Part 1 Home less

876 71 13
                                    

اگه از ورودي شهر نيويورك مستقيم بريم بعد از ٩٠٠كيلومتر رانندگي ميرسيم به يه محله قديمي كه محل استقرار خيلي از پناهنده هايي از كشور هاي جورواجوره. اكثر خوانواده ها به خاطر نبود كار دس به كاراي كثيفي ميزنن . مردا مشروب ميخورن و بچه هاشونو تو مستي به بدترين شكل ميزنن . زنا تو اين خونواده ها خودشونو به فروش ميزارن و هرچي قشنگ تر بودن پول بهتري داشتن . يه ادم وحشتناك به اسم استيون اونجا به اين مردم خون داده بود و بيشتر زناي اونجارو باي خودش اجاره ميكرد .
كسايي كه باهاش خوابيده بودن از خونه ي خودش ميگفتن كه اين خونه چقدر بزرگ و زيباس . اين كه اونجا حمامش بهشته و چقدر ادكلن و شامپوهاي خوشبو اونجا داره .
تو اين دنياي كوچيك دوتا خونواده يكي از استراليا و اون يكي از انگلستان باهم همسايه شده بودن . پسراي كوچيك اين خونواده باهم هم بازي بودن .
هرولد ٧ساله و لوكاس ٥ساله .
لوكاس به هري گفته بود كه دوتا برادراش از وقتي كه ٣سالش بود ديگه نديده و دلش براش تنگ شده . اون روز هري به لوك گفت كه اونم مثه برادرشه و باهم ميتونن باهم خوب باشن مثه برادرا .

اين شروع يه پيمان بزرگ بينشون بود .
.............
شب بود و هواي زمستون هجوم مياورد . هري به زور از جاي خواب بيدارش كردن و از محل زندگيش پرتش كردن بيرون . نه مادرش توجه كرد نه پدرش . فقط صداي گريه ي جما خواهرش به گوش ميرسيد كه مدام اصرار ميكرد استيون هريو بيرون نكنه . البته هري تنها نبود . لوكاس هم اونجا بود . اونم داشت گريه ميكرد و مدام مادرشو ميخاست .
"هي لوك تو گريه نكن . مرد كه گريه نميكنه ."
همين چند كلمه جادويي هري لوكو اروم كرد و اونا اروم باهم تو تاريكي و سرماي شب راهي جاده هاي بي سرو ته بودن .

اينجا بود كه يه نقطه. پايان براي گذشتشون گذاشته شد و زندگي جديدشون شروع شد .

..........
داستان بانمكيه البته بگم خيلي به خوشياش دل نبنديد . من دوسش داشتم تو خوابو بيداري يادم اومد لطفا راي بدين ممنون ميشم .

Death wishWhere stories live. Discover now