لوك پشت در اتاق بچه ها ايستاده بود و به جايي كه دخترش هوابيده بود نگاه ميكرد .
اسمون سرخ ابي شده بود و راهرو ساكت و تاريك بود . لوك محو شده بود كه يه دستو روي شونش احساس كرد . برگشت و با صورت هري مواجه شد.
-داداش كوچولوي من بابا شده
لوك خنديد
-نشونم بده فسقليه من كدومه
- اونجا اون كه پتوش سفيده و به پهلو خوابيده .
هري با دقت نگاه كردديگه حرفي گفته نشد و همه جل دوباره غرق در سكوت شد سايه ها هم متوقف شده بودن و زندگي يخ زده بود .
.......
اما لوسي . لوسي از احرين سفرش به خونه قديمي مدت زيادي نميگذشت درواقع اون هرچندوقت يكبار به شهر ميومد و دنبال خونه لوك و هري ميگشت اما هر بار شكست ميخورد .يه صبح زيباي پاييزي درحالي كه سارا از استار باكس توي يكي از محله هاي بالا شهر بيرون ميومد با يكي برخورد كرد.
- منو ببخشيد من عذر ميخوام من
لوسي سرشو بالا گرفت و يهو جيغ زد
- هرييي
-ببخشيد بهجا نميارم
-هي من لوسيم لوسي پرورشگاه مادام مارس-هي دختر تو كجا بودي خداي من محشره
و يهو لوسي و محكم بغل كرداون دوتا تموم راه تا عمارتو پياده رفتن و كلي صحبت كردن.
توي هري احساسي تكون خورد .
شايد دوباره عاشق شده بود .
اون عشق قديميش رو دوباره پيداكرده بود .
دوباره زنده شده بود .
.............
چيزي تا اخرش نمونده
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .