Part14 Choaces

264 46 0
                                    

انتخاب ها , ما همه اجتماعي متوالي از انتخواب ها هستيم كه راهي به طرف اهدافمون برميداريم. انتخاب هاي ما يا از سر اجبارن يا از سر ارزوها. شايد اين دليل بيدار بودن لوك توي هواي سرد نيمه شب پاييزي بود .

باد به نرمي مي وزيد و برگاي اخر روي شاخه ها رو باهودش ميبرد و تو هوا به رقص در مياورد.

"هي مرد اينجا چيكار ميكني "
اين صداي هري. بود كه اونو از خودش بيرون كشيد. يه خنده تلخ رو لباش نشست . خوبه كه تو اين شب فقط اون نيست كه ا. فكر بيداره.

" يكم با خودم درگيرم همين "
لوك بي احساس گفت و لحن زمستونيش افكار پريشون هري رو به لرزه در اورد.
هري اروم قدم برداشت و كنار لوك نشست.

"چيزي شده لوكي. ميخاي حرف بزنيم "
لحن هري نگران بود . اون از بعد از ظهر عوض شده بود . ناخاسته اروم تر از اون هري غوضي كه همه ميشناختن شده بود.

لوك بدون اين كه روشو از اون استخر رو به روش برداره گفت
" نه من خوبم . درداي چهارده سالم ميسوزن . انگار عميق تر شدن . ميدوني چرا چون همه هر روز دارن بهشون چنگ ميزنن ."

هري گيج شده بود. اون نميدونست كه لوك چشه.
"لوك واضح تر بگو "
لوك دفترشو بالا اورد و اونو به هري داد. اون هنوزم خاطراتشو ميكشه . روح سركش اون با كلمات غريبس . اون سموتو ميشناسه.

هري دفترو گرفت . اون يه دفتر بزرگ بود. البته تنها دفتر كنار لوك نبود. علاوه بر اون ٦/٧دفترديگه هم بود.
هري تند تند ورق زد. دوتا دفتر اول چيز تازه اي نبودن اما دفتر سوم به بعد قلبشو تو سينه فشردن.
لوك تك تك تنهايياش , نهي شدناش , قول هايي كه بهش داده شد و عملي نشد , ارزو هاي كوچيكش و اونجا كشيده بود.

هري سرشو بلند كرد و لوكو ديد كه روبه روي استخر ايستاده بود و نور ماه لونو مثه مريستال تو تاريكي شب روشن كرده بود و تو تك تك حركاتش انزجار ديده ميشد.

(مونو لوگ لوك با خداس)
مگه من ازت چي خاسته بودم جز اين كه يه خونواده مال خودم داشته باشم . يه محبت واقعي براي خودم . من ازت يه مادر ميخاستم كه وقتي براي اولين بار ميرم مدرسه بند كفشامو اون ببنده. دستمو بگيره و قبل از اين كه تو كلاس بزارتم بقلم كنه. من ازت يه پدر ميخاستم كه منو بزاره رو گردنش و تو پارك بدويم. يه پدر كه باهام اسب بازي كنه . زياد بود . ها زياد بود .

هري از جاش بلند شد. اين عصبانيت به جاي خوبي ختم نمي شد .
" لوك اروم باش "
هري سمتش رفت تا ارومش كنه. اما لوك به طرف ميز شيشه اي بار كنار استخر رفت و شروع كرد به شكستن ليوانا. هري دويد طرفش و بهترين تلاششو براي مهار دستاي خارج از كنترل لوك به كار گرفت . اون دستاي لوكو گرفت اما لوك قاومت كرد . سعي مرد كه خودشو از دست هري راحت كنه و وقتي كه داشت سعي ميكرد عقب عقب رفت و كنترلشو از دست داد . روزمين افتاد و بي هوش شد. اين به خاطر افتادن نبود. وقتي ذهنش كنترل بدنشو از دست ميداد خودش بدنو از كار مينداخت. اين اثرات حمله هاي عصبي و بيماري قلبي بود.

هري لوكو رو شونش گذاشت و به سختي به اتاق هودش برد و روي تختش گذاشتو خودش روي تخت كنارش نشست.

هرچقدر اين اتفاق بد بود اما يه اتفاق سرنوشت ساز بود. لوك تصميم داشت خودشو راحت كنه تا كه مجبور نباشه درباره چيزايي كه نميخاد به كسي جواب بده . درست در زماني كه هري تصميم به تغيير گرفته بود . اما يه چيز رو فراموش نكنيد. هميشه يه اتفاق بد كه مهار ميشه هميشه قرار نيست كه يه اتفاق خوب بيوفته . شايد يه اتفاق بد تر در راه باشه . يه اتفاق درد ناك تر .

Death wishWhere stories live. Discover now