Part10 Brotherhood

134 22 8
                                    

برادرانه

روي صندلي هاي سرد ولو شدم مادر حال خوبي نداشت لوكهم نداشت  بابا كلافه بود و من نميدونم شايد بيقرار شايد ديوونه نميدونم . عبور پزشكا با لباساي سفيد شنيدن اهو ناله و اشك هر از. گاهي باعث شده بود اعصابم داغون بشه.

گرماي دست قويي رو احساس كردم سرمو بالا گرفتم و نگاه كردم . لوك با چهره اي كه يه خستگي عجيب توش موج ميزد بهم لبخند زد و كنارم نشست .
Luke 's POV

كنار هري نشستم . شكسته تر از اخرين بازي كه ديدمش شده . مو هاي جعد قهوه ايش بلند تر شده و چند تا خط چروك روي صورتش افتاده .
انگار روز هاي سخت قبل از عبور هر كدوم يه زخمي روي صورتش انداخته بودنو الان اون زخما تبديل به چروك ها عميق و بلندي تو سراسر چهره ي بينقصش شدن .

فانوس هاي سبز رنگ تو چشماه رو به خاموشي ميرن . مثله لحظه ي مرگ يك ستاره غم انگيزه . دستشو توي دستم ميگيرم و لمس ميكنم دستاي برادرم رنجديدن جوري كه ميتونم استخوناي باريك و مفصلاي بين بند بند استخوناي انگشتشو ببينم .

يه بغض توي گلوم گره ميخوره . برادرم چقدر ساده پرپر داره ميشه . با صدايي سنگين از. بغض سرمو بالا ميارم :
چرا هري؟

گنگ نگاهم ميكنه . انگار روي احساسات خاك مرده پاشيدن و همه رو مدفون كردن.
چي چرا؟
اون ميپرسه

- چرا اينكارو با خودت ميكني چرا اينجوري به خودت اسيب ميزني با ور كن هنوزم زندگي هست خنده هست فقط بايد توجه كرد فقط بايد ديد.

سرشو پايين انداخت و باصداي ارومي گفت
- من خيلي وقته كه زندم اما ديگه بلد نيستم زندگي كنم .
...................
سلام من اومددددمممم
خب هر كاري دارين تو اين چند روز جواب تو نو ميدم و هر درخاستي باشه انجام ميدم.
عاشقتونم
جيران

Death wishWhere stories live. Discover now