" part 25 "

1K 157 34
                                    

Part 25

" هیچکس نباید به خاطر تلاشش برای خوب بودن احساس بدی داشته باشد !
هر دو در نهایت می‌میرند _ آنان سیلورا "



[ پیونگ یانگ_کره ی شمالی_عمارت مافیا کره شمالی ]


جیمین در سکوت تمام قدم هاشو در طول راهروی عمارت لی ژوئن ، مسئول روابط مافیا کره ی شمالی بر میداشت و حواسش بود که هر لحظه محرک های اطرافش رو چک کنه
ویلیام که جلوتر از بقیه می‌رفت علامت داد تا بایستین ( فکت : به غیر یونگی و جیمین ، کلا ۵ نفر بادیگارد همراهشون هستن چون اگر تعداد افراد بالاتر میرفت نمیتونستن به راحتی از مرز دو کره رد بشن . بخاطر همین خود جیمین و یونگی هم توی ماموریت ها شرکت میکنن )


استرانو نگاهی به افراد انداخت و با اشاره دست و صدای پایینی گفت :
- سه نفر انبار پایین ، ویلیام و جیمز طبقه ی همکف ، من و جیمین طبقه ی بالا پخش بشید و هر خبری شد باهامون در ارتباط باشین !


جیمین پشت سر یونگی راه افتاد و بعد از اینکه وارد عمارت شدن پله هارو با صدای نامحسوسی بالا رفت
طبق نقشه ای که قبل شروع عملیات ، از عمارت دیده بودن اولین اتاق ، سمت چپ ، اتاق لی بود !
جیمین هنوزم نمی‌دونست چرا باید کلک اون مرد رو بکنن
در حالی که میتونستن از اطلاعاتش استفاده بکنن ... اما تصمیم گرفته بود به دستورات استرانو گوش بکنه چون اون مرد هیچوقت کاری رو بی فکر انجام نمی داد



دو مرد در حالی که به طرز معجزه آسایی حتی توی باز کردن در اتاق لی ژوئن بی سر و صدا عمل کرده بودن ، وارد اتاق شدن و تمام سعیشونو کردن تا چیزی رو لگد نکنن
هر چند که تاریکی هوا هم به سختی اینکار افزوده بود!

یونگی در حالی که با آرامش سمت جسم خوابیده ی لی ، روی تخت میرفت زمزمه کرد :
-گاو صندوق رو پیدا کن

جیمین سر تکون داده و آهسته سمت کمد ها رفت تا داخلشون رو بگرده


درست وقتی یونگی بالا سر لی ژوئن رسید در یکی از کمد ها با صدای تیک مانندی باز شد و باعث شد ژوئن از خواب بپره و با دیدن قامت مرد غریبه ای بالای سرش از ترس نفسش بگیره
و صدای فریاد بلندش  با فرورفتن چاقوی استرانو توی گردنش یکی بشه ! ...


( نیم ساعت بعد )


جیمین با تمام توان سمت باغچه ی کنار حیاط دوید و محتویات معدش رو بالا آورد
همونطور که پسر عوق می‌زد ، استرانو قدم های محکم و ریلکسش رو ازحیاط عمارت که با خون بادیگارد های لی ژوئن تزئین شده بود ، سمت جیمز برداشت و در حالی که کیسه ی پارچه ای رو سمتش می‌گرفت گفت :
- این و پست کن به آدرسی که جیمین از صندوق پیدا کرد و روش با خط خوبی بنویس ، از طرف استرانو !


در همون حین ویلیام با نگرانی سمت جیمین رفت و بهت زده گفت :
× جیمین ... چیشده ؟!


پسر ما در حالی که رنگ به رخسار نداشت سمت ویلیام برگشت و فقط سر تکون داد
- بیا بریم فابیو!


و جیمین کاری جز اطاعت نمیتونست بکنه ..‌


روز بعد ، افراد مافیای کره ی شمالی ، عمارت غرق خونِ لی ژوئن دستیار اول و مسئول روابط مافیای کره شمالی رو در حالی پیدا کردن که تمام ساکنینش مرده بودن و لی ژوئن درحالی پیدا شد که جسد بی سرش روی تختش ، کنار ملافه های سفیدی که روشون با سرخی خون خودش به زبان ایتالیایی sono venuto
نوشته شده بود !


سونو ونوتو یا sono venuto به معنای " من اومدم "
در ایتالیایی


و البته که چندی بعد کیسه ای که سر قطع شده ی لی ژوئن رو درون خود جا داده بود ، جلوی عمارت رئیس اصلی مافیا ، چویی مینو پیدا شد
و برگه ای که روی اون نوشته بود
" از طرف استرانو "


[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]
روز بعد


هوسوک نگاهی به همسر غرق خوابش انداخت و با لبخندی پیشونیش رو بوسید و خواست از تخت بیرون بره که چشمش به شکم داسام که کمی بر آمده شده بود افتاد
دستش رو نوازش وارانه روی پوست نرمش کشید و با صدای پایینی زمزمه کرد :

/ تو ...از منی ... مگه نه ؟! ... تو بچه ی منی چون داسامِ من هیچوقت به من خیانت نمیکنه ... متاسفم که از همون اول به تو و مامانت شک کردم فندوق کوچولو
و بعد خم شد و بوسه ی آرومی روی شکم داسام گذاشت و از اتاق بیرون رفت


[پیونگ‌یانگ_کره شمالی_خانه ی مخفی مافیا عمق ]



استرانو به محض باز کردن چشماش نگاهی به اطراف انداخت
حس تازه و خوشایندی که نشون از خواب راحتِ دیشبش میداد ، توی بدنش پیچیده بود درست لحظه ای که این سوال توی ذهنش پیش اومد که چی باعث شده بعد از سالها برای اولین بار ، خواب راحت و آرومی داشته باشه ، چشمش به پسر مو طلایی خورد که روی تخت کنار با یک متر فاصله در حالی که یک کتاب در بغل داره خوابیده و جواب سوالش رو گرفت !





( فلش بک )
شب گذشته


جیمین به کمک ویلیام و جیمز وارد خونه شد و بی هیچ حرفی ، قدم های لرزونش رو سمت اتاقش با استرانو برداشت و بلافاصله وارد حمام شد
تصویر قطع شدن سر لی ژوئن به دست استرانو هنوز
هم جلوی چشماش بود و باعث می‌شد بخواد باز هم عوق بزنه
لحظه ای که استرانو چاقو رو توی گرون مرد فرو کرد و شاهرگش رو برید و بی توجه به دست و پا زدنش ، گوشت گردنش رو پاره کرد
صدای شکستن استخون ها و مفصل های گردن مرد که انگار برای استرانو حکم لالایی داشتن !


پسر هنوزم میتونست به یاد بیاره که یونگی با بی رحمی سر مرد و کشید و تا از گردنش جدا بشه و خون لی ژوئن چطور روی سر و صورتش ریخت
به یاد می‌آورد که یونگی انگشتش رو به خون مرد کشید و با همون انگشت روی ملافه ی سفید تخت نوشت " من اومدم "


همچنان توی افکارش غرق بود که صدای در زدن اومد و بعد صدای مثل همیشه خنثی استرانو رو شنید

- فابیو باور کن که من بدم نمیاد که بیام توی حمام و باهات دوش بگیرم اما احتمالا توی همیشه استریت ناراحت بشی ، پس بهتره بیای بیرون تا برم خون این حرومزاده رو بشورم ، قبل اینکه خودم بیام داخل و زیر دوش نگهت دارم !


لرزی از بدن پسرگذشت و با صدای گرفته ای گفت :
+ ا ... الان میان بیرون


میتونست از پشت در حمام نیشخند استرانو رو تصور کنه

- خوبه !


جیمن بعد از اینکه لباس هاشو عوض کرد از حمام بیرون اومد و بدون اینکه نگاهی به یونگی بندازه ، یک راست سمت تختش رفت و زیر پتو جا گرفت


نمی‌دونست چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشته ، اما با درک این موضوع که نمیتونه بخوابه آهی کشید و از جا بلند شد ، کمی کوله پشتیش رو زیرو رو کرد
و بعد پیدا کردن کتاب نازنینش ، روی تخت نشست و شروع به خوندن کرد


نیم ساعت بعد وقتی یونگی از حمام بیرون اومد و بی حرف خودش رو روی تخت پرت کرد چشمش به تخت کنار که متعلق به پسر مو طلایی غرق کتاب بود افتاد


با آگاهی از اینکه مثل همیشه نمیتونه بخوابه رو به جیمین کرد و با صدای آرومی گفت :
- بلند بخون


جیمین تا الان متوجه ی حضور استرانو نشده بود و غرق در کتابش بود از جا پرید و گفت :
+ بله ؟!


- بلند بخون ... منم گوش می‌کنم ...


پسر با کمی مکث سر تکون داد و شروع به خواندن ادامه کتاب ، اما با صدای بلند کرد :
+ در مورد آن فکر کنید ... به این فکر کنید که چطور زندگی خود را به عنوان ... یک شخصیت معین شروع کنیم ... مثل بذر درختی که در زمین کاشته شده باشد ، سپس... رشد می کنیم ... رشد میکنیم ... و در ابتدا فقط تنه یک درخت هستیم ...
مطلقا هیچ واکنشی
" اما بعد آن درخت ، درختی که در واقع زندگی ماست ، شاخه می‌سازد ، به تمام آن شاخه هایی که فکر کنید که از تنه در ارتفاعات مختلف خارج می‌شود.  و به تمام آن شاخه ها فکر کنید که دوباره منشعب می شوند و در جهت هایی اغلب متضاد هم پیش می‌روند به این فکر کنید که از اون شاخه ها، شاخه های دیگر روییده می شوند و دوباره و دوباره
حالا به انتهای هر شاخه فکر کنید ، همه جا از یکجا شروع به رشد کرده اند . زندگی همین طور است ، اما در مقیاس بزرگتر در هر ثانیه از عمر ما شاخه های جدیدی تشکیل می‌شوند . و از نظر ما ، تمام این اتفاقات از دیدگاه همه ، مانند یک زنجیره پیوسته است
همه شاخه ها فقط یک بار سفر زندگی را طی کرده اند ، اما هنوز شاخه های دیگری هم وجود دارند امروزِ دیگری نیز وجود دارد .
امروز های دیگری که اگر در زمان گذشته مسیر های متفاوتی را در پیش گرفته بودید متفاوت بودند ، و حالا شما زندگی دیگری را تجربه می‌کردید.  آن زندگی ها وجود دارند .
این درخت زندگی است

*بخشی از کتابخانه‌ نیمه شب "

یونگی با کمی فکر گفت :
- یه جیزی شبیه دنیا موازی؟!


جیمین نگاهی به نوشته ها انداخت و گفت :
+ آره تقریبا ... مثلا ممکنه توی یک زندگی ، تصمیم لورنزو رو قبول نکرده باشم و هنوز یه باریستای معمولی توی کره ی جنوبی باشم !


استرانو خندید گفت :
- خب یه نظرم الان زندگی مهیج تری داری !

پسر موطلایی در حالی که روی تخت دراز میکشید گفت :
+ مهیج یا ترسناک ؟!

_ترس و هیجان معنی نزدیکی دارن و به هم وابسته ان ... تا ترس نباشه هیجان نیست و تا هیجان نباشه ترس نیست ... پس میتونیم بگیم جفتش ....
جیمین با " اوهوم " ساده ای ، حرف استرانو رو قبول کرد که مرد ادامه داد :
- شاید توی زندگی دیگه هنوز زیر دست پدر خوانده باشم !


+ و شاید اصلا مافیا نباشین !


استرانو کمی فکر کردن به جمله ی پسر قهقه ای کرد و گفت :
- مثلا چی ؟... دیو میو ... فکرشو بکن من توی زندگی دیگه یه شیرینی فروش مهربون باشم !



جیمین هم خندید و گفت :
+ آره ...شیرینی فروشی که از خون انسان به جای زنگ خوراکی استفاده میکنه !


دو مرد همزمان باهم بلند بلند شروع به خندیدن کرد و بعد از چند دقیقه که خندشون تموم شد ، یونگی دستور داد :
- ادامشو بخون


جیمین اومی گفت و ادامه داد :
+ بسیاری از ادیان و اساطیر درباره ی درخت زندگی صحبت کرده اند . در بودیسم ، یهودیت ، و مسیحیت نیز به آن پرداخته شده .
بسیاری از فیلسوفان و نویسندگان و استفاده درخت زندگی استقاده کرده اند . و برای سیلویا پلات* هستی مانند یک درخت انجیر بوده و هر زندگی ممکنی که می‌توانست داشته باشد ، مجموعه‌ی این زندگی انجیر های آب دار و شیرین این درخت بودند ، اما او ... نمی‌توانست طعم ...


پسر با صدایی که به دلیل خوابم آلودگی رو به خاموشی می‌رفت کتاب می‌خواند بی خبر از اینکه استرانویی که چندی قبل و برای اولین بار بعد از مدت ها، در آرامش به خواب رفته !
و البته که جیمین نفهمید ، حین خواندن کتاب خوابش برد و همونطور که کتاب رو در آغوش داشت چشماشو بست !
• سیلویا پلات : شاعر و رمان نویس آمریکایی


( پایان فلش بک )
زمان حال


یونگی لبخندی زد و سر تکون داد  ، از جا بلند شد و بعد از تعویض پیراهنش از اتاق بیرون رفت در اونجا با جیمز روبرو شد که با یکی از افراد پشت میز نشستن و درحالی که قهوه میخورن،  صحبت میکنن


جیمز به محض دیدن استرانو از جا بلند شد و گفت :
× قربان ...صبح بخیر


- صبح توام بخیر جیمز ... چه خبر ؟!


× خبر مرگ لی ژوئن بین تمام مافیای کره ی شمالی پیچیده اما همونطور که میدونید از اونجایی که اخبار کشورشون کاملا دستکاری شدست برای حفظ آرامش عموم ، خبری ازش پخش نمیشه !... فرد مورد نظری که گفته بودید هم امروز بستشو دریافت کرد


یونگی سر تکون داد و همونطور که پشت میز می‌شست گفت :
- کدومتون قهوه درست کرده !


بادیگاردی که تا الان سکوت کرده بود با کمی ذوق ناشی از توجه استرانو گفت :
°من قربان من درست کردم

یونگی نگاهی به مرد جوانی که تقریبا بهش میخورد 25 سالش باشه انداخت و گفت :
- تو اسمت چیه؟

‌° جرج

- هوم‌ ‌.. جرج پاشو برای منم یه فنجان قهوه درست کن
-
جرج مفتخرانه از جا بلند شد وبا لبخند گفت:
° بله آقا ‌.. الان درست میکنم

جیمز درحالی که سعی میکرد خندیدنش رو کنترل کنه رو به روی استرانو نشست و گفت :
× هم صحبتی با شما براش افتخاره آقا ‌

- هو کپیتو* ‌..

* هو کپیتو یا ho capito به معنای "فهمیدم" در ایتالیایی

بعد از چند دقیقه بادیگاردی که خودش رو جورج معرفی کرده بود با فنجانی قهوه در دست سمت اونها برگشت و بعد از اینکه اون رو جلوی استرانو گذاشت ‌، با احترام تعظیم کرد


یونگی بی حرف فنجان قهوه رو بالا برد و بعداز بو کشیدن ‌، قلوپی از اون رو خورد و البته که هنوز اون مایع تلخ از گلوش پایین نرفته بود که همشو بیرون تف کرد و درحالی که لیوان رو روی میز می‌کوبید گفت :
- این چه آشغالی بود میو دیو *.. واقعا از صبح داشتین این زهر ماری رو میخوردین این آشـ..

* میو دیو یا mio dio به معنای خدای من ایتالیایی

و البته که تا چشمش به قیافه شکست خورده و بغض کرده ی جرج افتاد حرفش رو خورد آهی کشید و درحالی که سعی میکرد صداش التیام بخش باشه گفت :
- خیله خب پسر ناراحت نشو من فقط ‌.. این ‌.. تو هنوزم جای پیشرفت داری هوم؟ منتظر میمونم تا تمرین کنی و بعد ها باز هم برام قهوه بیاری باشه؟
-
جرج مثل یک پاپی قدرشناس سرتکون داد و با لحن امیدوار و محکمی گفت :
° بله قربان ‌.. تمام تلاشمو میکنم تا بهترین قهوه رو درست کنم و یک روزی براتون بیارم
و به سرعت از آشپز خونه خارج شد
استرانو دستی به صورتش کشید و با لحن ناامیدی به جیمز که همچنان سعی بر نخندیدن داشت گفت :
- توهم بلد نیستی قهوه درست کنی مگه نه؟

مرد لبهاش رو فشار داد و با لحنی که هنوز هم خنده توش موج میزد گفت :
× نه قربان ‌.. احتمالا اگر من درست کنم فرقی با کربونات نداره!

یونگی آهی کشید و گفت
- برو جیمین و بیدار کن

جیمز سر تکون داد و از آشپز خونه خارج شد چند دقیقه گذشت و جیمز تنها به آشپز خونه برگشت
یونگی نگاهی به حالات صورت مرد انداخت و گفت :
- بذار حدس بزنم ‌.. نیومد؟!

جیمز لبخند معذبی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که باعث شد یونگی از جاش بلند بشه و به‌ سمت اتاق بره
جیمین به معنای واقعی کلمه زیر ملافه ی سفید رنگ ‌، دفن شده بود و اگر کله ی طلایی رنگش بیرون نبود ‌، تو شک میکردی که اصلا کسی زیر پتو هست یا نه!

یونگی جلو رفت و درحالی که ملافه رو میکشید گفت :
- هی فابیو ‌.. پاشو من قهوه میخوام

جیمین نق نقی کرد و درحالی که تلاش میکرد ملافه رو بگیره گفت :
+ به من چه مرتیکه ‌.. برو قهوه بخور خب ‌..

و وقتی دید نمیتونه ملافه رو بگیره بی یخیالش شد و دوباره خوابید یونگی سر تاسفی تکون داد و ملافه رو روی زمین پرت کرد که همون لحظه شورتک کوتاه پسر که با سخاوتمندی رون های سفیدش رو به نمایش میذاشت نمایان شد مرد نیشخندی زد و درحالی که روی تخت میشست گفت :
- شانس آوردی که وقتی جیمز اومد توی اتاق ملافه روت بود!

جیمین بدون اینکه متوجه حرف استرانو بشه ‌، خواب آلود هومی زمزمه کرد

- پاشو ببینم بچه جون ‌... قهوه میخوام


پسر مو طلایی لگدی به کمر استرانو زد و چرخ زد تا رو به شکم بخوابه بدون اینکه خبر داشته باشه که چه نمایی از باسنش رو در اختیار استرانو قرار داده!
نیشخند یونگی پررنگ تر شد و درحالی که سعی میکرد خنده ی شیطانیش رو کنترل کنه گفت :
- که بلند نمیشی آره؟

دستشو بالا آورد تا رون سفید پسر و که انگار بهش چشمک میزد ‌، اسپنک کنه که نگاهش به خطوط مشکی رنگی که از زیر شورتک  پسر دیده میشد افتاد
چشماش از تعجب گرد شد اما بعد لبخندی کصکشانه روی لباش اومد و زیر لب گفت :
- پس اون تتویی که پنهانش میکردی ، اینجا بود فابیو! ..

.....

ووت و نظر فراموش نشه🎀

لورنزو | LorenzoWhere stories live. Discover now