"بزرگترین توهین به یک انسان انکار رنج اوست
چزاره پاوزه "
[ پیونگ یانگ_کره شمالی _خونه ی مخفی مافیا عمق]
*پیونگ یانگ پایتخت و بزرگترین شهر کره ی شمالیه
استرانو به جیمین که از لحظه ی خروج از خط مرزی در سکوت کامل بود نگاه کرد و پوزخندی زد
خونه ای که توش مستقر شده بودن ویلایی و بزرگ بود ، و اتاق های زیادی داشت تا همه ی افراد بتونن با خیال راحت استراحت کنن
هر چند که به صورت کاملا اتفاقی و در حالی که اصلا تقصیر یونگی نبود ... جیمین رو با یونگی توی یک اتاق گذاشته بودن !
اما جیمین فعلا ساکت تر و متفکر تر از این حرفا بود که بخاطر اتاق مشترک با استرانو غر بزنه !
پسر پلیور و شلوارش رو بی حرف و بی توجه به نگاه یونگی عوض کرد و خیلی زود بعد از گذاشتن کوله پشتیش ، روی تخت تک نفره گوشه دیوار رفت و زیر پتو خزید
یونگی هم لباساش عوض کرد و بعد از اینکه برق اتاق رو خاموش کرد روی تخت خودش که حدودا یک متر با تخت جیمین فاصله داشت دراز کشید
اونشب هیچکدوم از اون دو نفر نخوابیدن ...
استرانو که عادت داشت و مثل شب های گذشته تا ساعت ۴ صبح بی هدف به سقف خیره بود
اما جیمین ... جیمین افکارش به هم ریخته بود ... به خودش ... استراتو و اتفاق توی پایگاه خط مرزی فکر میکرد
البته که انتظار ندارین عاشق شده باشه ؟!
اون فقط از این گیج شده بود ، پس حس امنیت داشتن و دلگرم بودن به یک نفر اینجوریه ؟!
اینکه بدونی کسی حواسش بهت هست !...
پسر مو طلایی ما از جوانی یاد گرفته بود که به هیچکس جز خودش اعتماد نکنه اما حالا که طعم شیرین سر پناه داشتن رو چشیده بود نمیتونست بهش فکر نکنه ...
[رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
• توی این زمان که کره ی شمالی هوا تاریکه و نزدیکای صبح حساب میشه ، توی ایتالیا صبح زوده ...
( فاصله ی زمانیشون چیزی حدود ۲ ساعته ! )
پدرم در اومد تا این فاصله ی زمانی رو حساب کنم
برای مثال الان تو کره ی شمالی سالت ۶ صبح باشه تو ایتالیا ۸ صبحه
جونگکوک با تنی خسته و ناامید توی عمارت قدم میزد و فکر میکرد
امروز بدن بی جان همسر و دخترش رو به خاک میسپرد اما هنوز توان و جسارت انجام اینکار رو نداشت ...
از طرفی باید به تهیونگ هم میگفت که چه اتفاقی افتاده و نمیدونست که پسر چه واکنشی نشون میده
و البته که مهم ترین قضیه ، گرفتن مافیا کره ی شمالی بود
میدونست که یونگی قطعا توی کره ی شمالی موفق میشه ... اما قاتل همسر و دخترش همینجا توی ایتالیا بود ...
باید از جانگ کمک میخواست؟!
آهی کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد که همون لحظه صدای خواب آلود تاتایی که تا دیروز همبازی دخترش بود رو شنید
× آقای جئون
چشمای گود افتادشو باز کرد و نگاه خنثشو به تهیونگ دوخت که پسر تعظیمی کرد و گفت :
× صبح بخیر ... میخواستم بدونم میشه بگید اتاق نانا کجاست ؟!
دیشبم ندیدمش ... فکر میکنم اگر بدونه اومدم خوشحال میشه و دوباره جیغ میزنه
و لبخند گرمی که باعث شد جونگکوک بغض کنه
اره دخترِ معصومش اگر تهیونگ رو میدید قطعا با جیغ جیغاش خونه رو میذاشت رو سرش …
× البته ش.. شاید از دستم ناراحت بشه ... من بهش قول داده بودم دفعه بعد که ... که هم و میبینیم پیراهن سفید پرنسسی با خودم داشته باشم ... تا شب پرنسسی داشته باشیم ... اما چون بیمارستان بودم نتونستم پیراهنی که با خودم خریدم رو بیارم ...
و همین حرف کافی بود تا جونگکوک منفجر بشه و با صدای بلند گریه کنه
تهیونگ بهت زده و با چشمای گرد به گریه ی مردی که یجورایی فکر میکرد بخاطر پولدار بودن و هیکل بزرگش قوی ترین پدرجهانه خیره شد و در حالی که ازاسترس انگشتاش رو حرکت میداد با قدم های لرزونی سمت مرد رفت و گفت :
× آ ... آقای جئون ... چ ... چیشده ؟!
جونگکوک بلند بلند گریه میکرد و در اون بین گفت :
~ تهیونگ دخترم ... دخترم دیگه نییییسسستتتت ... دیگه نیست تا با تو شب پرنسسی داشته باشه ... دیگه نیست تا برات از لباسای مامانش پیرهن بدزده ... میرابلا دیگه نیست تا با لبخند به تو و دخترمون نگاه کنه ... من چیکار کنم تهیونگ من چیکار کنم ؟!
پسر که احساس میکرد هر لحظه ممکنه حملهی عصبیش شدید و خارج از کنترل بشه از لبه ی مبل گرفت و آروم روی زمین نشست و بریده بریده گفت :
× ی ... یعنی چی ... که ... که ... نی ... نیست
جونگکوک هق هق میکرد و اشکاش یکی پس از دیگری روی صورتش میریختن ... تمام تنش میلرزید و تک تک سلول های بدنش آغوش پاک همسر و دخترش رو خواستار بودن ... اما چی کار میتونست بکنه ؟!
کاری جز گریه از دستش بیوفته نمیومد
هق هقی کردو گفت :
~ ک ... کشتن ... دخترمو ... زنمو کشتن ... بخاطر من عرضه ... بخاطر من که حتی نتونستم از خانوادم محافظت کنم ...
میگفت و با هر کلمه به صورت خودش سیلی میزد و اصلا توجهی به پسری که از شدت شوک تنگی نفس گرفته و با صورت کبود شده به سینش چنگ میزنه تا شاید اون هوای لعنتی حبس شده توی ریه هاش رو جابجا کنه ...
همون لحظه هوسوک و داسام که از سر و صدا بیدار شده بودن و به طبقهی پایین اومده بودن چشمشون به وضعیت مقابل افتاد که باعث شد هوسوک فریاد بزنه :
/ جئون ... فاک ... داسام اون پسر و بگیر
زن با ترس سمت تهیونگ رفت و تن لرزانش رو در آغوش گرفت و فریاد زد :
○ نفس بکش ... نفس بکش لعنتی ...
جانگ اونطرف دستای کوک رو گرفته بود تا بیشتراز این خودش رو نزنه و فریاد میزد :
/ تمومش کن جئون محض رضای فاک
○ پسر نفس بکش ، داری خفه میشی
وقتی دید پسر هر لحظه بیخیال تر ازقبل میشه و تا بیهوشیش نمونده دستش رو بالا آورد و سیلی محکمی به گوشش زد که باعث شد بدن تهیونگ به شوک داده شده واکنش نشون بده و نفس حبس شدش رو آزاد کنه
داسان نفس لرزونی کشید و گفت :
○ تموم شد ، تموم شد ... باشه ... آروم نفس بکش
شب گذشته بعد از اینکه جونگکوک گفته بود تهیونگ اوتیسم داره ، داسام توی اینترنت چند تا مقاله درباره افراد مبتلا به اوتیسم خونده بود پس خیلی سریع رو به پسر گفت :
○ با من اعداد و بشمار ... یک ... دو ... بشمار تهیونگ
پسر درحالی که اشکاش روی صورتش میریختن گفت :
× ی ... یک ... د ... دو ... ن ... نانا ... نانا مرد ... نانا
○ هیش ... میدونم ... میدونم ... بشمار ... بشمار ... یک ، دو ... سه ...
× ی ... یک ... یک ... د ... دو... ن.. نانااا ناناااا ... س ... س ... سه
[ پیونگ یانگ_کره شمالی_خانه ی مخفی ]
ساعت ۱۰ صبح به وقت کره ی شمالی
جیمین از خواب بلند شد و با شنیدن سر و صدای بیرون اتاق متوجه شد همه به غیر ازخودش بیدارن حتی استرانو که تختش مرتب شده و خالی بود
بعد از شستن دست و صورتش تیشرت لش نارنجی رنگی رو پوشید که بعد از اینکه ازمرتب بودن موهای طلایی رنگش مطمئن شد ، از اتاق بیرون رفت و افراد رو دید که کاملا جدید روی مبلمان ، دور یونگی نشستن و به توضیحات مرد گوش میدن
+ صبح بخیر
یونگی که انگار تازه متوجه حضور پسر شده بود نگاهی بهش انداخت و گفت :
- صبح بخیر فابیو ... از اونجایی که دیشب اصلا نخوابیدی به بچه ها گفتم بزارن استراحت کنی
جیمین سعی کرد کنایه یونگی که انگار متوجه شده بود تا صبح بیدار بوده رو نادیده بگیره و همونجا جواب دندون شکنی نده
اما مثل اینکه موفق نبود پس اونم با کنایه گفت :
+ چطور ؟! نکنه تا صبح نگهبانی من و میدادید که میدونید نخوابیدم ؟!
تمام جمع سکوت کردن و نگاه مضطربشون رو به استرانو دوختن
اونا میدونستن که اگر یکبار ... فقط یکبار همچین رفتاری با استرانو داشته باشن قطعا اون روز روز آخر زندگیشونه
یونگی نگاه تاریکش رو به جیمین دوخت و ابرویی بالا انداخت که باعث شد پسر توی دلش به غلط کردن بیوفته ....
استرانو بدون اینکه نگاهش رو از پسر مو طلایی بگیره گفت :
- همه بیرون باشید ... مثل اینکه من و فابیو باید صحبتی باهم داشته باشیم
ویلیام با استرس رو به استرانو گفت :
● جناب استرانو
یونگی سرش رو برگردوند و با نگاه خالی به ویلیام خیره شد و گفت :
- ویلیام ؟!
مرد آهی کشید و گفت :
● بله ما میریم بیرون ... معذرت میخوام
وقتی همه بیرون رفتن ، یونگی سمت جیمین برگشت و با لحن خنثی گفت :
- تو مثل اینکه واقعا از دفعه قبل درس نگرفتی نه ؟!
+ م ... من
- اِ اِینتِرِسّآنته * ... جلوی بقیه زبونت دو متره و تا باهام تنها میشی از ترس لکنت میگیری !
• اِ اِینتِرِسّآنته یا è interessante به معنای " جالبه "
در ایتالیایی
+ ن ... نخیرم نمیترسم
استرانو قدمی به سمت پسر برداشت و گفت :
- عه ؟! ... پس این لکنت ...
اما قبل اینکه جملش رو تموم کنه جیمین وسط حرفش پرید و گفت :
+ از اضطرابه
- اضطراب و ترس معنی نزدیکی دارن ...
+ ترس برای غریبه هاست ، من ازتون نمیترسم
یونگی ابرویی بالا انداخت و پوزخند زنان گفت :
- حرفای جدید میشنوم ... اینو مدیون چی هستم فابیوی مورد علاقه ؟!
فابیوی مورد علاقه ؟! ...
پسوند لقب جدید واقعا به دل مینشست و البته که جیمین متوجه شد اینکه استرانو دوباره فابیوی مورد علاقه صدا شده یعنی خشم یونگی کمتر شده ، پس با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد :
+ در اصل تقصیر خودتون بود ... شما اول کنایه زدین
یونگی با حالت سرگرم شده ای گفت :
- کنایه ؟! ... مثلا اینکه میدونم دیشب تا صبح بیدار بودی و فکر میکردی ؟!
جیمین برای دفاع از خودش چشماشو گرد کرد و با لحن حاضر جوابی که این چند وقت مایه ی سرگرمی یونگی شده بود گفت :
+ نخیرم ... چطور میتونی همچین تهمتی به من بزنی که شب تا صبح به تو فکر میکردم ؟!
استرانو ابرویی بالا انداخت و با لبخند دندون نما و کصکشانه ای گفت :
- اما فابیو ... من نگفتم که تو به " من " ... فکر میکردی !
نفس جیمین با فهمیدن ، سوتی ضایعی که داده بود برید
یونگی قهقه ی بلندی کرد و گفت :
-فکر کن من خودم باهات تو یه اتاق باشم و تو تا صبح بخاطر فکر کردن بهم نخوابی !...به چی درباره ی من فکر میکردی فابیوی مورد علاقه؟!
جیمین خواست دهن باز کنه که استرانو با حالتی دیوثانه ادامه داد :
- به اینکه نجاتت دادم ؟! ... یا ....
دستش رو بالا آورد و انگشت هاشو روی شونه ی پسر کشید و ترقوش رو از روی لباس نوازش کرد و ادامه داد :
- یا به بوسه ای که اینجا کاشتم ؟!
+ او ... اونطور که ... که فکر میکنین نیست
- فکر کنم گیِ درونت بیدار شده فابیو !
پسر هول شده گفت :
+ چ ... چی ... نه نه ... اینطور نیست
- دینگ دونگ دینگ دونگ ... خوب گوش کن فابیو ... این هشداره ... هشدار که خبر از ورود گی ساید درونت و میده !...
جیمین چشمی چرخوند و گفت :
+ شما واقعا خوشتون میاد که حرص منو در بیارین !
- علاوه بر حرص، میتونم لباساتو ... تک به تک در بیارم!
فابیوی مورد علاقه !
و بعد بی اینکه منتظر صحبتی از سمت جیمین سرخ شده ازخجالت بمونه ، از خونه بیرون رفت تا بادیگارد هارو صدا کنه !
[ پیونگ یانگ_کره ی شمالی ]
( همان شب )
استرانو نیم نگاهی به افرادش انداخت و در حالی که سیگارش رو زیر پا مینداخت با لحن جدی گفت :
- تمام عمارت رو میگردین ، هر کس جلو راهتون اومد ، بی سر و صدا کلکشو میکنین ... و لحظه به لحظه موقعیتتون رو گزارش میدید ... ویلیام میخوام موقعیت کلی عمارت رو تو دستت داشته باشی
ویلیام " بله " محکمی گفت و به همراه افراد از دیوار ، وارد ساختمان عمارت شد
وقتی در ورودی رو با صدای آرومی باز کردن ، استرانو و پشت سرش جیمین ، به آرومی وارد حیاط عمارت شدن
یونگی نیم نگاهی به جیمین کلت کوچکش که صدا خفه کن به سرش بست بود رو محکم در دست گرفته بود انداخت و گفت
- تا حد امکان بی سر صدا درگیر شو و سعی کن حواست به گزارش هایی که افراد میدن باشه
جیمین سر تکون داد و قدم های محکم اما بی سر و صداش رو در راه عمارت بر میداشت
[ رم_ایتالیا_گورستان پروتستان*]
•
• این گورستان توی رم هستش فضای زیبایی داره چون مثل یک باغ میمونه و تعداد زیادی از هنرمندان ، شاعران روشنفکران و افراد برجسته توی این گورستان به خاک سپرده شدن
و اینم بگم که این گورستان یکی از معروف ترین جاذبه های گردشگری ایتالیا محسوب میشه !
جونگکوک روی زمین زانو زده بود و با چشمایی که از بیخوابی و گریه قرمز بودن به دفن شدن تن بی جان همسر و دخترش توی دو تا قبرکنار هم نگاه میکرد
هنوزم نمیتونست باور کنه ... اینکه چطور با نبود آغوش مهربان و گرم همسرش کنار بیاد ... اینکه چطور صبح بی اینکه جسم کوچک دخترش رو بغل کنه از خواب بلند بشه
هیچکدوم از اینا براش قابل باور نبودن ...
اما بازم هیچکاری نمیتونست بکنه جز گریه ، عزاداری و بغض و خشم !
جانگ نگاه غم زده ای به تن خمیده ی جونگکوک انداخت و رو به داسام گفت :
/ بهتره یکم تنهاش بزاریم
داسام سر تکون داد و با ناراحتی گفت :
○ پس ... اون یکی روچی کار کنیم ؟! کیم تهیونگ
و بعد به سمتی که پسری سیاه پوش ، دور از جونگکوک کنار قبر ها ، روی زمین نشسته بود و آروم آروم گریه میکرد اشاره کرد
هوسوک سر تکون داد و گفت :
/ اون پسر رو جئون به عمارت آورده پس حالا هم مسئولیتش با خودشه
در همون زمان چند متر اونور تر جونگکوک دست های لرزانش رو روی خاکی که که بوی تازگی میداد کشید و گفت:
~ بابایی خونهی جدیدت چطوره ؟! ...سرد نیست !...
کت مشکی رنگش رو از تن در آورد و روی قبر همسر و فرزندش انداخت و گفت :
~ مامانی رو اذیت نکنی باشه ؟! ... میرابلای عزیزم ... متاسفم که انقدر بی لیاقت بودم ...
اشک هاشو پس زد و ادامه داد :
~ نتونستم ازتون محافظت کنم ... تو ... تو قطعا خیلی ترسیده بودی ... نمیدونستی باید خودتو ... ن ... نجات بدی یا ... یا دخترمونو ...
با دست هاش صورتش رو پوشوند و هق هقی کرد که همون لحظه صدای پایی رو شنید و نگاه خیسش رو به بالای سرش دوخت
تونست قامت تهیونگ رو بالای سرش ببینه
پسر دسته گل بابونه ای کل در دست داشت رو به آرومی روی خاک گذاشت و همونجا نشست
نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و در حالی که سعی میکرد بغضش رو کنترل کنه گفت :
● نانا ... شما رو خیلی دوست داشت
جونگکوک بین گریه لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
● ولی حالا که میبینه ... شما گریه میکنین حتما خیلی ناراحت میشه
مرد بزرگتر چشمای خیسش رو به تهیونگ دوخت و گفت :
~ پس چیکار کنم ؟!
● خب ... خب ... میتونید بیاید اینجا ... کتاب بخونید ... نقاشی بکشید ... یا باهاش صحبت کنید
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد :
● اینجوری دیگه احساس تنهایی نمیکنن ... حتی همسرتون ...اونم ... اونم خوشحال میشه
جونگکوک تک خنده ی آرومی کرد و گفت :
~ جدا ؟! ... شاید تو درست میگی مربی کیم ... فعلا باید برگردیم
و از جا بلند شد که همون لحظه پسر ازجا بلند شد و تو همون حین هوسوک سمت جونگکوک اومد و دست جونگکوک رو دور شونه ی خودش مینداخت و کاری میکرد که مرد بهش تکیه بده و گفت :
/ حالت خوبه ؟
جونگکوک با چشمای گرد شده گفت :
~ یاااا مگه فلجم ؟!
/ نخیر ولی شما چند روزه چیزی نخوردی پس احتمال اینکه موقع راه رفتن غش کنی یا سرگیجه بگیری زیاده!
جونگکوک ریز و بی حال خندید و بی حرف به راهش ادامه داد
هر چند که تمام فکر و ذکرش خانوادهی کوچیکش بودن که چند متر اونور تر زیر خاک قرار داشتن !...
بفرمایید پارت هدیه🫦🥺
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...