Part 29
" مرا بفهم ، من شریک یک رویای معمولی نیستم ، من دیوانگی ام را دارم ، در بُعد دیگری زندگی میکنم و برای چیزهایی که روح ندارند وقت ندارم !
چارلز بوکوفسکی "
[ پیون یانگ_کره شمالی_عمارت مافیا کره شمالی ]
جیمین با چشم های بسته به سالن تمرین بادیگارد ها منتقل شد و توی این مسافت تنها به این فکر میکرد که چطور میتونه از مخمصه ای که خودش رو داخلش انداخته ، نجات پیدا کنه !
وقتی پارچه مشکی رنگ از روی چشماش کنار رفت ، بلافاصله به اطراف خیره شد و سعی کرد فضای سالن و تعداد بادیگارد هارو به خاطر بسپاره
دونگ گئون روی صندلی که براش تدارک دیده بودن نشست و با حالا سرخوشی گفت :
/ برو وسط سالن و با حریف اولت مبارزه کن جوجه مافیا !
جیمین دندون غروچه ای کردو به وسط سالن رفت و توی ذهنش انواع روش های مبارزه رو مرور کرد
اما همه ی اینا تا زمانی ادامه داشت که سرش رو بالا نگرفته بود و حریفش رو ندیده بود !
مردی که احتمالا دو برابر جیمین قد داشت و جوری هیکل و عضله داشت که تو نگاه اول فکر میکردی از بازیکنای کشتی کجه ، به جیمین خیره بود و نیشخند میزد
جیمین آب دهنش روقورت داد و با لحنی خشک شده زمزمه کرد :
+ روحم شاد !
با صدای سوت مرد دیگه ای که به عنوان داور ، کنار اونها ایستاده بود از حالت بهت زدگی خارج شد و جوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد :
+ اگر الان وایستم و بجنگم این غول چراغ جادو رسما مثل آدامس میجوعه منو !...وحتی اگر ۱ درصد هم موفق بشم شکستش بدم بازم جوری دهنم سرویسه که نمیتونن از عمارت سر در بیارم پس ....
نگاهی به مرد روبرو که با نیشخند بهش اشاره میکرد تا نزدیک بیادو بجنگه انداخت و طی یک حرکت یهویی ، در حالی که به جهت مخالف می دوید فریاد زد :
+ الفراااااار
در ابتدا همه بهت زده به پسر ریز اندامی که بین اون همه مافیای کله گنده فرار میکنه و فریاد میزنه خیره شدن و بعد از چند ثانیه صدای قهقه ها بلند شد
حریف تمرینی هم بعد ازاینکه از شوک خارج شد ، دنبال جیمین افتاد.
جیمین با چابکی از زیر دست مافیاهایی که میخواستن بگیرینش در رفت و جوری خودش رو توی راهروی وصل به سالن انداخت و دوباره شروع به دویدن کرد
در همون حین که از راهرو خارج میشد با صدای پایینی شروع به توضیح کرد :
+ سالن تمرین بزرگه ! ... چیزی حدود ۱۰۰ متر شایدم بیشتر !
تا جایی که دیدم حدود ۳۰ نفر بادیگارد توی سالن بودن اونجا پر بود از سلاح سرد و گرم ، الان توی راهروی سالنم که احتمالا به حیاط وصل میشه و کسی داخلش نیست
سمت عقب برگشت و با دیدن بادیگارد که دنبالش میرفت جیغ بلندی کشید و سرعتش رو بیشتر کرد
وقتی به حیاط رسید حین دویدن اطراف رو هم چک میکرد
درحالی که نفس نفس میزد به حرف اومد :
+ توی هر ... حدود ۵۰ قدم یک بادیگارد ایستاده ، و البته که سمتم نمیان ... شنیدم که اون رئیس چلمنگشون گفت دنبالش نرین میخوام ببینم میخواد به کجا فرار کنه !... مرتیکه ی پابو !...
حین توضیح دادن و فرار کردن سرش رو به عقب برگردوند و روبه بادیگاردی که دنبالش بود فریاد زد :
+ ای بابا توام انقدر تند ندو دیگه حرومی نفسم بند اومد ! ... اسب کورس قهرمانی انقدر سریع نمیدوعه که تو داری من و دنبال میکنی !
و بعد با یادآوری چیزی با چشمای گرد شده فریاد زد :
+ جیزز کرایس ... این فقط یکیشونه و منه بی ناموس گفتم با نصف بادیگاردات مبارزه میکنم !... خدایا اگر زنده از زیر دست اینا بیرون بیام دیگه با استرانو بد رفتاری نمیکنم ... قول میدم عین پیژامه ی مورد علاقش که با قیچی پاره کردم براش بخرم ... خدایا تو رو خدا
اونطرف ماجرا جیمز و ویلیام از خنده پاره شده بودن و حین قهقه زدن توضیحات جیمین رو در مورد خونه رو مینوشتن
یونگی با چشمانی گرد شده به پیژامه ی چهارخونه ی عزیزش فکر کرد و متوجه شد که چند روزی پیداش نمیکرد
درحالی که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه زیر لب گفت :
- حقته که بزارم بین همونا بمونی بچه ی سرتق
+ حیاط پشتی حدودا ۲۰۰ متره و بعد میرسه به حیاط ورودی ... حالت پارکینگه بادیگاردای اینجا روی هم ۲۰ نفرن که نفری یک ژ_۳ دستشونه
+ وای پاهام ... یه عالمه ماشین اینجا هست که احتمالا برای دونگ گئونه ... دارم میرم تو عمارت اگر زنده نیومدم روی سنگ قبرم بنویسید اگر استرانویی نبود اینجا هم قبری نبود !
ویلیام درحالی که از شدت خنده نفس کم آورده بود به زانوی جیمز که هم میخندید و هم مینوشت ضربه میزد و یونگی با نگاه وادفاکی بهشون خیره بود
جیمین همونطور که وارد خونه میشد با صدای پایینی زمزمه کرد :
+ عمارت سه طبقه است ، اینجا بادیگاردی نیست ولی فضای بزرگی داره .میتونم حدس بزنم حدود ۲۰۰ متره
همونطور که سمت پله ها میرفت به بادیگارد که همچنان دنبالش میدوید خیره شد و یکهو روی پله ایستاد .... و نکته ی جالب این بود که بادیگارد هم با قیافه ی شوک زده ای ایستاد !
در حالی که با صدای بلند نفس میکشید، بریده بریده گفت :
+ یکم ... یکم واستا ... بابا نفسم گرفت عه ... نیا ... نیا نزدیکتر ... مرتیکه نیا
وقتی دید بادیگارد با قدم های آروم سمتش میره با حرص ، دوباره شروع به دویدن کرد
+ طبقهی دوم ... ۵ تا اتاق داره ... ۵ تا اتاق فاکی ...
و بعد بی هیچ حرفی ، کشان کشان پله ها رو به سمت طبقه آخر بالا رفت البته که حریفش هم دست کمی ازش نداشت
+ خدایا اگر زنده بمونم کلمو صورتی میکنم ... به مسیح قسم کلمو صورتی میکنم اجازه میدم ... میدم کل افراد مافیا ، کله توت فرنگی ... صدام بزنن ! لعنت به روزی که با استرانو آشنا شدم !
وقتی به طبقهی سوم رسید شروع به گزارش کرد :
+ ۶ تا اتاق داره ... که ... که ... واستا !...
نظرش به اتاقی که دو بادیگارد جلوش ایستاده بودت جلب شد پس به بهانه ی فرار سمت همونا دوید اما قبل از اینکه دستش به دستگیره ی در برسه بادیگارد مانعش شد و گفت :
/ اجاز ورود ندارید ... کسی حق وارد شدن به اتاق رئیس رو نداره !
جیمین تو دلش پوزخندی زد و در ظاهر با حالت مظلومی سمت بادیگاردی که نفس زنان سمتش میومد برگشت
نفس عمیقی کشید و با چهره یجمع شده زمزمه کرد
+ یا حمله میکنم ... یا میمیرم !
و طییک حرکت اروپایی سمت مرد دوید و لحظه ی آخر مثل فوتبالیستای حرفه ای سمت پاش تکل زد !
تکل : اون حالتی کا بازیکن دراز کشیده و سمت مهاجم حریف سرمیخوره تا توپ و بگیره
منتهی جیمین بجای گرفتن توپ ، پای بادیگارد رو هدف گرفت و با جفت پا ، ساق مرد رو از روی زمین قیچی کرد که باعث شد مرد با صدای بلندی روی زمین بیوفته و قبل اینکه فرصت کنه از جا بلند بشه ، جیمین اون طبقه رو ترک کرده بود و دوباره سمت سالن رفته بود !
همونطور که وارد سالن میشد زمزمه کرد :
+ طبقهی سوم ، اتاق چهارم از سمت چپ اتاق دونگ گئونه ...
توی کل عمارت تقریبا ۶۰ نفر بادیگارد هست که همشون مساحت و دوربین مداربسته فقط داخل حیاط ، اونم چهار گوش ، دیوارهاست !نمیدونم اون شنود مسخره کار میکنه یا نه اما اگر صدامو میشنوی ... بیا دنبالم یونگی !
بعد با بدست آوردن ظاهر تخسش وارد سالن شد وناله مانند گفت
+ دهنم سرویسه شد ولی من بردم !... بادیگاردت توی عمارته !
و البته نمیدونست استرانو همین الان هم توی راه عمارته !...
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
جونگکوک با تنی خسته که ناشی از بیدار موندن های اخیر و درگیری بابت فهمیدن هویت نفوذی مافیاش بود وارد عمارت شد و با دیدن هوسوک و داسام که درباره پروژه های مافیای خودشون صحبت میکنن پرسید :
~ تهیونگ کجاست ؟!
داسام سرش رو بالا آورد و با غرغر گفت :
○ اون کله شق رفته تمرین
~ اون رفته سالن باله ؟!
○ سالن باله !؟... کاش میرفت سالن باله !... پسره ی کله شق رفته سالن تمرین بادیگاردای عمارت !
جونگکوک با چشمای گرد شده تقریبا فریاد زد :
~ وات دا فاک ؟!
داسام شونه ای بالا انداخت و گفت :
○ سعی کردم جلوشو بگیرم اما حرف توی کله ی پوکش نمیره !
و مرد همونطور که راهش رو سمت سالن تمرین کج میکرد زمزمه کرد :
~ این پسر ... اوف !....
کمی بعد توی سالن تمرین ، جونگکوک با تهیونگی روبرو شد که خیلی راحت با بادیگارد هاخوش و بش میکنه و در کمال تعجب داره توسط دیوید که یکی از بدخلق ترین و البته بهترین بادیگارد هاشون بود آموزش میبینه
خیلی آروم نیشگون از بازوش گرفت تا اگر خواب یا رویا یا حتی کابوس میبینه بیدار بشه اما مثل اینکه صحنه ی روبروش واقعی تر از هر چیزی بود
با قدم های بلند سمت اونا رفت و با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت :
~ به به میبینم که خیلی خوب باهم کنار اومدین ... مخصوصا تو ... دیوید !
دیوید که تا حالا با خنده مشغول آموزش حرکات رزمی به تهیونگ بود خیلی سریع حالت جدی گرفت و با صدای بلندی جواب داد :
● بله قربان ... تهیونگ از ما درخواست کرد بهش تمرین بدیم و ماهم قبول کردیم
و بلافاصله، بقیه بادیگارد ها حرفش رو تایید کردن
جونگکوک نیم نگاهی به تهیونگ که سوالی نگاهش میکرد انداخت و گفت :
~ فعلا به تمرینات خودتون برسین ... من با تهیونگ جونتون حرف دارم!
بادیگارد ها با کمی مکث " بله " ای گفتن و هر کدوم به کار خودشون مشغول شدن جونگکوک هم از فرصت استفاده کرد و درحالی که میخواست دست پسر رو بگیره گفت :
~ بیا بریم حرف دار....
اما تهیونگ با کشیدن دست خودش به عقب حرف مرد بزرگتر رو قطع کرد جونگکوک با چهرهی متعجبی بهش خیره شد ، که پسر به حرف اومد :
× ن ... نه ... لمس ... لمس نه
و جونگکوک با یادآوری حرف های دخترکش که از بیماری اوتیسم و اینکه نمیتونه دست کسی رو بگیره با غم مشهودی سر تکون داد و گفت :
~ اوه متاسفم...پس ... پس خودت دنبالم بیا
پسر سر تکون داد و به دنبال مرد از سالن تمرین خارج شد
بعد از چند قدم دور شدن از ورودی سالن ، جونگکوک ایستاد و پشت بندش تهیونگ که دنبالش میکرد ایستاد
نگاهی به دست های پسر که قسمت سیکنش * کمی متورم و کبود به نظر میرسید انداخت و آهی کشید
~ متوجه نمیشم واقعا ... با این وضعیتت مجبوری بری تمرین ... اونم با اون اورانگوتانا؟!
تهیونگ با حالت دفاعی کمی سرش رو به اطراف تکون داد و سریعتر از مواقع عادی به حرف اومد :
× نخیر آقای جئون... ورزش کردن برای من کاملا عادیه !
من تا قبل از این هم باشگاه میرفتم که به لطف شما و شغل ترسناکتون از اون هم محروم شدم !حالا هم رفته بودم پیش د ... دیو ... دیوید و بقیه بادیگاردا ... تا ... تا ... بهم آموزش بدن ... من ... من فقط اوتیسم دارم...عقب مونده ی ذهنی یا یک احمق نیستم !
جونگکوک بهت زده به پسر شاکی که برای اولین بار بدون خجالت و تقریبا بدون لکنت و مکث حرف میزد خیره شد و با لبخند متعجبی گفت :
~ تو ... تو الان همینقدر طلبکار با من صحبت کردی ؟!
من کی گفتم عقب مونده ی ذهنی یا همچین چیزی هستی ؟!
× نگفتید اما رفتارتون این روثابت میکنه!
کمی مکث کرد و درحالی که انگشتاشو رو آروم حرکت میداد تا توی حرف زدن تمرکز داشته باشه با تردید گفت :
× من ... میدونم که شما بخاطر ... بخاطر آریانا و همسرتون ناراحتید و اینکه ... من .. میدونم اینکه مراقب من هستید ... بخاطر اینه که آریانا با من دوست بود و شما ... شما می خواید با مراقبت ازمن حس .. حس عذاب وجدانتون رو نسبت به مرگ اون خاموش کنید ....
جونگکوک با کوبیده شدن حقیقت توی صورتش ، تلخی درد رو توی دهانش احساس کرد و با نگاهی شرم زده به تهیونگ خیره شد ، که پسر دوباره به حرف اومد و در حالی که رای اولین بار توی زندگیش به چشمای کسی خیره میشد گفت :
× اما اینطور نیست ... تقصیر شما نبود ... در واقع آریانا از شما نارحته اما نه بخاطر اینکه شمارو مقصر میدونه ... بخاطر اینکه شما خودتون رو عذاب میدید
جونگکوک به چشمای تهیونگ و مژه های بلندش که روی مردمک مشکی رنگش سایه انداخته بود خیره شد و چند باردهنش رو برای حرف زدن باز و بسته کرد اما انگاری صدایی از گلوش خارج نمیشد
در آخر کم آورد و طوری که فاصله ی چندقدمیش با پسر حفظ بشه سرش رو پایین آورد و به آرومی روی شونه های تهیونگ گذاشت و با لحن گرفته ای که بغض درونش به راحتی قابل تشخصی بود گفت :
~ من فقط ... کم آوردم
بدن تهیونگ از لمس سرشونش به سر جونگکوک منقبض شد اما برای اولین بار تصمیم گرفت احساس ترس و درد ناشی از اوتیسمش رو کنار بزنه و کمکی به مردی که تقریبا زندگیش رو نجات داده بود بکنه
پس دستای لرزونش که نشون دهنده اذیت شدنش نسبت به اون لمس بودن رو بالا آورد و خیلی آروم ، و خیلی کم ، درحد چند ثانیه روی کتف جونگکوک کشید تا حس همدردی رو بهش القا کنه !
بعد ازچند دقیقه جونگکوک سرش زد از سر شونه ی پسر بلند کرد و دم عمیقی گرفت و بعد از اینکه احساس کرد حالا حالش بهتره با لحن شوخی گفت:
~ مشتاقم بدونم چطوری بادیگاردای به اون سگ اعصابی رو رام خودت کردی !
تهیونگ لبخند دندون نمایی زد و شونه بالا انداخت :
× فقط ازشون درخواست کردم و اونا قبول کردن ...
[ فلش بک ]
چند ساعت قبل
همه ی بادیگارد ها مشغول تمرین و گفتمان بودن که با ورود پسر لاغراندام که قبلا چند بار با مافیا جئون دیده بودنش ،ساکت شدن
سالن در سکوت اذیت کننده ای فرو رفت و تهیونگ از حس خیره بودن اون همه آدم به خودش کمی هول شد اما نفس عمیقی کشید و در حالی که انگشتاشو تکون میداد با مکث به گوشه ای خیره شد با خجالت گفت :
× من ... من حوصلم سر رفته ...میتونم اینجا ... یه گوشه تمرین کنم ؟! ... قول میدم حواستونو پرت نکنم
همه نگاه ها به سمت دیوید برگشت که در نبود ویلیام وجیمز ، هدایت بادیگارد هابا اون بود دیوید نگاهی به سرتا پای پسر انداخت و مردد لب زد :
● و چرا فکرکردی میزارم تمرین کنی ؟! ... اصلا میتونی تمرین کنی ؟! ...خیلی ...
دنبال کلمه ی مناسبی گشت و در آخر گفت :
● خیلی کوچیک ... به نظر میای
× چی ؟... نه ...این ...این ظاهرمه وگرنه من ...من قبلا باشگاه میرفتم حتی ... حتی قبل اینکه بیام اینجا کمی کارای رزمی بلد بودم اما خیلی کم
و نزدیکتر کردن انگشت اشاره و شصتش به هم مقدار کمی رو به دیوید نشون داد
× اما من ورزش میکردم ...چون باید بدنم بخاطر شغلم روی فرم باشه
● مگه شغلت چیه ؟!
تهیونگ که برای اولین بار چند نفر رومشتاق حرفه ی خودش میدید لبخند دندون نمایی زد و گفت :
× باله ... من رقصنده ی باله ام
یکی از بادیگارد ها که در فاصله چند قدمی اونا بود با صدای بلندی گفت :
- اوه پسر ... من یه زمانی عاشق باله بودم ... ولی مامانم نذاشت !
× چی ؟! چرا اخه !
و چند دقیقه بعد همه ی بادیگارد ها کف سالن نشسته بودن و به درد و دل بادیگادی که جاسپر نام داشت گوش میکردن
- آره دیگه بعدش مامانم گفت و نمیتونی مثل یک دختر رفتار کنی و باید مثل پدرت یه مرد مافیا بشی !
تیهونگ درحالی که از شیر موزی که یکی از بادیگارد ها برای همه آورده بود میخورد با نهایت همدردی به حرف اومد :
× این خیلی دردناکه ... منم بخاطر اوتیسم خیلی کم میتونستم کارایی که دوست داشتم و انجام بدم
دیوید باقی مونده ی شیر موز رو هورت کشید و با لحنی اعتراض آمیز به حرف اومد :
● این خیلی احمقانست! ... بقیه رسما به تو ظلم کردن پسر ... تو میتونی از پس خودت بر بیای ... فقط کافیه یکم آموزش ببینی که خودم هستم ..
تهیونگ پاکت رو کنار گذاشت و با خجالت گفت :
× اینطور فکر میکنی ؟!
● البته
و پشت بندش بقیه بادیگارد ها سر و صدا راه انداختن و با فریاد هاشون پسر روتشویق میکردن
انگاری که یک ارتش آمادهی سوار کاری به اسب هستن که میخوان به یه قلمرو حمله کنن !
و البته که تهیونگ سعی کرد واکنش بدنش رو نسبت به اون سر و صدا ها کنترل کنه
• سیکن : اون قسمتی از مشت که در ورزش های رزمی به هدف اصابت میکنه از ناحیه برآمدش مفاصل انگشتات اشاره و وسطی هست
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...