" هر کس مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند
صادق هدایت "
Part 20
[رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
هوسوک نیم نگاهی به همسر غرق در خوابش انداخت و با ناامیدی و غمی که از لحظه ی شنیدن اون خبر ، وجودش رو گرفته بود از اتاق بیرون رفت
عمارت در سکوت کامل بود و خبر از خواب بودن همه میداد. بیرون رفت و روی صندلی توی حیاط نشست به آسمان خیره شد و اجازه داد باد ملایمی که میوزه ، صورتش رو نوازش کنه
حرف های دکتری که ماه قبل بهش گفته بود آزمایشات نشون میده که ناباروره ، و نمیتونه داسام رو باردار کنه مدام تو سرش تکرار میشد
آهی کشید و زمزمه کرد :
× داسام لطفا اینکار و نکرده باشی لطفا !
باید هر چه سریعتر همسرش رو به یک دکتر میبرد و با یک بهانه ازش ازمایش میگرفت که همون لحظه با شنیدن صدای پایی متعجب به پشت سر نگاه کرد و با استرانویی روبه رشد که قهوه به دست سمتش میاد
مرد بی حرف روی صندلی کنار هوسوک نشست وبعد به تاریکی خیره شد
× فکر میکردم خوابین ...
استراتو لیوان قهوه رو سمتش گرفت و گفت :
- ذهنم درگیره نمیتونم بخوابم !
هوسوک زیر لب تشکری کرد که استرانو با آرامش گفت :
- چی انقدر شمارو بهم ریخته جناب جانگ ؟!
جانگ سر تکون داد و با لبخند غمگینی گفت :
× موضوع ... موضوع خانوادگیه ...
استرانو سر تکون داد و گفت :
- اوه ... میفهمم ... در کل ... اگر کمکی از دستم بربیاد ... قطعا برای شریکم انجام میدم
خب جانگ خیلی خوب میدونست که حرف های استرانو با صداقت تمام گفته شده
به قطعیت دیده بود که شریک های قبلی استرانو چقدر ازش کمک گرفته بودن و اون ... خب استرانو همیشه صادقانه کارش رو انجام میداد ... تا جایی که نخوای زیر آبی بری ، و اون موقع بود که کابوست میشد !
× متشکرم جناب استرانو ... قطعا همینطوره
[ روز بعد ]
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
جیمین در حالی که سینی صبحونه ی استرانو رو آماده میکرد ، کمی از قهوه ی خودش رو هم نوشید و خواست از آشپزخونه بیرون بره که همون لحظه داسام با چهره ی خواب آلود اما مثل همیشه مهربانش ، وارد آشپزخونه شد
○ صبح بخیر
پسر لبخندی زد و گفت :
+ صبح بخیر داسام شی
○ ا ... اون... پنکیکه
جیمین نگاهی به سینی و پنکیک های شکلاتی درونش که چشمک میزدن انداخت و گفت :
+ اوه بله ... این صبحونه ی جناب استرانوعه ... به عنوان دستیار شخصی صبح ها من باید ، صبحانشونو ببرم !
داسام نیشخندی زد و گفت :
○ چه دستیار خوبی که خودش صبحانه رو سرو میکنه
جیمین لبخندی زد و گفت :
+ عا ... نه ... هر روز خدمه صبحانه آماده میکنن و من فقط برای جناب استرانو میبرم ... ولی امروز دستور داشتم پنکیک درست کنم ...
و سعی کرد به روی خودش نیاره که استرانو مجبورش کرده که امروز بلند شه و براش پنکیک درست کنه ...
( فلش بک شب گذشته ساعت ۳:۱۰ )
جیمین با به صدا در اومدن در اتاقش چشم های خواب آلودش روباز کرد
با گیجی نگاهی به فضای تاریک اتاق انداخت و بعد به ساعت گوشی که ۳:۱۰ رو نشون میداد نگاه کرد که همون لحظه دوباره صدای در زدن اومد
زیر لب زمزمه کرد :
+ کدوم آدم ابلهی ساعت ۳ صبح میاد در اتاق مردم !
کشان کشان سمت در رفت و دستگیره رو کشید و باز کرد که همون لحظه استرانو با تیشرت مشکی و پیژامه ی قرمز رنگی دید
نگاه گیجی بهش انداخت و گفت :
+ جناب استرانو ؟!
یونگی با دیدن صورت پف کرده ، موهای طلایی ژولیده و پیراهن چروک شده ی جیمین که از شدت بزرگ بودن تو تنش زار میزد تو دلش تکرار کرد :
- ( اون یک احمقه ! ) ( قیافش و ببین تو روخدا ! )
( یه احمق که حتی وقتی انقدر ژولیده و خنگه شبیه بچه های دوساله دیده میشه )
و بعد با لحن جدی رو به پسر گفت :
- شب بخیر فابیو
+ در واقع ... کم کم بایدبگم صبح بخیر
- درسته ... فابیو اومدم بگم فردا که بیدار شدی ... برام پنکیک درست کن
پسر چند ثانیه به صورت استرانو خیره شد تا اثری از شوخی توش ببینه اما متاسفانه چیزی جز یک چهره ی خنثی که جدیت کامل رو بازتاب میکرد ندید
+ الان ... الان جدی بودید؟!
- به نظرت ساعت ۳ صبح میام اینجا که باهات شوخی کنم ؟!
جیمین دست به کمر ایستاد و گفت :
+ دقیقا حرف منم همینه ... ساعت ۳ صبح اومدید من و از خواب بیدار کردید که بهم بگین روز بعد براتون پنکیک درست کنم ؟!
- دقیقا همین کارو کردم ! ... توام بهتره بری بخوابی که فردا زود بیدار بشی و برام پنکیک درست کنی
+ نه مثل اینکه متوجه نیستید ... ساعت ۳ فاکینگ صبحه من و بیدار کردید از خوابییبببببب …اینکه شما نمیتونید بخوابید دلیل بر این نمیشه که خواب بقیه رو هم به هم بریزید!
به هر حال جیمین توی این چند وقت متوجه شده بود که استرانو همیشه شب ها تا ساعتهای ۳ یا ۴ صبح بیداره و نمیتونه بخوابه
استرانو نیشخندی زد و قدمی به پسر نزدیک شد و گفت :
_نه فابیو اینطور فکر نکن ... من نه تنها خواب ، بلکه میتونم زندگیتو بهم بریزم !
جیمین چشمی چرخوند و خواست درو ببنده که همون لحظه استرانو دستش رو کشید و با نگاه بی حسی گفت :
- تو کلا کنترلی رو چشمات نداری نه ؟!
جیمین ترسش رو کنار زد و با همون قیافه ی خنثی جواب داد
+ نه دیگه شده جزئی از زندگیم ... مخصوصا از وقتی با شما اشنا شدم خیلی زیاد تر ازهمیشه چشمام میل به چرخیدن پیدا میکنه !
( کنایه از اینکه استرانو خیلی جیمین رو حرص میده )
استرانو نیشخندی زد و با صدای پایینی گفت :
- فابیو من برای چشمات ، علاوه بر چرخوندن مردمکش ، میتونم کاری کنم که از شدت لذت به سفیدی برن ... میدونی که ؟!
جیمین که باز هم توی بحث کم آورده بود دندون غروچه ای کرد و در رو تقریبا توی صورت استرانو کوبید
یونگی با لذت لبخندی زد و با انرژی مضاعفی که از حرص دادن پسر گرفته بود سمت اتاقش رفت تا با خیال راحت بخوابه!...
( پایان فلش بک )
- بیا داخل
جیمین سینی رو محکم گرفت و با احتیاط در و بازکرد و وارد اتاق شد
+ صبح بخیر
یونگی در حالی که دست به جیب به فضای بیرون از پنجره خیره بود گفت :
_صبح توام بخیر فابیو
و بعد برگشت و با دیدن سینی پنکیک توی دست پسر نیشخندی زد
جیمین سینی رو روی میز وسط اتاق گذاشت و گفت :
+ با من کاری ندارید ؟!
- چرا اتفاقا... همونطور که قبلا گفتم ، امروز پاداشت رو بهت میدم
پسر کمی ذوق زده شد ولی خودش رو کنترل کرد و تنها با لبخندی گفت :
+ متشکرم
- گرفتن چیزی که لایقشی تشکر نمی خواد ... در واقع اینکه به اون مکان میریم بخاطر توعه اما حالا که خانواده ی جانگ اینجاست میتونیم اونا رو هم ببریم تا یکجور مهمان نوازی تلقی بشه ... اما نمیخوام فراموش کنی دلیل رفتنمون به اونجا تویی
خب جیمین عموما آدم حساس یا حسودی نبود پس اینکه قرار بود جانگ و همسرش هم باهاشون به مکانی که برای پاداش جیمین بود برن ، مشکلی نداشت
لبخندی زدو گفت :
+ قطعا فراموش نمیکنم
- اِبوآنو... برای پنکیک ها هم متشکرم
اِبوآنو یا È buono به معنای " خوبه " در ايتاليايي
جیمین همونطور که بیرون میرفت گفت :
+ وظیفه بود
و البته زیر لب تکرار کرد :
+ وظیفه ی اجباری !
جیمین به آشپزخونه برگشت و داسام رو دید که همچنان پشت میز نشسته و با گوشیش مشغوله
زن با دیدنش با لبخند گفت :
○ اوه جیمین شی ... به رییست خوب سرویس دادی؟!
جیمین آبی که داشت مینوشید و رو تف کرد و با چشمای گرد شده سمت زن برگشت
داسام هول شده دست هاشو تو هوا تکون داد و گفت :
○ نه نه منظورم ... منظورم اون نبود ، خدای من ! من منظورم سرویسِ کاری ... فاک ... واقعا منظوری نداشتم !
[سرویس دادن میتونه به معنای سرویس دادن کاری یا همون انجام وظیفه کاری به نحو احسنت ... یا خدمت کردن باشه ... و میتونه به معنای همون کارای فسق و فجور هم باشه !
جیمین با گونه های قرمز سر تکون داد و گفت :
+ آ ... آها ... متوجه ...شدم ... من ... خب اره ... همیشه کار هام رو به نحو احسنت انجام میدم !
زن مودبانه سرجاش نشست و زمزمه کرد :
○ خوبه ....
اما لحظه ای بعد با یادآوری چیزی ، روبه پسر پرسید :
○ جیمین شی ... میگم ... میشه ... میشه برای منم پنکیک درست کنی ؟! ... راستش پنکیک هات حتی از فاصله ی دور خیلی خوب دیده میشدن!
جیمین لبخند گرمی زد و گفت :
+ اوه البته ... فقط باید یکم منتظر بمونید
○ اشکالی نداره
[رم_ایتالیا_عمارت جئون]
جونگکوک با حس پرتاب شدن جسم سنگینی روی شکمش آخ بلندی گفت و چشم هاشو باز کرد و تنها چیزی که دید چشم های خندان و شیطون دخترش بود
اخمی کرد و با حرص گفت :
~ جئون آریانا تو نباید هر روز صبح اینطوری پدر عزیزو دوست داشتنیتو از خواب بیدار کنی !
و بعد دختر رو در آغوش کشید و بوسه ی پر سر و صدایی به لپش زد
آریانا ریز خندید و گفت :
- پاپا امروز ، روز شیر موز پدر دختریه
جونگکوک آهی کشید و بعد از بلند شدن بوسه ای به موهای همسرش که غرق خواب بود زد ، آریانا رو بغل کرد و همونطور که سمت در میرفت گفت :
~ امروز نمیشه فارفالینا ... باید برم سرکار ...
- اما پاپا ... برنامه ی شیر موزمون چی میشه ؟!
دختر روبروی اُپن گذاشت ، گاز پرحرصی از لپش گرفت و گفت :
~ شب درست میکنیم مقدس ترینم ... تازه ... چون امروز برنامه رو بهم ریختم ... شب علاوه بر شیر موز باهم کیک هویج هم درست کنیم
آریانا جای گاز پدرش رو با دست مالوند و با لبخند گفت :
- قول ؟!
جونگکوک انگشت کوچیکش رو بالا آورد و با لبخند دندون نمایی گفت :
~ قول پدر دختری
آریانا خندید و انگشت ریزه میزش رو بالا آورد و به انگشت پدرش گره زد
[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]
جیمین با خنده به داسام که پنکیک ها رو با لذت میخورد نگاه کرد و گفت :
+ داسام شی فکر کنم خیلی گرسنه بودید
داسام با لپ های باد کرده ی ناشی از پنکیک نگاهی بهش انداخت و بعد از اینکه محتویات دهنش رو قورت داد با مظلومیت گفت :
○ تقصیرمن نیست که ... این اذیتم میکنه ...
+ این چیه ؟!
داسام انگار که موضوع مهمی رو یادش اومده باشه کمی روی میز سمت جیمین خم شد و با ذوق گفت :
○ جیمین شی ... من باردارم ....
جیمین با ذوق دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت :
+ هییییننننن ... واقعا ؟! ... آیگوووو ... جدی میگید ؟!
زن با ذوق سر تکون داد که باعث شد پسر با لبخند بگه :
+ پسر برای همونه ... لطفا همهی پنکیک ها روبخورید ... حتی ... حتی اگر بازم گشنتون شد من براتون درست میکنم
قبل اینکه داسام حرفی بزنه ، صدای یونگی از کنار اُپن شنیده شد
- درسته... اون اینکارو میکنه ... تبریک میگم بانو جانگ ... در واقعا اتفاقی حرفاتونو شنیدم ... اومده بودم ببینم دستیار شخصیم کجا سرش گرمه که یادش رفته باید بیاد اتاقم و برنامه ی امروز رو ارائه بده
جیمین نگاه وار رفتشو به یونگی دوخت و سکوت کرد
داسام ریز خندید و گفت :
○ لطفا ببخشیدش ... تقصیر من و این فسقلی شد
یونگی با لبخند کمرنگی، سر تکون دادو خواست حرفی بزنه که همون لحظه هوسوک سر رسید
/ صبح بخیر
همه بهش صبح بخیر گفتن و یونگی گفت :
- جناب جانگ پدرشدنتون رو تبریک میگم ... از اونجایی که میدونم مرد خانواده دوستی هستید مطمئنم که خیلی خوشحالید
هوسوک به ظاهر لبخند دندون نمایی زد و مودبانه گفت :
/ بله قطعا همینه متشکرم
- از اونجایی که فعلا سکه ها و کوکائین ها به رم نرسیده ... امروز رو به قصد گردش و مهمان نوازی ، شما و همسرتون رو به میلان * میبریم ...
جانگ لبخندی زد و تشکر کرد و جیمین هم سریع از اونجا خارج شد تا برنامه رو برای استرانو ببره
• میلان : دومین شهر پرجمعیت ایتالیا ، از شهر های پیشرفته ی جهان تو زمینه های مختلف مثل هنر ، اقتصادی آموزش و ....
_____
اینم یه پارت هدیه :)🎀
YOU ARE READING
لورنزو | Lorenzo
Fanfictionلورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز بعد یه نسخه نو از هر کتابی که لمس کردم دم در خونم پست بشه و روی اون بسته فقط یه نوشته باشه... " از...