" part 23 "

908 144 33
                                    

Part 23

" گاهی زندگی کردن ، بیشتر تیر زدن به خود ، دل و جرئت می‌خواهد
آلبرکامو "

[رم_ایتالیا_عمارت استرانو]

استرانو نگاهی به تهیونگ که معذب به اطراف نگاه می‌کرد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد انداخت و بعد چشم غره ای به جونگکوک رفت

- جئون جونگکوک من بهت گفتم که دارم میرم و عمارت رو به تو و جانگ می‌سپارم و حالا تو ... تو این

جونگکوک وسط حرفش پرید و بی حس گفت :
~ اونا زدنش ... یه جور هشدار برای من فرستادن

یونگی کلافه گفت :
- از کجا معلوم که تله نباشه ؟!

جونگکوک نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و رو به جیمین گفت :
~ جیمین میشه تهیونگ رو ببری ؟!

جیمین نگاه مرددی به یونگی انداخت و وقتی تاییدش رو گرفت از جا بلند شد و به همراه تهیونگ به حیاط عمارت رفتن

~ هیو ... جناب استرانو اون پسر اوتیسم داره و ... و من قبلا دربارش تحقیق کرده بودم ... حتی هنوز هم بهش نگفتم که آریانا و ... آریانا و میرابلا ... مُ ... مُردن

استرانو آهی کشید و از جا بلند شد دست جونگکوک روکشید و تن خستش رو به آغوش کشید

- دووم بیار باشه ؟! ... هیونگ میره و انتقامتو میگیره

قطره اشکی از چشم پسر چکید و متقابلا یونگی رو بغل کرد
اینکه بعد مدت ها مرد اجازه داده بود هیونگ صداش بزنه براش ارزشمند بود

~ هیونگ من ... من فقط دیگه نمیدونم به چه امیدی باید زنده بمونم

- مادرم قبل اینکه خودشو بکشه یه حرفی بهم زد

جونگکوک نگاه کنجکاوش رو به استرانو دوخت که مرد ادامه داد :
- گفت من ضعیف بودم اما تو قوی بمون ... توی تاریکیِ مشکلاتت بالاخره نورتو پیدا میکنی

~ تو ... نورتو پیدا کردی ؟!

مرد نیم نگاهی به پسر مو طلایی که توی حیاط ایستاده بود و از پنجره ها قابل دیدن بود ، انداخت و گفت :
- نمیدونم ... هنوز نه

کمی مکث کرد و با نگاه نرمی گفت :
- ولی تو نگران نباش خب ؟! به هیونگ اعتماد داری ؟!

جونگکوک با لحن آروم اما محکمی گفت :
~ آره

بله ....
شاید کسی نمی‌دونست اما جونگکوک برادر ناتنی استرانوی بزرگ حساب می‌شد !
و مثل اینکه پدرش اونقدر که باید مرد خانواده دوستی نبوده!...
بعد از اینکه یونگی به ایتالیا اومد ، پدر خوانده ی مافیا جونگکوک و مادرش رو هم گیر انداخت تا شاید بتونه از اونا اطلاعاتی درباره ی مکان سکه ها پیدا کنه ( البته که مادرش یک سال بعد مرد ) اما خب مثل اینکه مینِ بزرگ این خانواده رو کلا ول کرده بود و حتی فامیلیش رو به جونگکوک نداده بود !
به همین دلیل بود که جونگکوک فامیلی مادرش،  یعنی جئون رو گرفته بود !
یونگی اوایل جونگکوک رو عامل بدبختی هاش میدونست اما با گذشت زمان فهمید که اون پسر خودش هم ‌قربانیه ...
پس وقتی که پدر خوانده رو کشت ، جونگکوک رو زیر چتر خودش آورد اما این قانون رو گذاشت که پسر هرگز هیونگ صداش نکنه و جای کسی نگه که باهم برادرن

اما حالا با دیدن وضعیتش ... درسته یونگی بی رحم ترین مافیا حساب میشد و کشتن آدما و تکه تکه کردنشون ذره ای براش اهمیت نداره اما هیولا هم نبود که بتونه وضعیت برادرش رو تحمل کنه !


( همان زمان )

اتاق جانگ هوسوک و داسام

داسام با شنیدن توضیحات هوسوک رنگ از رخش پرید  نفس لرزونی کشید و با بغض گفت :
○ هو ... هوسوکا ... م ... من کاری نکردم ... لطفا باور کن ... من کاری نکردم ... من ... من خیانت نکردم ... من زندگیمو با تو دوست دارم ... دروغ نمیگم

وقتی سکوت مرد رو دید ، اشک هاش روی گونه های ریخت و با گریه گفت :

○ من تورو ... خانوادمونو دوست دارم من خیانت نکردم ... اصلا ... اصلا میریم آزمایش میدیم ... تو فیلما دیدم یه آزمایشی هست که از خانوم های باردار میگیرن برای تست دی ان ای اون ... اونو انجام میدم ... باور کن من خیانت نکردم من کاری نکردم

هوسوک وقتی لرزش بی اختیار بدن داسام رو دید قلبش درد گرفت هر چقدرم که این قضیه عجیب بود ... اون طاقت اینجوری دیدن عزیز ترینش رو نداشت
دختر رو در آغوش کشید و در حالی که روی موهاش رو میبوسید گفت :
/ گریه نکن ... عزیز هوسوک گریه نکن ... یه کاریش میکنیم ... ولی آزمایش خطرناکه

○ چ ... چی ؟!

/ آزمایش ممکنه به جنین آسیب بزنه ... پس ما کاری نمی‌کنیم

○ ا ... اما

مرد وسط حرفش پرید و با آرامش گفت:
/ هیش ... تو عزیزترین منی ... وقتی میگی که کاری نکردی چرا نباید باورت کنم ؟!

کمی مکث کرد و با اوقات تلخی ادامه داد :
/ در واقع ... از اولم تقصیر من بود که ذهنم و درگیرش گردم ... من بهت اعتماد دارم نباید انقدر راحت به همچین موضوعی فکر میکردم

داسام بینیش و بالا کشید و با چشمایی که هنوز هم رد اشک توشون معلوم بود گفت :
○ پ .. پس تو ... تو باورم میکنی ؟! ... بچه ... تو ...

/ اره شیرین من ، پچمونو باور میکنم ... حاصل عشقمون باور میکنم

و بعد بوسه کوتاهی روی لب های زن زد
اون به همسرش باور داشت ... چندین سال زندگی مشترک کاری کرده بود که به راحتی حالت های زن رو بشناسه و میدونست که همسر عزیزش صادقانه حرف میزنه
دروغ بود اگر بگه که دیگه ته دلش نگران نیست ... اما تصمیم گرفته بود که از خانواده ی کوچیکش مراقبت کنه و پدر خوبی باشه



( همان شب ، ساعت ۱۲:۱۰ بامداد )
[ خط مرزی نظامی کره جنوبی و کره شمالی ]

پل بدون بازگشت *
خط مرزی نظامی ( MDL ) که بهش خط آتش بس هم میگن جز مرز های زمینی کره شمالی و کره ی جنوبی محسوب میشه

پل بدون بازگشت یا Bridge of no ret اسم پلیه که در منطقه امنیتی مشترک دو کره واقع شده و از بین همین خط مرزی نظامی ( یا همون آتش بس ) عبور میکنه



جیمین نیم نگاهی به استرانو انداخت و زمزمه کرد :
+ چجوری باید ... اصلا چرا مثل آدم ما باید نگرفتیم !

یونگی نیم نگاه کسلی بهش انداخت و گفت :
- کم کم دارم به مغزت شک میکنم فابیو ... اگر با هواپیما میرفتیم که مافیا همون اول متوجهمون میشد !

و بعد روبه ویلیام که همراه با بادیگارد ها پشت سرشون ایستاده بود گفت :
- یه حواس پرتی میخوام ... زیاد کشته نداشته باشه ... نمیخوام برامون دردسر بشه

ویلیام سر تکون داد و روبه افراد شروع به صحبت کرد
استرانو دراین بین نیم نگاهی به جیمین که کوله پشتی زرد رنگی رو ، رو دوشش داشت انداخت و با بیخیالی به کره ای گفت :
- واقعا شبیه بچه هایی ... البته که یه بچه ی اغواگر
( منظورش همون فابیو ) ... میدونی که چی میگم ؟!

و البته که چشم چرخوندن مورد علاقش رو از پسر دریافت کرد ! حرص دادن جیمین مهم ترین سرگرمی استرانو بود !

+ حرفتونو نادیده میگیرم جناب

- نادیده گرفتن به معنای جواب نداشتنته مگه نه ؟!

+ نه ... ذاتا اگر بخوام میتونم تا فردا براتون حرف بزنم و دلیل بیارم که اولا اغواگر و دوما گی نیستم !

استرانو نیشخندی زد و گفت :
- حتی نمیتونی فکرشو بکنی که اگر من نبودم تا الان زیر هر کدوم از اینا تا صبح به فاک میرفتی و ناله میکردی !

+ فکر کنم فراموش کردید ، اما من توی هاشیما یک نفرو کشتم !... به طرز خیلی بدی هم کشتم ... مطمئنید که بادیگارد های ۱۹ انگشتتون از پس من برمیان ؟!

استرانو لبخند کجی زد و در حالی که موهای پسر رو نوازش می‌کرد گفت :
- درسته... هیچکس از پس تو بر نمیاد فابیوی کوچک ... هیچکس... به جز من !

و بعد بی اینکه فرصتی برای اعتراض جیمین بزاره ، روبه ویلیام گفت :
- آماده این ؟!

ویلیام بعد تکرار نقشه برای افراد ، روبه استرانو سر تکون داد و انگشت شصتش رو به نشانه ی تایید بالا آورد

طی چند دقیقه افرادِ گروه پخش شدن و سر جای خودشون ایستادن با علامت ویلیام مبنی برحاضر بودن افراد ... استرانو روبه جیمین گفت :
- برو

+ ها ؟!

حواس پرتی ، تویی فابیو !

جیمین تقریبا تا مرز فریاد زدن رفت اما به درک موقعیت با صدای پایینی گفت :
+ چی ؟!

استرانو با مکث روی هر کلمه گفت:
- گفتم ... تو ...حواس پرتی ... هستی !

جیمین با حالت بامزه ای چشماشو درشت کرد و دستاشو تو هوا تکون داد و با حرص گفت :
+ مخض رضای فاک !

استرانو ریز خندید ، چیزی نگفت که باعث شد پسر ادامه بده :
+ من چه ظلمی در حق تو کردم که انقدر بلا سرم میاری ... مشکلت با من چیه مردک ؟!

یونگی با نادیده گرفتن حرف پسر لبخندی زد و بهش خیره شد که باعث شد جیمین با حرص مشت هاشو روی قفسه سینش بکوبه و بگه :
+ اینجوری نخند عوضی ... مشکل کوفتیت با من چیه ؟!

استرانو نیشخندی زد و کمی روی صورت پسر خم شد و درحالی که موهاشو نوازش می‌کرد گفت :
- مشکل ؟! اتفاقا خودت میدونی که علاقه ی خاصی بهت دارم !... میخوام بهت نشون بدم که چقدر میتونی اغواگر و هوس انگیز باشی

و نگاه وحشیش رو به چشمای لرزون پسر دوخت

+ آها ... پس با افتخار تمام میگی که من و میفرستی اون وسط تا اون هورنیای تشنه ی سکس دستمالیم کنن چون تو نیاز به حواس پرتی داری ؟!

یونگی خندید و با لحن عجیبی که تو اون فاصله ی کم ، عجیب تر هم میشد گفت :
- فابیو تو خودت قبلا گفتی ... تو زیر چترمنی !
به نظرت ... من اجازه میدم که کسی انگشتش به فابیوی مورد علاقم بخوره ؟! ... قطع میکنم

جیمین با لکنت گفت :
+ چ ... چی ؟!
- قطع میکنم انگشتیو که بهت بخوره فابیوی مورد علاقه ! ( یه همسر مافیا ی سایکوپست میخوام! فشااار میخورم )

و بعد با لبخند ادامه داد :
- حالا ام برو ... بعد از این ماجرا قول میدم یه پاداش خوب بهت بدم ... شاید برات یه کتابخونه خریدم ... هوم؟!

بعد از حرفش به آرومی روی پسر خم شد و بوسه ای که مشخص نبود  از روی تمسخر یا محبته روی موهای طلاییش کاشت !

و پسرِ بهت زده رو سمت بیرون چمن ها هول داد تا حواس سرباز های کره ی شمالی رو پرت کنه

جیمین درحالی که سعی می‌کرد لرزش دست هاشو کنترل کنه سمت سرباز هایی که مشغول گشت زنی بودن رفت
خیلی مسخرست که دستاش خالیه اما استرانو گفته بود که نباید چیزی داشته باشه تا اونا بهش شک کنن !
اما خب پسر سعی می‌کرد به استرانو و جمله ی " نمیزارم به فابیو مورد علاقم انگشت کسی بخوره " اعتماد کنه !
در همون حین یکی از سربازا متوجه ی حضور جیمین شد و فریاد زد :
● هی تو اینجا چیکار میکنی ؟!

و بعد تمام افرادر اسلحه هاشون رو سمت پسر مو طلایی گرفتن جیمین به سرعت دست هاشو بالا برد و با لحن به ظاهر ترسیده ای گفت :
+ م ... من ... من ...

یکی از سربازا جلو اومد و دوباره با اسلحش جیمین رو نشونه گرفت تهدیدوار گفت :
× زود باش حرف بزن قبل اینکه مغزت و رو آسفالت نپاشیدم !

لرزی از بدن پسر موطلایی گذشت و برای اولین بار تو زندگیش فهمید که برای نجات ، باید دست به اغواگری بزنه !
چیزی که به گفته‌ی استرانو توش ماهر بود !
پس در حالی که سعی می‌کرد لهجه ی فوق العاده زیبا انگلیسیش رو به رخ بکشه ، در حالی که کوله پشتیش و در میاورد گفت :

+ آیم سو ساری گایز ... من ... من فقط گم شدم یعنی ...اگر ... اگر شما بک پک منو بگیرین چیزی توش پیدا نمیکنید

• بک پک backpack: کوله پشتی

و بعد خم شد و در حالی که نمای خوبی از باسنش رو که با شلوار پوشیده شده بود رو به نمایش میذاشت گفت :
+ من از کره ی جنوبی فرار کردم ... اونا میخواستن من و ... منو به جرم ...

کمی فکر کرد ... به چه جرم فاکی باید می‌گرفتنش ؟!
در آخر با ایده ای که به ذهنش رسید تو دلش آهی کشید و در حالی که تمام تلاشش رو می‌کرد اغواگرانه و خاص به نظر بباد موهای طلایی رنگش روپشت گوشش فرستاد و گفت :
+ اونا میخواستن منو به جرم همنجسگرایی اعدام کنن!!!!!

قطعا اون سربازای ابله نمیدونستن که توی کره همنجسگرایی تا حدودی آزاده!

پسر بعد اینکه سکوت سرباز رو دید لبخند معصومی زد و گفت
+ میتونید وسایلم رو بگردید من ... من چیز خاصی با خودم ندارم !

سرباز ارشدی که اونجا بود سرتاپای پسر رو برانداز کرد و بعد با لبخند محوی جلو اومد و گفت :
/ خیله خب باید بازرسی بدنی بشی خوشگله ... کیفشو بگردین ... توام با من بیا باید بازرسی بدنی بشی

شنیدن کلمه ی بازرسی بدنی ، زنگ خطر های توی سر جیمین رو فعال کرد

+ ب ... بازرسی ... بدنی ؟!

سعی کرد با صدای بلند بگه تا شاید استرانو متوجه بشه و بیاد نجاتش بده اما هیچی جز صدای کمی خشن شده ی سرباز ارشد نشنید !

/ آره بیا ... ترس نداره که !

پسر لبخند لرزونی زد و همراه مرد سمت ساختمانی که احتمالا پایگاه بود رفت جیمین قدم های لرزونش رو داخل پایگاه گذاشت که مرد به سمت اتاقی که اسم ( فرماندهی ) روش خودنمایی می‌کرد هدایتش کرد

فرمانده که حالا جیمین بخاطر روشنایی اسم روی یونیفورمش رومیدید و میتونست اسم " کیم یانگ سول " رو از روش بخونه ، روی صندلی لم داد و با حرکت مثلا نه چندان مشتاقی رو به پسر گفت :
/ در بیار

+ چ ... چی ؟!

/ نکنه شنواییت مشکل داره پسر؟! گفتم لباساتو در بیار

جیمین نگاهی به خط کش فلزی روی میز انداخت و توی ذهنش به این فکر کرد که چقدر خوب میشد اگر همین الان اون خط کش رو توی چشم فرمانده فرو کنه ! ...
اما میدونست که هر حرکت اضافش مصادف میشه با فریاد و سر و صدای فرمانده و بلافاصله کل پادگان میریزن تو اتاق !
اون حتی نمی‌دونست استرانو و بقیه افراد دارن چه غلطی میکنن پس در حالی که دستش و سمت دکمه پلیور مشکی رنگش می‌برد زمزمه کرد :
+ بهتره که بیای و به حرفت عمل کنی وگرنه خودم با همین دستام خفت میکنم

البته که خودشم خیلی خوب میدونست که قطعا توانایی این کارو نداره !... اما خب دروغ گفتن در شرایط حساس صرفا برای ایجاد آرامشه مگه نه ؟!

پلیورش رو از تن بیرون کشید و با کمی مکث تیشرتش رو هم در آورد نگاه حریص یانگ سو روی بالا تنه ی برهنه ی پسر که حالا تتوی پهلوی  رو به رخ می‌کشید میچرخید

نیشخندی زد و گفت :
/ شلوارت

جیمین نفس لرزونی کشید و گفت :
+ ا... آما ... من که گفتم ... چیزی ... ندارم

/ تو در هر صورت باید بازرسی بدنی بشی

پسر زیر لب " فاکی " زمزمه کرد و مشغول باز کردن کمربندش شد
تو دلش قسم خورد که بعد این ماجرا اگر سالم بیرون رفت ، موهای یونگی رو از ته بکشه !

بالاخره با کلی وقت کردن ، کمربند باز شد و شلوارش رو آروم پایین کشید
حالا با یک باکسر مشکی جلوی فرمانده ایستاده بود و اگر واقعا با فرمانده توی پادگان تنها بودن قطعا و بدون استثنا جنازشو تحویل کره ی شمالی میداد !

فرمانده با لبخند بهش خیره شد و با یک حرکت از روی صندلی بلند شد و سمت پسر رفت

/ تو جز جاذبه های ملی کره ی جنوبی حساب میشی اون احمقا چطور تونستن تو رو بندازن بیرون ؟!

پسر بی توجه به سوال چرت مرد با صدای پایینی گفت :

+ ح ... حالا که دیدید چیزی همراهم نیست ... می ... میتونم ... لباسمو بپوشم

/ اوه نه پسر جوان ... حیف این بدن نیست که با لباس پوشیده بشه ؟!

و بعد دستش رو بالا آورد تا ترقوه ی برجسته ی جیمین رو لمس کنه اما درست قبل اینکه انگشتاش بتونن پوست پسر رو لمس کنن ، دستی از پشت سر جلو اومد و در یک ثانیه با چاقو گلوی مرد رو برید !

خون مرد روی صورت جیمین ریخت و باعث شد پسر نفس صداداری بکشه و برای جلوگیری از خم شدن زانو هاش و به دیوار تکیه بده
جنازه‌ ی مرد که حالا بخاطر خونریزی گلوش خرخر می‌کرد روی زمین اوفتاد و در همون لحظه قامت استرانوی چاقو بدست نمایان شد

مرد لبخند گرمی که اصلا به کسی که چند ثانیه قبل گلوی یک نفر رو با چاقو بریده ، نمی‌خورد به جیمین خیره شد
قدمی به جلو اومد و در حالی که ترقوه ی پسر رو که تا قبل این مورد هدف لمس فرمانده قرار گرفته بود ، نوازش می‌کرد گفت
- گفته بودم که نمیزارم کسی به فابیو مورد علاقه دست بزنه ...

نیشخند دیگه ای زد ، با گستاخی خم شد و همون ترقوه رو نرم بوسید و در حالی که پشتش رو به پسر می‌کرد گفت :
- لباساتو بپوش بیا بیرون فابیو ... همرو کشتیم

و بعد بیرون رفت و جیمین بهت زده رو تنها گذاشت

.....

نظرتون چیه؟🎀

لورنزو | LorenzoTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon