Part2 Truth

160 27 3
                                    

لوك از صحنه پايين اومد و هنوز ذهنش درگير شعر اهنگ امنيژيا بود . اهنگي مماو از احساسات بي سرانجام و غم هاي پنهاني .

وارد بك استيج كه شد باز همون ماسك خندونشو به صورتش زد و شروع كرد به صحبت كردن و لبخند زدن به طرفدارا يا با اونا عكس انداختو بهشون امضا داد .

زمان خيلي چيزا و تغيير داده بود اما تنهايي لوكو نه . تنهايي واقعيه ادم توي جمع ديده ميشه . وقتي كه از درون داغوني اما باز ميخنديو ميگي خوبي .

بالاخره پسرا كارشون تموم شد و برگشتن به خونه مشتركشون . پسرا به اتاقاشون رفتن و هركدوم به يه كاري مشغول شد .

Luke's POV
در اتاقو باز كردم و دوباره همون اتاق قديميه خودمو ديدم . در و ديوار اتاقو خودم پركردم از پرتره . پرتره كسايي كه دوستشون دارم . كسايي كه برام مهمن يا منو ترك كردن .

البته اين اتاق كاملا سالم بود و هيچ رنگي به جز سفيد نداشت تا وقتي كه مادام مارس ،مادر دوممو از دست دادم . ما همه از يه بحران روحي شديد عبور كرديم . روزاي سخت تموم شد و الان خوبي در انتظارمونه .

سمت ديوار رفتمو روي صورت مادام مارس دست كشيدم . كمي اونور تر عكسه منو هريه . وقتي مه تازه با بابا ومامان رفته بوديم خونه . ما تموم هيكلمون شكلاتي بود . الان كه نگاه ميكنم ميبينم كه چقدر سخت بود كشيدن اين نقاشي .

نزديك گوشه ديوار يه پرتره از هريه از دوصورتش . صورت شاد و خندون شيطونش و يه طرف صورت تحليل رفته و بي جونش . بازم دلم ميشكنه . ايكاش من همونجور ميموندم اما اون انقدر اسيب نميديد .

پايين ديوار عكس دسته جمعيمونه . البته كامل نيست خيليا هنوز رنگ نشدن .

پيرهنمو در ميارمو پرت ميكنم سمت ديوار پشت سرم كه مثه دست هري كه تتو هاي بي ربط داره اونم پره از نقشاي بيربط .

رنگاي داءمسمو از روي زمين برميدارم و شروع ميكنم به رنگ كردن همه . اول از همه با خودكار پر رنگشون ميكنم و بعد با قلم نوك گرد كوچيك شروع ميكنم . اول صورت بعد مو بعد لباسا .

انقدر كه درگير نقاشي شدم كه زمان رو فراموش كردم . كاش ميشد خيلي چيزا رو فراموش كرد.

Death wishWhere stories live. Discover now