" همه ی علامتای هشداری که بهمون میگن مراقب خودت باش درست میگن !
سیزده دلیل برای اینکه_ جی آشر "
[سئول_کره جنوبی_عمارت جانگ ]
با گذشت ۱ ساعت از پایان مهمانی ، حالا۳ رئیس مافیا به همراه تعدادی از بادیگارد ها و دستیار هاشون ، توی اتاق نشسته بودن و در حال بحث درباره ی محموله ای که استرانو خبرش رو داده بود ، بودن !
لی جونگ هو که طبق معمول مست و سرخوش بنظر میرسید گفت :
/ پس شما میگید که ما واسطه ی فروش کوکائین ها در کره باشیم ؟!
استرانو سر تکون داد و گفت :
_بله
/ خب این برای ما خیلی سود اور و مفیده اما متوجه نمیشم ... مزیتش برای شما چیه ؟! میدونم که بی گدار به آب نمیزنید جناب استرانو...
و در آخر حرفش خنده ی شل و وِلی کرد که باعث شد جیمین با خودش فکر کنه ، اون تکیلا با اون درصد پایین به این راحتیا کسی رو مست نمیکنه ... مگه این مرد چقدر زیاده روی کرده که الان انقدر گیج میزنه ؟!
- قطعا برای من هم سود داره ... مافیای من شناخته شده ترین مافیا بین همه ی اروپاست اما تو آسیا تنها مافیاهای سرشناس ، عمق رو میشناسن ... پس اینکه توی فروش کوک ها به یه واسطه ی اسم و رسم دار بین باند های کوچیک مواد مخدر توی کره نیاز دارم اصلا چیز عجیبی نیست ! و همینطور درباره ی سکه ها میدونم جناب جانگ آشناهای زیادی توی آسیا و عربستان داره پس با خودم فکر کردم میتونم کمک ایشونو در اینباره بگیرم !
جانگ دهن باز کرد که مخالفت کنه که همون لحظه نوشیدنی ها سر رسید
خدمتکار برای هر نفر یک جام شراب قرمز روی میز قرار داد و بیرون رفت
داسام که تا حالا ساکت بود به عنوان دستیار شخصی جانگ همه چیز رو حفظ و مرور میکرد
جامش رو برداشت و مقداری ازش نوشید و که همون لحظه صدای قهقه ی جونگ هو بلند شد و باعث شد توجه ها سمتش برگرده
مرد سرخوش قهقهه زد و گفت :
/ اوه خانم جانگ شما که اهل کائنات و خدا و دین و ایمان هستید حالا دارید شراب مینوشید؟! مگه نمیدونید حرامه؟! از عذاب الهی نمیترسید؟!
( * این کصخل کائنات رو با اسلام قاطی کرده )
داسام با ناراحتی و مِن مِن گفت :
● نه ... نه من ... من ...
هوسوک نگاه تیزش رو به لی جونگ هو انداخت و خواست دهن باز کنه و مرد رو با خاک یکسان کنه که زودتر از اون پسر مو طلاییی که تا حالا ساکت بود به حرف اومد و با لحن خنثی و بی حسی رو به لی جونگ هو گفت :
+ میدونید جناب جونگ هو ... از شمس تبریزی که از صوفیان مسلمان ایرانی بوده میپرسن : بلاخره این شراب حرامه یا حلاله ؟! ...و شمس جواب میده : تا کی بخوره ؟!
اگر مشکی شراب در دریا بریزید ، دریا همان دریا خواهد بود !
اما اگر قطره ای شراب به حوضی بریزید دگرگون میشود!...
اونیکه اهل خرده ، تفکرش بیشتر میشه و اونی که اهل پوچی و تباهیه ازخردش کاسته میشه!... دقیقا مشابه وضعیت ما !... شما که به ظاهر سرخوش و اهل دل هستید و جوری شل و وارفته به نظرمیرسید که همه حتی بدون اینکه قبلا دیده باشنتون، میتونن بفهمن مست هستین !... من قبلا باریستا بودم و به سادگی میتونم بگم درصد الکل تکیلای امروز حتی زیر ۲۰ بود و اینکه شما انقدر بی فکر و خرد باشین و انقدر خورده باشید تا با اون الکل درصد پایین مست بشین جای تفکر داره !
هیچکس از افراد توی اتاق حتی پلک نمیزدند ، البته به غیر از استرانو که با پوزخند از جام شرابش مینوشید!
در همین حین لی جونگ هو به خودش اومد و با فریاد گفت :
/ یاااا تو پسره ی حرومزاده چطور میتونی به من بگی بی فکر ! تو باید حد خودتو بدونی
اما جیمین با همون لحن پر آرامش و اعصاب خورد کنش روی صندلی ریلکس کرد و با لبخند گفت:
+ اونیکه حد خودش رو نمیدونه شمایید که به خودتون اجازه میدید درباره ی هر چیزی که نه تنها بهتون مربوط نیست ، بلکه دربارش ذره ای اطلاعات ندارین نظر بدید ، من فقط شواهد و بیان کردم " لی شی " *
• در کره کلمه ی "شی" همیشه بعد اسم میاد ، مثل جیمین شی ، ... اما اگر بعد فامیل بیاد یه توهین به حساب میشه !
لی از پشت صندلی بلند شد و بار دیگه نعره زد :
/ حرومزاده تو میدونی حرفات چه معنی دارن که همینجوری به زبون میاریشون ؟!
پسر سرش رو کج کردو با لحن شیرینی گفت :
+ " لی شی " من ۲۹ سال از زندگیم رو توی کره جنوبی زندگی کردم ، معلومه که میدونم کلماتم چه معنی دارن!
و همین کافی بود تا لی جونگ هو از شدت خشم منفجر بشه و در حالی که تفنگش رو سمت پسر میگیره فریاد بزنه :
/ توی مادر خراب ... میکشمت حرومزاده
استرانو تا به الان ، ساکت بود ابرویی بالا انداخت و کاملا خنثی پرسید :
- و کی بهت همچین اجازه ای میده لی جونگ هو ؟!
جونگ هو با چشمای گشاد شده بار دیگه فریاد زد :
/ اون ... اون همین الان به من توهین کرد !
- درسته ... همونطور که تو به خانوم جانگ توهین کردی و اونم جوابتو داد ... درست به سبک و شیوه ی خودت !
جونگ هو ، جا خورده گفت :
/ من ... من ...
و بعد با خشم ادامه داد :
/ این قرارداد از نظر من لغوه ... شما حرومزاده ها !...
خواب همکاری با من و مافیام رو میبینین ... حتی اگر به دست و پام بیوفتی دیگه با مافیای عمق همکاری نمیکنم
و با رفتنش باعث شد جیمین برای اولین بار در اون شب بترسه!
به خوبی به یاد داشت که یونگی بهش گفته بود این قراداد خیلی مهمه و نباید لغو بشه !
با استرس نیم نگاهی به استرانو که همچنان با آرامش شرابش رو مینوشید انداخت و تو دلش تکرار کرد
" کارم تمومه "
اما همون موقع انگار خدا بهش لبخند بزنه ... جانگ به حرف اومد :
~ فکر میکنم بلاخره یک دستیار لایق پیدا کردید جناب استرانو
استرانو نیشخندی زد و گفت :
- درسته !
~ میدونید که روابط ما ... بخاطر اون احمق... اسمش چی بود ؟! ...لورنزو ... به هم ریخت .. همه میدونن که خانواده الویت منه ! این چیزیه که در اصل پدر خوانده های ایتالیایی شما بهمون یاد دادن! ...
استرانو جدی گفت :
- همینطوره
~ بله همینطوره اما لورنزوی کله شق شما به خانواده ی من ... به همسرم توهین کرد ! پس اینکه من ارتباطم رو با عمق قطع کنم کاملا عادیه
- میدونم ... حق با شماست
جانگ سر تکون داد و با چهره ای که حالا نرم تر شده بود گفت:
~ و حالا ... میبینم که دستیار لایق شما چطور با اطلاعات و کمالات از حق همسرم دفاع میکنه ... پس به نظرم شاید بتونیم باهم همکاری داشته باشیم ... حتی در زمینه کوکائین ها ... قطعا نمیخوام به خاطر ما ضرری به شما برسه !
استرانو لبخند گرمی زد و گفت :
- این قطعا باعث خوشحالیه !
جانگ سر تکون داد و داسام نگاه متشکری به جیمین انداخت
جیمین نمیدونست که به کدوم درگاه الهی باید شکر کنه ، اما مثل اینکه واقعا نجات پیدا کرده بود !
واقعا اگر امکانش وجود داشت همین الان میرفت و دست جانگ رو میبوسید اما در نهایت، فقط خیلی مودب و خنثی سرجاش نشست !
[ چند ساعت بعد]
[ سئول_کره جنوبی_فرودگاه اینچئون]
استرانو روی صندلی هواپیمای شخصی نشست و نیم نگاهی به جیمین که انگار منتظر به حرف اومدنش بود انداخت
پوزخندی زد و گفت :
_که شراب حلاله اره ؟!
پسر نامحسوس آب دهنش و قورت داد و با لبخند لرزونی سر تکون داد
- میدونی اگر جانگ پیشنهاد کار نمیداد و اون قرارداد لغو میشد چه بلایی سرت میآوردم؟!
جیمین به حرف اومد :
+ اما ... اما میبینید که چیزی نشد ... بهتر نیست فکرمونو با چیزای بد درگیر نکنیم ؟!
استرانو نیشخندی زد و گفت :
- درسته ... اما انتظار اینو نداری که کارت و بی جواب بزارم ؟!
+ کا ... کار چی ؟!
- خب تو یه قرارداد خیلی بهتر با سود بهتر با جانگ برام جور کردی و مطمئن باش که پاداشش رو هم میگیری...
اما قرار نیست از اینکه بهت گفتم حاضر جوابی نکن و تو بهش عمل نکردی بدون تنبیه بگذرم فابیو !
لرزی از بدن پسر مو طلایی گذشت
+ خب ... خب ... من ...
یونگی بین حرفش پرید و گفت :
- اول با تنبیهت روبرو میشی یا تشویق ؟!
جیمین میدونست چاره ای نداره پس نگاه ماتم زدش رو به مرد دوخت و گفت :
+ فکر کنم اول تنبیه ... ذاتا وقتی بدونی پاداش هم داری ، تنبیهت رو با امید بیشتری میگذرونی !
چشم های استرانو برقی زد و در حالی که بالشت صندلی رو زیر سرش تنظیم میکرد گفت :
- تو باهوشی فابیو... خیلی باهوشی ...
[ رم_ایتالیا_فرودگاه فیومیچینو*]
• فرودگاه لئوناردو داوینچی، که با نام فیو میچینو نیز شناخته میشود، بزرگترین فرودگاه رم و یکی از شلوغ ترین گذرگاه های هوایی ایتالیا است
بعد از بیرون اومدن از فرودگاه ، جیمین تونست ماشین های افراد خودشون رو ببینه که به استقبالشون اومده بودن
بعد از اینکه سوارماشین شد ، راننده از آینه نگاهی به استرانو انداخت و گفت :
/ آقا برم عمارت ؟!
- نه !... برو عمارت متروکه !
مرد راننده با چشمای گرد پرسید :
/ عمارت متروکه ؟!
- یک حرف و چند بار تکرار نمیکنم !
/ بله ... ببخشید آقا !
جیمین اما کاملا گیج شده به صحبت اون دو نفر گوش میکرد
با حالت معذبی به استرانو خیره شد و با صدای ارومی پرسید :
+ میتونم بپرسم عمارت متروکه ، کجاست؟!
یونگی نیشخندی زد و گفت :
- میفهمی فابیو ، میفهمی !
و جیمین میدونست که کارش ساختست !
[ نیم ساعت بعد ]
[ رم_ایتالیا_عمارت متروکه *]
• این عمارت و داستانی که بعد براتون میگم واقعا در ایتالیا هست و اتقاق اوفتاده اما دقیق نمیدونم برای کدوم یکی از شهر های ایتالیاست پس شما همین رم رو بپذیرین !
( ویدویوش رو توی چنل تلگرام میزارم حتما ببینید تا بهتر بتونید فضا رو درک کنید )
آیدی تلگرام : amaryllis_yoonmin
پسر نگاهی به ساختمان عمارتی که حتی از صد فرسخی هم میتونستی بفهمی متروکه و خالی از سکنه ست انداخت ، که همون لحظه استرانو به حرف اومد :
- داستان این عمارت برمیگرده به حدوده یک قرن پیش سال ۱۹۰۷ ... یه خانواده اینجا زندگی میکردن، یه روز پدر خانواده میاد خونه و میفهمه که همسر و دخترش گم شدن ... بعد از حدود یکماه جست و جو اونا بلاخره پیدا میشن ... اما جسدشون ! ... در حالی که توی حیاط پشتی همین عمارت دفن شدن ! ... دولت، پدر خانواده رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه اما بلاخره موفق میشه بی گناهی خودش رو ثابت کنه ! البته که هیچوقت متوجه نمیشن که دقیقا چه اتفاقی افتاده و از اون به بعد این عمارت متروکست چون هیچکس حاضر نیست اینجا رو بخره! بخاطر اینکه اهالی منطقه باور دارن که این عمارت شومه!...
کمی مکث کرد و با لذت به چهره ی رنگ پریده ی جیمین خیره شد و بعد ادامه داد :
- و حالا ... تو فابیو ... اینجایی تا از الان تا ساعت ۸ صبح فرصت اینو داشته باشی قبر اون مادر و دختر رو که اون مرد دوباره تو حیاط پشتی خاک کرده ، پیدا کنی ... تنهایی !...
جیمین از همین الان هم احساس ضعف میکرد و میدونست که راهی تا بیهوش شدن نداره
با صدایی لرزونی زمزمه کرد :
+ نه ... نه ... لطفا
- اره فابیو تو انجامش میدی چون پسر باهوشی هستی و نمیخوای دوباره من و عصبانی کنی !گوشیت همراهته... فقط حق اینو داری زمانی که کارت تموم شد بهم زنگ بزنی که افراد رو بفرستم دنبالت !
طی یک حرکت یهویی ، پسر جلوی استرانو زانو زد و در حالی که تمام تنش میلرزید گفت :
+ نه ... نه التماس میکنم ... نه ... نمیتونم ... نمیتونم اینحا بمونم ... التماستونو میکنم... ای ... اینسری از اشتباهم بگذرین ... ب ... بگین بادیگاردای عمارت کتکم بزنن ... یا ... یا دوباره به اتاق مارا بفرستینم ... و ... ولی ... اینجا نه ... لطفا !
پسر عاجزانه درخواست میکرد و یونگی نمیتونست منکر این بشه که تصویر جیمینی که جلوی پات زانو زده و التماست میکنه چقدر زیباست !
لبخندی زد و در حالی که موهای پسر رو نوازش میکرد گفت :
- فابیو تو باید تنبیه بشی ... باور کن اگر یکی دیگه از اعضای عمق قرار بود تنبیه بشه خیلی بدتر از اینا سرش میومد ! ...
و بعد عقب رفت تا سوار ماشین بشه که همون لحظه جیمین سمتش دوید و با چشمایی که برق اشک به راحتی توش دیده میشد گفت :
+ اینکار رو نکنین ... این ... اینجا خیلی ... خیلی تاریکه ... من نمیتونن ببینم ... از ... از تاریکی میترسم لطفا
یونگی نیم نگاهی به دست پسر که گوشه ی کتش رو گرفته بود انداخت و روبه راننده اشاره کرد :
- یه چراغ قوه بهش بده !... و تو فابیو... مطمئن باش که اگر بفهمم از زیر مسئولیتت در رفتی اصلا برات خوب تموم نمیشه !
و بعد در حالی که کتش رو از دست پسر میکشید سوار ماشین شد !
جیمین میدونست که چاره ای نداره ... پس فقط ایستاد و دور شدن ماشین رو تماشا کرد
[ دوساعت بعد ]
با دست های لرزانش چراغ قوه رو روی زمین میچرخوند
هر بار که قدم برمیداشت صدای خورد شدن برگ های خشک شده ی زیر باهاش باعث میشد از جا بپره
گوشیش رو ازجیبش در آورد و ساعت رو که ۲:۴۱ دقیقه ی بامداد رو نشون میداد و چک کرد و آهی کشید
دوساعت ... دو ساعت فاکی رو صرف پیدا کردن یک سنگ قبر یا نشونی کوفتی روی زمین کرده بود و هیچی ... هیچی پیدا نکرده بود
یعنی ممکن بود که اون مرد جسد زن و بچش رو بدون هیچ سنگ قبری ... فقط خاک کرده باشه ؟!
باد بین شاخه های درخت ها میرقصید و صدای شبیه هوهو ایجاد میکرد
پسر آب دهنشو رو قورت داد و سعی کرد با زیر لب زمزمه کردن یک آهنگ ، ترس رو از خودش دور کنه
وقتی دید اثری از هیچ قبری پیدا نمیکنه آهی کشید و فهمید که برای پیدا کردن نشانی از قبر ها باید به داخل عمارت بره پس راه اومده رو با همون میزان ترس ، به سمت عمارت برگشت و پیش خودش تکرار کرد :
+ نترس جیمین ... تو که نمیخوای خرافات یه سری احمق درباره ی شوم بودن یک عمارت رو باور کنی ؟! معلومه که نه
اما لرزش دست و پاهاش چیز دیگه ای میگفتن !
پاشو داخل عمارت گذاشت و با ترس نور چراغ قوه رو دور و اطراف چرخوند ...
یه سری دیوار ترک خورده و رنگ پریده که میتونستی از این فاصله هم تار عنکبوت های روش رو تشخیص بدی ، کمی جلو تر رفت و وارد سالن دیگه ای شد که چند مبل قدیمی که پاره شده بود درونش وجود داشت
میتونست گچ بری های عجیب روی دیوار رو ببینه ...
یک مرد روی اسب و نیزه به دست و در حالی که داره یک مرد دیگه رو له میکه ! ...
اما ... فاک ... اون اصلا آدم بود!؟
اون مجسمه که انکار داشت توسط اسب له میشد در واقع تصویری از یک فرشته ی شرور مثل شیطان رو داشت !
بار دیگه آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از اون گچ بری به ظاهر ترسناک گرفت
وقتی توی طبقهی پایین چیزی پیدا نکرد سعی کرد به طبقهی بالا بره
وارد یکی از اتاقا که کلی قفسه کتاب داشت شد و فهمید که احتمالا میتونه اینجا چیزایی پیدا کنه !
(* از این قسمت داستان ، اتفاقات بر اساس تخیلات نویسندست و ربطی به واقعیت این عمارت متروکه نداره )
چند قدم به جلو برداشت اما ...
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
استرانو با صدای زنگ گوشیش و صفحه ی نمایشی که اسم " فابیو " رو نشون میداد ابرویی بالا انداخت و به ساعت که ۳:۲۰ دقیقه رو نشون میداد نگاه کرد
تلفن رو جواب داد و با لبخند گفت :
- انقدر سریع پیدا ...
اما فریاد بلندِ همراه با گریه ی جیمین حرفش رو قطع کرد :
+ کمممککککک .... کمکم کن .... یونگی .... اون ... اونا اینجاااان اونا اونجااااااااااان ..یه.. یه بچه ... به بچه اینجاست ... نجاتم بده ... خودشه... خودشههههههههههه !
و قبل اینکه تماس با خش خشی قطع بشه ، استرانو تونست به وضوح صدای فریاد و ضجه زدن های پسر رو بشنوه!...
.....یوههاها حدس بزنین چیشده🤭😂
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...