" part 22 "

628 122 21
                                    

Part 22

" زنده بودن بی‌نظیر ترین اتفاق جهان هستی است ، اما بیشتر آدم ها روی کره زمین ، فقط زنده اند ؛ همین !
اسکار وایلد "

[ رم_ایتالیا_عمارت استرانو ]

یونگی بعد از اینکه به کمک ویلیام و بادیگارد ها جونگکوک رو روی تخت خوابوندن و جنازه‌ ها رو به انبار فرستادن از اتاق بیرون رفت و همون لحظه جیمین رو دید که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده و صورت خیس از اشکش به طرز غمناکی مظلومه

آهی کشید و همونطور که دست پسر رو می‌گرفت گفت :
- پاشو پسر پاشو ... فعلا ، وقتی برای عزا نداریم

جیمین از روی زمین بلند شد و در حالی که اشکاش و پاک می‌کرد به سمت سالن اصلی عمارت رفت و با هوسوک و همسرش که اون هم با چشمای قرمز از اشک بهشون نگاه می‌کرد،  روبرو شدن

هوسوک به حرف اومد و گفت :
× تسلیت میگم

یونگی سر تکون داد و جیمین با ضعف روی صندلی نشست

× میدونم که اصلا ربطی به قرارداد ما نداره اما ... اگر ... اگر کمکی از دست من بر میاد واقعا هر کاری انجام میدم ‌...

استرانو لبخند خسته و شاکری به جانگ زد و گفت :
- متشکرم جناب جانگ ... لطفا بیاید به اتاق کارم بریم ... جیمین بعد توام بیا باهات کار دارم

پسر فقط سر تکون داد و با چشمای قرمزش به گوشه ی میز خیره شد

چند دقیقه هر دو مرد در اتاق کار استرانو حضور داشتن

یونگی پشت میز نشست گفت :
- قبل از هر چیزی باید یه سوالی ازتون بپرسم جناب جانگ ... حالتون خوبه ؟!

هوسوک با گیجی گفت :
× متوجه نمیشم

- خب ببینید هر چقدر هم که یه مافیای قاتلی و جانی باشم بازم میتونم آدم ها رو بفهمم ... از شب تولدِ ... اَه شب تولد اون بچه... شما یجوری رفتار میکنید ... مشکلی پیش اومده ؟! من و شما طرف قرارداد هم هستیم و یجورایی شریک هم حساب میشیم ... میتونید بهم اعتماد کنید

جانگ کمی مکث کرد و به حرف استرانو فکر کرد ... مطمئن بود که میتونه اعتماد کنه اما ...

آهی کشید و گفت :

× من ... من ... همونطور که خودتون گفتید ما چون مافیای همیشه باید حداقل روابط رو داشته باشیم چون هیچوقت نمیتونیم به کسی اعتماد کامل بکنیم اما ... اما من گیج شدم و کسی نیست که کمکم کنه ... یعنی ... همیشه توی همه‌ی موارد از همسرم کمک میگرفتم اما الان مشکل یجورایی مربوط به اونه ... من فقط ... میتونم برای چند لحظه مافیا بودنمون رو فراموش کنم و من عنوان یک برادر کوچیک تر ازتون کمک بخوام ؟!

استرانو اخم ناشی از تمرکزش رو کنار گذاشت و با لحن ملایمی گفت :
- هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم ... متوجه نشدم ... مشکل چیه که مربوط به همسرته

× من ... خب ... اون ... آه خدای من حتی فکر کردن بهش خجالت اوره ولی ... اون ... بارداره خودتونم میدونید ... ولی ... ولی یه مشکلی هست ... اینه که... من یک ماه پیش ... پیش دکتر بودم و بعد از آزمایش های متفاوت اون ... اون گفت که من قابلیت باروری رو ندارم یعنی ... خب پس ... داسام ... اون حاملست پس ...

یونگی که میدونست صحبت کردن درباره این مسئله برای هوسوک سخته گفت :
- فکر میکنی همسرت بهت خیانت کرده ؟!

× نه ... یعنی ... آره ... ولی ... آه خدای من نمیدونم ... آخه ما هم و خیلی دوست داریم و ... من فقط کمک میخوام که بفهمم دی ان ای اون بچه به من میخوره یا نه ... وگرنه تا پایان این ۹ ماه بارداری داسام دیونه میشم !

- و از من میخوای تا یک دکتر و آزمایشگاه برات پیدا کنم که از همسرت تست دی ان ای بگیری ؟!

هوسوک در سکوت سر تکون داد که باعث شد یونگی آهی بکشه و بگه :
- خیله خب ، خوب گوش کن ببین چی میگم ... من تازه چند وقته با همسرت آشنا شدم اما توی همین مدت کوتاه هم متوجه عشق و علاقه بین شما هستم !..و قطعا تو خیلی بهتر از من اون رو میشناسی

جانگ لبخند زد و گفت:
× درسته ... اون ... اون فوق العادست

- خوبه که اینو می‌شنوم... تو ذهنت درگیره و طبیعی هم هست ... اما اینم باید بدونی که این آزمایش خیلی خطرناکه و میتونه روی سلامت مادر یا جنین تاثیر بزاره !

× شما ... شما از کجا ...

استرانو وسط حرفش پرید و گفت :
- اوه سینیور ... فقط کافیه یکم فیلم نگاه کنی یا حتی کتاب بخونی ! ...

سینیور یا signor به معنای " آقا " در ایتالیایی

× پس ، پس الان باید چیکار کنم ؟!

- به نظر من با همسرت حرف بزن ... و بهش توضیح بده ... اینکه تو براش همه چیز رو تعریف کنی خیلی خوبه
اما تصور کن که هیچی بهش نگی و یهو بخوای ازش آزمایش بگیری ... اون یه زن بارداره و قطعا نسبت به قبل حساس تره ... و فکر نمیکنی که ممکنه چقدر دل شکسته بشه ؟!

هوسوک کمی فکر کرد و گفت :
× پس من باید باهاش صحبت کنم

- البته .‌‌..

جانگ تعظیم کوتاهی کرد و زمزمه کرد : ‌
× ممنونم جناب استرانو ... من ... من واقعا نمیدونستم که چیکار دارم میکنم

استرانو خواهش میکنمی زمزمه کرد و با آرامش ادامه داد :
دلیل دیگه ای که ازت خواستم بیا اینجا اینکه که ... جونگکوک خانوادشو ازدست داده و من میدونم که زیر سر مافیای کره شمالیه ... اول تصمیم داشتم اون رو به اونجا بفرستم تا رسیدگی کنه اما با این وضعیت باید خودم برم و یه درس حسابی بهشون بدم ... با این وجود نمیتونم اینجارو همینجوری ول کنم و برم ... میخواستم ازت درخواست داشته باشم که تا زمانیکه برمیگردم تو و همسرت اینجا بمونید و عمارت رو به شما بسپارم

جانگ ابتدا تعجب کرد اما بعد با لبخند گفت :
× هرکمکی که از دستم بر بیاد انجام میدم ... خیالتون بابت عمارت راحت باشه

- متشکرم

بعد از دقایقی صحبت و گفتگو درباره عمارت و کار ها ، جانگ از اتاق بیرون رفت و بعد جیمین واردشد

- بشین فابیو

جیمین روی صندلی روبروی میز نشست و یونگی شروع به صحبت کرد :
- خب من به جانگ هم گفتم ... این حمله از سمت مافیای کره ی شمالی بوده... من اول میخواستم جونگکوک رو بفرستم تا به ... فابیو !

حرفش با نگاه کردن به قیافه ی شکست خورده ی جیمین قطع شد  نگاه بی حسی بهش کرد و گفت :

- فابیو با اون قیافه بهم زل  نزن ... خیله خوب اول گریه کن تا خالی بشی ، بعد حرفامو میزنم

جیمین با بغض جواب داد :
+ ن .. نه ... من خوبم ... ادامه بدید

مرد آهی کشید و در حالی که سمت جیمین می‌رفت گفت :
- بیا اینجا

پسر از جا بلند شد و روبروی استرانو ایستاد
مرد دست هاشو روی شونه های جیمین گذاشت و با لحن نرمی گفت :
- همه ی ما ... در طول زندگیمون مرگ عزیزانمون رو می‌بینیم و این چیزی نیست که تغییر کنه ... مخصوصا اینکه ما ... مافیاییم ! مافیا میتونه خیلی ناجوانمرد ، خیلی حرمزاده و خیلی هرزه باشه و هر بلایی سر تو و خانوادت بیاره ... ولی غصه خوردنت فایده ای داره پسر ...

جیمین که دیگه تحمل نداشت ، زد زیر گریه و در حالی که اشکاش روی گونه هاش می‌ریخت با گریه گفت :
+ و ... ولی ... اونا ... خیلی بد ... مردن ... اون ... اون فقط به بچه بود ... بچه ها ... که ... که هیچ گناهی ندارن ... اونا ... اونا خیلی پاکن خیلی معصومن

استرانو موهای پسر رو نوازش کرد و گفت :
- منم همه‌ی این‌ها رو میدونم ... ولی فابیو ... به نظرت غصه ، گریه و عزادرای ما چیزی رو درست میکنه ؟!

پسر اشکاش رو با دستش پاک کرد و گفت :
+ نه

- حالا به نظرت گریه خوبه یا اینکه بریم یه جوری انتقام بگیرم که بفهمن نباید به اطرافیان استرانو و جئون نزدیک بشن ؟!

+ ا. .. انتقام میگیریم

یونگی لبخند خسته ای زد گفت :

- خوبه ... همینو میخوام ... حالا برو وسایلت و جمع کن ... باید هر چه سریعتر به کره شمالی برسم و معلوم نیست که کی بر میگردیم ... اون کشور لعنتی پر از سوپرایز ... سعی کن تعداد زیادی لباس و هر وسیله ای که میخوای برداری اونا به معنای واقعی کلمه هیچی ندارن !

+ ب ... باشه




چند ساعتی میشد که جونگکوک بیدار شده و بی هدف به سقف اتاق خیره شده بود احساس می‌کرد غم و اندوه وجودش رو هر لحظه داره بیشتر میشه تا حدی که خفه بشه و بمیره !
توی همین افکار بود که صدای موبایلش به خودش آوردش
با اخم به شماره ی ناشناس خیره شد و بعد تماس رو وصل کرد

/ همراه آقای جئون ؟!

~ خودمم

/ از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم ... همین چند دقیقه پیش یه پسر روبه اینجا اوردن و بعد گفتن با شما تماس بگیریم

جونگکوک گیج شده گفت :
~ یه پسر ؟!

/ بله ... اسمش ... اسمش کیم تهیونگ

مرد بهت زده تو جاش نشست و گفت :
~ تهیونگ ؟!

/ بله

~ آدرس و میگین



[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]

جانگ بعد از کلی فکر کردن و مرور حرف هاش در ذهنش وارد اتاق مشترکش با همسرش شد و وقتی زن رو با صورتی خیس از اشک درحالی که روی تخت نشسته دید با ترس سمتش رفت و گفت :
× داسام ؟! چیشده ... درد داری ؟! حالت خوبه؟!

داسام اشکاش رو پاک کرد و با بغض گفت :
○ آ ... آره حالم خوبه من فقط ... اون زن و بچه...

هوسوک آهی کشید و گفت :
× منم براشون ناراحتم عزیزم ، قلبم اما تو بارداری نباید انقدر گریه کنی ... ممکنه برات ضرر داشته باشه

و بعد زن رو در آغوش کشید و بوسه ی ملایمی  روی موهاش گذاشت

داسام با لبخند سرش رو به شونه ی همسرش تکیه داد و بعد با یادآوری چیزی گفت :
○ هوسوکا

× جان دلم

○ تو ... تو یه چیزی رو از من پنهان میکنی مگه نه ؟!
نمیخوای بهم بگی چیشده ؟!

هوسوک اول تعجب کرد اما با یادآوری شناختی که همسرش ازش داره ، لبخند زد و با لحن مرددی گفت :
× شیرینم تو نمیدونی چقدر دارم له میشم و چقدر تحت فشارم

داسام فهمید قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست ، صاف نشست و با لحن اروم اما جدی گفت :
○ چیشده ؟!






[رم_ایتالیا_بیمارستان]

جونگکوک با عجله سمت پرستار پشت کامپیوتر رفت و پرسید :
~ الان باهام تماس گرفتید

- بیمارتون اسمش چیه

~ تهیونگ ... کیم تهیونگ

- تو بخش عمومی اتاقکای پرده دار رو چک کنید ( خیلی دوست داشتم بنویسم ، انتهای راهرو سمت چپ ... ولی متاسفانه به این فضا نمی‌خورد )

جونگکوک به سمت سالن دوید و اتاقکا رو یکی پس از دیگری چک کرد تا اینکه بلاخره پسر مو مشکی مظلومی که تا همین دیروز همبازی دخترش بود رو دید

~ مربی کیم

تهیونگ که تا الان با چشمای اشکی به دکتری که دور دستش بانداژ می‌پیچید خیره بود سمت جونگکوک برگشت و با تردید گفت :
- آقای جئون

دکتر که تا الان ساکت بود نگاهی به جونگکوک انداخت  گفت
× شما جئون جونگکوک هستید ؟!

~ خودمم

× اگر میشه چند لحظه بیرون تشریف داشته باشید ، باید باهم صحبت کنیم ... آقای کیم شما همینجا بمونید

تهیونگ  انگشتاشو تکون داد و باشه ی کوتاهی زمزمه کرد

و دکتر از اتاقک بیرون رفت و بعد روبه جونگکوک گفت :

× پارگی لب ، شکستن ابرو و چندین مورد زخم و کبودی تو سایر نقاط بدن ؛ ضربه ی شدید به دنده که خوشبختانه باعث شکستگی نشده ... وفتی آوردنش فکر کردیم دعوای خیابونی یا چیزی مثل خفت گیری بوده آمد یه کاغذ به لباسش منگنه کرده بودن که توش شماره و اسم شما همراه با جمله ی ( بهت گفته بودم مراقب باش ) بود
قضیه مافیایه دیگه ؟!

جونگکوک پند ثانیه بهت زده به مرد خیره شد و ادامه داد :
× آقای جئون من ۳۱ ساله که دارم تو ایتالیا زندگی میکنم ... قطعه دیگه با یه سری چیزا آشنا هستم ... قضیه مربوط به مافیاست؟!

جونگکوک سرش رو به نشانه ی مثبت تکون داد که باعث شد دکتر آهی بکشه و بگه :
× نمیدونم داستان از چه قراره و قطعا دوست ندارم وارد مسائل مافیا بشم ولی این پسر اوتیسم داره و بعد از این حمله دچار شوک عصبی شده ... قطعا اینا رو میدونید که بخاطر اوتیسمش کم حرفه ولی با توجه به این حمله ممکنه ساکت تر بشه تا حد ممکن ملایم باهاش برخورد کنین تایم داروهاشو رعایت کنید ... نیاز به مراقبت اساسی داره !

و البته ‌که نزاشت جونگوک بهش توضیح بده که هیچ شناختی راجب کیم تهیونگ و بیماریش نداره ! و اون مکان رو ترک کرد

مرد سر تاسفی تکون داد و داخل اتاقک برگشت
تهیونگ که انگاری منتظر اومدنش بود بهش نگاه کرد و بعد از کلی تردید بلاخره به حرف اومد :
/ آقای جئون ... اونا ... اونا یه جیزایی درباره ی ... نانا گفتن ... حالش ... حالش خوبه ؟!

قطره ی اشگ مزاحمی از چشم جونگکوک غلتید و روی گونه هاش اوفتاد و اما خیلی سریع پاکش کرد و در حالی که به پسر مو مشکی کمک می‌کرد از جا بلند شه گفت :
~ پاشو بریم کارت اینجا تموم شده

و تهیونگ کاری جز اطلاعت کردن از دستش بر نمیومد...

---
و نظرات؟

لورنزو | LorenzoWhere stories live. Discover now