" part 19 "

924 152 60
                                    

" زخم ها خوب میشن اما خوب شدن با مثل روز اول شدن فرق دارد
پنه لوپه به جنگ می رود_اوریانا فالاچی "


Part 19


[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]

جیمین با حس نگاه سنگینی روی خودش ، از خواب بیدار شد و پلک های خستش رو به سختی باز کرد و استرانو رو دید که روی صندلی کنار تخت نشسته و بهش نگاه میکنه

+ صبح بخیر

مرد سر تکون داد و گفت :
- حالت چطوره ؟!
+ خوبم ... در واقع ... بهترم ! ... فکر نمیکردم به اتاقم بیاین

- اره یه مقدار ... عذاب وجدان دارم هنوزم ... امیدوار بودم که آسیب جدی ندیده باشی !

جیمین لبخند گرمی زد و گفت :
+ الان خوبم ممنونم

استرانو دوباره سر تکون داد و بعد از کمی مکث گفت :
- درباره ی پاداش ... قصد داشتم امروز پاداشتو بهت بدم ، اما جئون جونگکوک برای مراسم تولد دخترش دعوت نامه فرستاده ... پس پاداشت میمونه برای یه روز دیگه

+ اشکال نداره... ممنونم

استرانو بعد چک کردن دوباره ی حال پسر و مطمئن شدن از خوب بودنش ، با حالت طلبکار و پرویی خودش برگشت و با نیشخندی گفت :
- اینکه دیشب آسیب دیدی دلیل براین نمیشه که بزارم کل روز روی تخت استراحت کنی ! پاشو حاضر شو باید بریم شرکت !....

پسرچشمی چرخوند و گفت :
+ من شب سختی داشتم ... به زور خوابیدم ...

- درسته شب سختی داشتی اما کسی رو رخت خواب میمونه که شب قبل یه سکس سادیسم ، مازوخیسمی داشته بوده باشه ! نه تو فابیو !

پسر با حالت ناباوری فریاد زد :
+ یااااااااییییشششش باورم نمیشه همه چیزرو توی سکس و رابطه میبینی !

- مطمئن باش که اگر حرفت درست بود تو الان انقدر راحت با من کلکل نمیکردی !

و بعد با لبخند پیروزمندانه ای از اتاق بیرون رفت

جیمین با حرص از تخت بیرون اومد و زیر لب تکرار کرد :
+ مرتیکه ی ....

کمی مکث کرد و با بیچارگی نالید :
+ دیشب نجاتم داد نمیتونم فوشش بدم !

بعد از پوشیدن کت و شلوار مشکی رنگ پیش استرانو برگشت و هر دو مرد در سکوت راهی شرکتِ به ظاهر صادرات و واردات شدن

چند ساعت بعد وقتی هر دومرد درگیر قراردادشون با جانگ بودن منشی وارد شد و گفت :
● جناب استرانو ... آقای جانگ و همسرشون امروز بعداز ظهر به ایتالیا اومدن ... دستور بدید که کدوم هتل رو برای اتاقشون هماهنگ کنن ...

یونگی کمی فکر کرد و با لحن خشنی گفت :
- فعلا بیرون باش ... به جناب پارک میگم بهت خبر بده

● بله قربان

منشی سر تکون داد و بیرون رفت که همون لحظه جیمین پرسید:
+ واقعا میخواین بفرستینشون هتل ؟!

- برای همین گفتم منشی بره بیرون ... به نظر منم هتل گزینه ی خوبی نیست ... در واقع جانگ مرد آب زیر کایی نیست ... اما بازم آوردنشون به عمارت ریسک داره

پسر با جدیت سر تکون داد وگفت :
+ درسته ... میتونیم اتاقشون رو نزدیک اتاق من با شما بزاریم که حواسمون باشه هرچند که شک دارم بخواد دست به کار احمقانه ای بزنه ... قطعا همکاری با عمق خیلی برای اون سود داره .

- درسته ... پاشو باید بریم یه جایی

+ کجا ؟!

- میفهمی
دقایقی بعد استرانو به راننده گفت ماشین رو جلوی یک مرکز خرید بزرگ نگه داره و روبه جیمین گفت :
- برو

پسر با چشمای گرد شده پرسید :
+ کجا برم ؟!

یونگی با نگاه خنثی بلک کارتی رو سمت جیمین گرفت و گفت :
- همونطوره که گفتم ...امروز تولد دختره جئونه ... من هیچی درباره ی بچه ها نمیدونم ... پس از اونجایی که تو خودت یه بچه حساب میشی ... برو یه کادو براش بگیر

جیمین با لپای باد شده اعتراض کرد :
+ من ... من کجام بچه است ؟! میتونی ببینی که ۱۶۵ سانت قد دارم ! ... حتی ... حتی من آدم کشتم ... چطور میتونی بهم بگی بچه ؟!

دروغ چرا ؟ استرانو عاشق این بود که حرص پسر رو در بیاره و اون از شدت عصبانیت خودمونی و بدون احترام باهاش حرف بزنه !
• تینا هستم : دوستان میتونم به جرات بگم الی این دیالوگ رو بر اساس واقعیت نوشته ولی با این تفاوت که خودش جیمین و من یا .... استرانو ، بهش میگیم بچه و هر بار تکذیبش میکنه 


جیمین ادعا داشت که یه مرد کامله اما حتی همین الان هم با این طرز دعوا کردنش شبیه پسر بچه های پرو و تخس دیده می‌شد !

- خیله خب مرد بزرگ ... برو یه کادو برای اون بچه بگیر ! من واقعا سلیقه ی خوبی برای یک بچه ندارم

+ نه من جایی نمیرم تا شما خودتون نیاین ... و لطفا دروغ نگین ... ما خیلی خوب میدونیم شما رابطه ی خوبی با بچه ها دارید

- نه من امکان نداره پامو داخل اون مرکز خبر بزارم ... وقتی با قاطعیت میگم نه ... یعنی نه !


( ۲ ساعت بعد )

یونگی در حالی که جعبه ی اسباب بازی رو به بادیگارد میداد تا ببره تو ماشین بزاره ، دنبال جیمین سمت لوازم و التحریری را افتاد

- من نمیفهمم مشکل جلد کادو چیه ؟! حتما باید کل عمارت و رنگی کنی ؟!

حقیقتش این بود که بعد از خرید کادو که شامل ست کامل فیگور های انیمشن های دیزنی و یک گوی اسب های تک شاخ بود جیمین پیشنهاد داده بود که به جای جلد کادو، رنگ و ربان بگیرن تا پسر خودش اون کادو ها رو بسته بندی کنه
و حالا که استرانو رو در حال غر زدن میدید ، گفت :
+ جناب استرانو میدونید که شانسی در برار من ندارید ... همونطور که قبل از این نتونستین در برابر اومدن به فروشگاه مقاومت کنید !...

یونگی پلکی زد و سر جاش ایستاد
اما پسر بی توجه بهش ، وارد لوازم التحریر شد
مرد نیشخندی زد و زیر لب تکرار کرد :
- تو درست میگی فابیو... مخالفت کردن با تو تقریبا یک امر نا ممکنه ... اما تو قرار نیست اینو بدونی !


[ همان شب ]
[ رم_ایتالیا_عمارت جئون ]

مهمان های کمی به مراسم تولد دختر عزیز تر از جان جئون دعوت شده بودن و البته دو نفر جدید به اسم آقا و خانوم جانگ ، که به خواست استرانو کارت داشتن هم بودن
در واقع چون اونها مهمان استرانو بودن نمیتونست توی عمارت خودش تنهاشون بزاره !

جونگکوک با عشق به دختر کوچکش که پیراهن طوسی رنگش شبیه شاهزاده ها بود خیره شد
که همون لحظه صدای استرانو رو از پشتش شنید :
- تبریک میگم جئون

سمت مرد برگشت و با لبخند دندون نمایی گفت :
~ هیونگ ... خوشحالم که اومدید

استرانو چشم غره ای برای هیونگ صدا شدنش توسط جونگکوک ، بهش رفت و روشو تاب داد همون لحظه جیمین با اون کت و شلوار طوسی رنگ و جعبه ی صورتی که در دست داشت جلو اومد و با لبخند گفت :
+ سینیور جئون
سینیور یا signor به معنای آقا

کمی مکث کرو و بعد در حالی که جعبه ی بزرگ رو سمت جونگکوک می‌گرفت گفت :
+ تولد دخترتون رو تبریگ میگم ... این از طرف جناب استرانوعه

جونگکوک لبخند متشخصی زد و گفت :
~ متشکرم جناب پارک

و جعبه رو از دستش گرفت که همون لحظه نگاهش به انگشتای رنگی پسر افتاد و با تعجب گفت :

~ انگشتاتون رنگیه ... واو شما خودتون روی این جعبه نقاشی کردین ؟!

جیمین بله ای گفت و با یاد آوری واکنش استرانو لبخندی زد ...


( فلش بک ، یک ساعت قبل مهمانی )
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]

یونگی بی حرف به جیمینی که وسط اتاق نشسته و سرتاپای رنگی بود خیره شد

جیمین بهش لبخند ضایعی زد و گفت :
+ یکم ... حواسم پرت شد !

مرد سر تاسفی تکون داد و گفت :
- تو واقعا یه بچه ای !

پسر با ناراحتی گفت :
+ اینطور نیست ...

- هست ... حتی همین حالا که با این مظلومیت اعتراض میکنی هم بچه ای ... گاهی شک میکنم که اون پسر حاضر جواب توی جلسات مافیا تو باشی

+ هی ... دیگه نامردیه !

استرانو با نگاه ترسناکی ، قدمی به پسر نزدیک شد و گفت :
- تو الان به من گفتی هی ؟!

+ نه ... نه ... من منظورم...

- تو مثل اینکه خیلی تنت میخاره بچه جون ... مثل یک کتاب چاپ شده حرف بزن *

( یک ضرب المثل ایتالیایه به معنی اینکه صریح و با کلمات مناسب مثل کتاب هایی که ویرایش شدن و چاپ شدن حرف بزن)

+ بله متاسفم

استرانو سر تکون داد و " خوبه " رو زمزمه کرد و بعد در حالی که بیرون می‌رفت گفت :
- جعبه ی قشنگیه ، حالا میفهمم دلیل این همه اصرارت برای خرید رنگ چی بود فابیو ! و در ضمن... امشب اجازه داری هر چقدر دوست داری حاضر جوابی کنی !

پسر لبخند دندون نمایی زد و بلند و جوری که استرانو بشنوه گفت :
+ گراتنریه

گراتنریه یا Grazie به معنای "متشکرم " در ایتالیا

( پایان فلش بک )

صدای برخورد چنگال جونگکوک به جام شرابش ، توجه ی مهمون ها رو به خودش جلب کرد مرد با جدیدت به حرف اومد :

~ دوستان عزیز ... به مهمانی تولد تک دخترم فارفالینا من ، آریانا خوش اومدید
توجه  شما رو به اجرای باله ی یکی از دوستان عزیز و مربی بالش جلب میکنم
و بعد به سمت سکویی که مشخصا برای جشن آماده شده بود اشاره کرد
همون لحظه اهنگ ملایمی،  پخش شد و لحظه ای بعد پسر جوان و زیبا رویی به نام کیم تهیونگ که با اون کت و شلوار صورتی به دستور آریانا کلی سنجاق سینه و اکسسوری بهش وصل بود و موهایی که بر خلاف همیشه بالا زده شده بود روی صحنه اومد و و نفس بیندگان رو به زیبایش توی صحنه حبس کرد

پسر بی توجه به نگاه های زوم شده روی خودش همراه با ریتم اهنگ ، حرکات اروم و هماهنگ خودش رو انجام می‌داد

روی پنجه ی پا ایستاد و همزمان با حرکت اروم بازوهاش ، پرش کوتاهی انجام داد و بعد با چرخش حرفه ای اجرا رو به پایان رسوند که باعث شد حضار با شگفتی شروع به تشویق کنن

ثانیه ای ایستاد نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت :
× نانا تولدت مبارک

آریانا با ذوق روی سکو رفت و خودش رو توی آغوش پسر پرت کرد و با خنده گفت :
○ تاتاااا خیلی قشنگ بود ... این جز بهترین کادو تولدای عمرم قرارا میگیره !

تهیونگ با احساس راحتی که از خوشحالی دختر بهش تزریق شده بود ، نفس عمیقی کشید و لبخند مستطیلی نادرش رو تحویلش داد

بعد از اجرای بی نظیر تهیونگ تمام مهمان ها دور سکو که حالا کیک و کادوها اونجا گذاشته شده بود جمع شدن و منتظر بودن تا آریانا شمع رو فوت کنه

جونگکوک و میرابلا هم کنار تک دخترشون ایستاده بودن و با لبخند بهش خیره شدن و شروع به خواندن شمارش معکوس کردن

/~ هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، یک ....
جانگ و همسرش جلو اومدن و با لبخند جعبه ی کادویی رو به آریانا دادن

هوسوک با لبخند روبه جونگکوک گفت :
× ما یه مهمون ناخوانده بودیم ... امیدوارم این کادوی کوچیک رو بپذیرید...

جونگکوک لبخندی زد و گفت :
~ مهمان استرانو ، مهمان منم هست ... از دیدنتون خوشحالم جناب جانگ

جانگ بعد از تشکر کردم به سمت همسرش که با ذوق به سمتی میکشیدن رفت و با لبخند گفت :
× بانو جانگ این حجم از عجله برای چیه ؟!

زن وقتی یه قسمت خلوتی از حیاط بزرگ عمارت رسید سمت همسرش برگشت گشت و با شیطنت گفت :
/ باید چیزی رو بهت بگم هوسوک شی !

هوسوک با اغراق زیاد ، دستش رو سمت قلبش گذاشت و نمایشی گفت :
× اوه خدای من چی باعث شده که بنده ی حقیر رو " هوسوک شی " صدا بزنید اعلیحضرت

زن خندید و گفت :
/ مسخره نشو ... خیر سرت رئیس مافیایی

مرد نگاه مهربانی به همسر زیباش انداخت و گفت:
× و همسر تو ... الان در جایگاه شوهر نمونه ی یک خانوم زیبا روی هستم !

بینی داسام رو بوسید و عاشقانه زمزمه کرد :
× بهم بگو چیزی که از صبح حواست و پرت کردی چیه چری لیدی !
( فشار بخورید سینگلای بدبخت )

و اصلا هم به روی خودش نیاورد که به پیراهن گیلاسی رنگ همسرش اشاره کرده !

داسام خندید و بعد درحالی که دست های گرم مرد رو در دستش می‌گرفت گفت :
/ داشتم فکر می‌کرد که ‌‌... مام میتونیم در آینده برای بچه هامون جشن بگیریم

هوسوک کمی مکث کرد و بعد با نیشخندی در حالی که بینیش رو به گونه ی سرخ رنگ همسرش می‌کشید گفت :
× این یجور اعلام آمادگی برای بچه داشتنه ؟! ... میدونستی که عاشقشم ؟! ... آره شایدم ماام در آینده با بچه اای قدو نیم قدمون همچین جشن هایی بگیریم

داسام ریز خندید و کمی از شوهرش فاصله گرفت و سعی کرد نشون نده که چقدر استرس داره و اضطراب توی صداش هست !

/ هوسوکا من نگفتم شاید ..‌. گفتم در آینده میتونیم با بچه هامون از هین جشن بگیریم !

مرد لبخند گیجی زد و گفت :
× اره خب فرقی نداره در ای ... صبر کن ببینم ! ...
نگاه ناباوری به داسام که هنوز هم با لبخند عریضی به لب داشت انداخت و بهت زده زمزمه کرد :
× د ... داسام ...

زن وسط حرفش پرید و با ذوق گفت :
/ من حاملم ! ...

جیهوپ چند ثانیه فقط به زن خیره شد و بعد قهقه ی بلندی زد و گفت :
× خ ... خدای من ... باورم نمیشه ... من ... من ... خیلی خوشحالم اه خدایا ...

و بعد زنش رو به آغوش کشید ...
البته سعی کرد اشک هایی که ناشی از شکستن دلش بود و یکی پس از دیگری پشت پلک هاش هجوم آوردن رو نادیده بگیره ...

به هر حال ... در حال حاضر نمیدونست چطور باید به همسرش بگه که همین ماه پیش بار دکتر ملاقات کرده و دکتر بهش گفته که ناباروره و نمیتونه بچه دار بشه !
فقط توی ذهنش یک جمله بود ( داسام تو چیکار کردی ؟! )

....
ووت و نظر؟

لورنزو | LorenzoWo Geschichten leben. Entdecke jetzt