" تو يه دروغ گويي دروغگو "
اين صداي لوك بود كه عصباني بود . پوست سفيدش قرمز شده بود و با عصبانيت به دست تد چنگ زد
" تو هم مسه ليز ولم كردي .(اسم مامان لوك واقعا ليز واسه مسايي كه نميدونن) مثه برادراي بزرگم . من از هرچي ادمه بدم مياد "
لوك به طرف ليوان سيشه ايه كنار تختش رفت و به عمد اونو رو زمين انداخت . ليوان هزار تيكه شد . و هري يه قدم عقب رفت .
" هري تو يه نامردي تو دروغ ميگي همتون درغ گويين . "" اما من..."
هري حرفش ناتموم موند وقتي كه اون بلوند جلوش دستشو به نشونه سكوت جلوي لباش گرفت
" هيچي نگو برو فقط برو . يه جايي كه نبينمت . يه جايي دور انقد دور كه حتي نشه ازت خبر گرفت ."خانم مارس پشت در بود و به حرفاي لوك گوش ميداد اين حرفا براي يه پسر پنج ساله نبود .
حانم مارس خنديد و بعد از ١٠دقيقه رفتو برگشت پشت در . دعوا بالا گرفته بود . هري ساكت بود و لوك داشت دادميزد اون نبايد به اين كار ادامه بده چون ممكن بود بازم دچار حمله عصبي بشه . دفعه قبل كه اينجور شد سه روز تو كما بود .
بالاخره خانم مارس وارد اتاق شد و باورودش لوك ساكت شد.
" خب پسرا يه خبر خوب داريم براتون ولي قبلش. استفاني عزيزم ميشه بياي اينجا "خانم استفاني مستخدم اونجا بود و يه خانم جوون و بلند كه شبا براي بچه ها قبل از خواب قصه ميگفت و با همسرش اريك تو طبقه اخر بهزيستي زندگي ميكردن .
خانم استفاني خورده شيشه ها رو جمع كرد . خانم مارس جلو رفت و اون ياغي كوچولو و بغل كرد و دست هريو گرفت و باهم به دفتر رفتن .
توي دفتر يه خانم و اقاي حدودا ٣٠,٤٠ساله نشسته بودن . خانم مارس رو به روشون ايستاد و لوك از بغلش بيرون اومد.
خانم بلند شد و با لبخند به طرف لوك رفت.
" دوك كوچولوي با استعداد تويي؟ همون كه سر صدا مي كرد ."
لوك سرشو پايين لنداخت و دستاشو پشتش حلقه كرد و همونجور كه به زمين نگاه ميكرد گفت
" بله مادام اما من هميشه اينجور نيستم و فقط با ادماي خاءن اينجور رفتار ميكنم "
اينو گفتو سر حرفش با هري بود." اخه مگه داداشت چيكار كرده؟"
" بزرگ ترين قولشو شكسته الانم ميخام بره . هرچي دور تر بهتر "خانم جوون لبخند زدو گفت
" اگه باهم برين چيي؟ "
لوك با چشماي پر اشك سرشو بالا گرفت و گفت
" واقعا؟"
خانم جوون سرشو به علامت مثبت تكون داد .
لوك پريد و هريو محكم بغل كرد
" بدون من هيچجا نرو . حتي اون دنيا باشه "
هري سر لوكو بوسيد و گفت
" باشه داش كوچولو قول ميدم "
........................
خب از ارامش قبل از طوفان لذت ببريد اينا همه بعدا تلافي ميشه من نميتونم خوب مطلق و تحمل كنم . امروز يكي ديگه هم ميزارم.
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .