسیدن جیمین تقریبا هوش از سرش پرید
با ذوق غیر قابل وصفی به نمای بیرونی کتابخانه ی آمبروزیانا * خیره شد و زمزمه کرد :
+ نهههههههه
+ آره
یونگی گفت و پسر روکه سر جاش خشک شده بود به داخل کتابخانه هول داد
[ میلان_ایتالیا_کتابخانه ی آمبروزیانا ]
• یک کتابخونه ی تاریخیه که علاوه بر اون ، گالری تصاویر آمبروزیانا هم که یک گالری هنری و آثاری میلانیه ، توی همین کتابخونه قرار داره
و واقعا واقعا واقعا فاکینگ جذابه ...
( یه فیلم از فضای داخلی رو میزارم توی چنل تلگرام @amaryllis_yoonmin )
تمام مدتی که توی کتابخونه بودن ، هوسوک ، داسام و یونگی به توضیحات مسئولان کتابخونه گوش میدادن و جیمین به تنهایی از این طرف به اون طرف میپرید، کتاب ها رو لمس میکرد، ورق میزد، میبویید ، و از بودنش توی اون مکان لذت میبرد
معلومه که اون پسر اطلاعات کافی دربارهی کتابخونه رو داشت !
یونگی نگاهی به جیمین که معلوم نبود ورجه وورجه میکنه یا راه میره انداخت و تک خنده ای کرد
- هی بچه جون دیگه هوا داره تاریک میشه ... آخرین نگاهتو بنداز و بیا اینجا ... فهمیدی فابیو ؟!
داسام خندید و گفت :
○ اون واقعا شیفته ی کتاب هاست
همینطوره ... از وقتی اومده عمارت هرهفته یکی از کتابای کتابخونه ی عمارت رو کش میره و فکر میکنه که نمیدونم! ... آخه کدوم آدم احمقی چیزی که بخواد پنهان کنه زیر بالشت میزاره !
داسام دوباره خندید و گفت :
○ اون واقعا یک سبک زندگیه !
یونگی به تکون دادن سرش اکتفا کرد و جیمین که به سمتشون میومد خیره شد
خوشحال کردن همه ی آدما انقدر راحت بود ؟!
شک داشت ! چون این بچه واقعا چیزی ، جدا از مردم بود !
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
همه با تماس ویلیام مبنی بر اینکه بهتره هر چه سریعتر به عمارت برگردن ، سوار هواپیما شدن و به رم برگشتن و حالا یونگی در حالی که قدم های ناآرام و نگرانش رو به سمت ویلیام برمیداشت گفت :
- داستان چیه ؟!
مرد با چشمای خیس گفت :
× قربان ... آقای جئون اومدن ...
- خب ؟!... ویلیام چرا انقدر مِن مِن میکنی اصل ماجرا رو بگو
× یه اتفاقی افتاده!...
( فلش بک ، چند ساعت پیش )
[ رم_ایتالیا_شرکت صادرات و واردات ]
جونگکوک با صدای زنگ گوشیش اون رو از روی میز برداشت و تماس رو وصل کرد
~ بگو
اما با شنیدن صدای لرزان و وحشت زده ی بادیگاردش تقریبا از جا پرید
/ قربان ... باید همین الان بیاید عمارت هرچه سریعتر ق ...
روی صندلی نیم خیز شد و با صدای بلندی گفت :
~ چیشده ؟! ... فِرِد ؟ ... جواب بده ... فاک
و با سرعت سمت در دوید در مدت زمان کوتاهی از شرکت خارج شد
در حالی که ماشین رو با سرعت بالای صد تا میروند نزدیک ۱۰۰ بار شماره بادیگارد ها و میرابلا رو گرفت اما امان از یک پاسخگویی !
و البته که انتظار هر چیزی رو داشت جز اینکه عمارت رو غرق در آتش ببینه
~ ن ... نه ... فاک نه ...
وارد حیاط عمارت شد و دید که جنازه تمام بادیگارد ها ، کف زمین افتاده حتی مرد که که مطمئنا آخرین نفری بود که تونسته بود باهاش تماس بگیره
کتش رو به سرعت از تنش در آورد و همونطور که سمت عمارت میدوید فریاد زد :
~ میرا ...آریانا ... نه نه ... تو رو خدا نه ... میرابلااااا ...
وفتی وارد عمارت شد موج شدیدی از گرما و دود به صورتش خورد و باعث شد چشماش و تنگ کنه
در حالی که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود جلو میرفت و فریاد میزد :
~ میرا اینجایی ؟! آریانا ... خدایا لطفا ... میرا
اما با دیدن بدن بی جان همسر و دخترش که درست وسط حال افتاده بود قلبش یک ضربان جا انداخت
در حالی که اسمشون رو فریاد میزد سمتشون دوید و تن هر دو رو در آغوش کشید
اشکاش یکی پس از دیگری روی صورتش میریختن و دستاش میلرزیدن بدون مکث تن هر دو رو روی دستاش بلند کرد و با هر بدبختی که شده از فضای عمارت بیرون اومد
دختر و همسرش رو روی چمن های حیاط گذاشت و در حالی که گریه میکرد صداشون میکرد :
~ میرا ... میرا بلند شو ... آریانا
حالا که دقت میکرد ... نیمی از چهره ی میرابلا کاملا سوخته بود و اگر نیمه دیگر رو نمیدید نمیتونست تشخیص بده که اونه !
و لباس مشکی رنگش که به تنش چسبیده بود ...
جونگکوک تازه میتونست رد خون رو روی پهلوی زنش ببینه
حتی نیاز نبود نبضش رو بگیره زن مُرده بود ...
سمت دخترش برگشت و چند بار به صورتش ضربه زد
~ آریانا ... فارفالینای بابا پاشو ... چشماتو باز کن بابا
ضجه زد و تن دختر رو چک کرد
تن دختر انگار که ... انگار که مثل گوشت گوسفند پخته شده بود !
مثل یک حیوون !
حالا تازه میدید ... دختر عزیزش رو مثل یک حیوون ، مثل یک تیکه گوشت توی آتیش پخته بود !
از جا بلند شد و بهت زده قدمی به عقب برداشت
قهقهه ی دیوانه واری زد و تکرار کرد :
~ د ... دخترم ... مُ ... مرده ... زنم ... مُ ... مرده
بلند بلند میخندید و فریاد میزد :
~ دخترم و کشتن !...
کم کم خنده ها به اشک و گریه تبدیل شدن ...
بلند بلند گریه میکرد و بادست به موهاش چنگ میزد و فریاد میزد :
~ دخترم و کشتن ... فارفالینا من و کشتن ای خدااااا ...
بچم چشماشو بازنمیکنه !
همونطور که چشم هاش از اشک تار میدید کنار همسرش زانو زد و گفت :
~ میرا پاشو ... پاشو ببین فارفالینام چشاشو باز نمیکنه میراااا ... پاشو بچمون بهم نگاه نمیکنه ... تو چرا خوابیدی میرای من ... چرا دیگه بهم نگاه نمیکنی
تو چرا چشاتو بستی ...
سمت دخترش برگشت و همونطور که تن بی جان و دخترش رو به آغوش میکشید گفت :
~ فارفالینای بابا ... جان پدر چشاتو باز کن ... پاشو ببینمت من ... خدایا تو رو خدا ... وای نگیرشون نگیرشون ... آریانا چشماتو باز کن مگه نگفتی امروز روز شیر موز پدر و دختریه ، پاشو بابا من غلط کردم ... من غلط کردم گفتم امروز کار دارم ... پاشو دخترم تو که هنوز شیر موز نخوردی ... تو ... تو هنوز بالرین نشدی ... مگه نگفتی کاش تاتا بیاد پیشت ... پاشو خودم میبرمت بابا ... خدایا التماست میکنم ... نگیرشون ازم نگیرشون ... معجزه کن خدایااااا
همونطور که اشکاش روی صورتش میریخت صورت دخترش رو نوازش کرد و گفت :
~ آخه دختر من میخواست بالرین بشه ... میخواست آدم خوبی بشه ... دیشب تولدش بوده اینجوری بهش کادو نده ... بابایی چشماتو باز کن من میمیرم من میمیرم تو نباشی که ... من بدون تو و مامان چیکار کنم ... چشماتو باز کنننننننن ... من هنوز برات شیر موز درست نکردم موهاتو نبافتم ...
اما دیگه فایده نداشت
گریه کردن ، ضجه زدن ، خود زنی ، و ... هیچکدوم فایده نداشت
جونگکوک هم اینو میدونست ... اما دیونه شده بود
مثل یک روان پریش موهاشو چنگ میزد و التماس میکرد
التماس خدایی که تا قبل این حتی به وجودش باور نداشت
همسرش از شدت خونریزی مرده بود اما دخترش خفه شده بود دست و پای ظریفش توی داغی آتیش سوخته بود و صورتش بادکرده بود تصور عذابی که اون بچه ی ۹ ساله کشیده باعث میشد جونگکوک بخواد پوست صورتش رو بکنه !...
اما هنوز برای مردن زود بود ... باید بلند می شد و انتقام میگرفت برای عزاداری وقت نداشت
فعلا وقت انتقام بود
(پایان فلش بک )
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
یونگی وارد اتاق شد و جونگکوک رو دید که کنار جنازهی میرابلا و آریانا روی زمین نشسته حدس اینکه خودش تنهایی ، اون دوتا رو به اینجا آورده اصلا سخت نبود
وقتی نگاهش به اون دوتا جنازه اوفتاد صورتش جمع شد
هر چقدرم هم که قاتل حرفه ای باشه ... کشتن یک دختر بچه اونم به این صورت ...
آهی کشید و گفت :
- جونگکوک
مرد سرش رو برگردوند و یونگی چهرهی شکسته ای که اولین بار توی صورت جونگکوک پدیدار بود رو دید!
~ هی ... هیونگ اومدی ؟!
مرد از جاش بلند شد و سمت یونگی رفت و دستش رو گرفت
~ ه ... هیونگ همسرم و بچم ... یکم مریض شدن ... من ... من اوردمشون پیش تو چون تو ... تو کلی پزشک خوب میشناسی مگه نه ؟! ... الان... الان خوابیدن ... و ... ولی باید براشون دکتر بیاریم
یونگی آهی کشید و گفت :
- جونگکوک
~ م ... من بهشون گفتم ... گفتم که تو کمکمون میکنی ... اونا ... اونا فقط یکم مریض شدن میرابلا ... زخمی بود من خودم زخمشو بستم ... الان ... الان بهتره مگه نه ؟!
~ جونگکوک گوش کن
~ هیونگ عمارت سرد نیست ؟! بدن بچم یخ کرد تواین سرما ... میشه بگی سیستم گرمایشی رو روشن کنن !
یونگی جلو اومد و دستشو گرفت و گفت :
- جونگکوک اونا مردن
لبخند پسر روی صورتش خشک شد و ناباور گفت :
~ چی ... چی میگی هیونگ ... لطفا اینجوری نگو بچم میشنوه ... اون ... اون هنوز نمیدونه مرگ چجوریه ...
- جونگکوک به خودت بیا
مرد درحالی که اشکاش روی صورتش میریختن گفت :
~ نه ... نه زنده ان ... هم دخترم ... هم... هم همسرم زندست مگه نه ؟! داری دروغ میگی هیونگ التماس میکنم ... هیونگ اون بچه کلا ۹ سالشه هیونگ ... هیونگ هنوز کوچیکه هنوز ۹ سالشهههههه . صبح بهم گفت ... گفت شیر موز میخواد من گفتم کار دارم ... خدا من و بکشه ... بهش گفتم کار دارم ... جالا چیکار کنم ...هیونگ التماست میکنم دخترم و برگردون ... میرابلای من اصلا جز مافیا نبود ... زن من حتی زیاد از خونه بیرون نمیرفت... من اگر شب بغلش نکنم خوابم نمیبره ... تو رو به هرچی میپرستی قسم ...
یونگی غم بزرگی که تو دلش جمع میشد رو نادیده گرفت و روبه پسر گفت :
- تو ... الان باید ... قوی باشی ... باید انتقام بگیری
جونگکوک ضجه زد :
~ چجوری قوی باشممممم چجوری قوی باشم ؟زنم خواسته ازبچه دفاع کنه که چاقو خورده زجر کشیده و مرده ... ذره ذره مرده ... بچم ... آخ خدا آریانا من سوخته آریانای من تو گرمای آتیش خفه شده ، نفسش گرفته ... چند بار اسمم و صدا زده ؟! چند بار گفته بابا کمک ؟!
با دستش به صورتش چنگ میزد و با گریه گفت :
~ چند بار منِ بی لیاقت و صدا زدن چند بار کمک خواستن و من نبودم ... حالا من چیکار کنم چجوری قوی باشم وقتی دیگه نمیتونم لبخنداشونو ببینم وقتی نمیتونم لمسشون کنم ...
در حالی که هق هق میکرد روی زمین افتاد و ادامه داد :
~ میخواست وقتی بزرگ شد کتاب بنویسه ... میخواست دربارهی من بنویسه ... میگفت بابا میخوام کتاب بنویسم به همه بگم باباییم همیشه با من بوده ... میخوام بگم حاضره حتی برای من دامن باله بپوشه ... میخواست بزرگ شد بالرین بشه ... بچه ی من مگه میدونست مافیا چیه ؟!
مقدس ترینم مگه از این لجن زارچی میدونست که بایداینجوری زجر کش میشد ؟!
و استرانو حرفی نداشت ... هیچ حرفی نداشت
جونگکوک یک پدر بود ... یک همسر یود ... و دریک روز ...عزادار عزیز ترین کساش شد ضجه های مرد مافیا تا آخرای شب ، تا زمانی که توی آغوش استرانو از حال رفت ادامه داشت
و شاید هیچکس تجربه ی اونا رو نداشت ... اما تمام عمارت برای اون مرد عزاداری میکردن !
....مایل به ووت و نظر؟
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...