-هي لوك سارا رو نديدي نميتونم پيداش كنم
لوسي گفت
لوك برگشت و لوسي متعجب شد
چشماش قرمز بود و عرق كرده بود .صورتش مثه كچ بود و دود سيگار توي اتاق پخش بود .
- نه نديدمش ولي اگه ديديش بهش سلام منم برسون
-هي لوك تو چت شده
-تو بهتر بايد بدوني
-من؟ منظورت چيه ٧سال پيش پاي درخت وقتي داشتي ميرفتي بدون اين كه برات مهم باشم ولم كردي رفتي . خيلي راحت ولم حردي با اين كه از عشقم خبر داشتي . حالا كه تونستم با خودم كنار بيام حالا كه شهرتو محبوبيت دارم و همه چي درست شده بود اومدي . حالا كه داشتم زندگيمو ميكردم . توعه لعنتي حتي يه بار نيومدي توي كنسرت به ديدنم من تو رو پيدا نميتونستم بكنم تو چرا نيومدي عوضي . الانم از اتاقم برو . به لطف تو من هم دخترم و هم زنمو گم كردم . برو تا داغونت نكردم .عربده هاش توي اتاق اكو شد و اون حس وحشي توي وجودش زنده شد . هري توي چهارچوب در ايستاده بود و با تعجب به لوك خيره شده بود . لوسي از اتاق رفت و ترس. تموم بدنشو گرفته بود . اما هري تو شوك بود . اين اون لوك نبود .
-نميشه تاريخو بر گردوند عقب
هري با احطياط گفت
-اون لعنتي خوردم كرد
- منم خورد كرد
-ولي من اول عاشقش شدم و اون لعنتي منو راحت ولم كرد
- لوك اروم باش . تو نميدوني سارا كجاس؟
لوك به گريه افتاده بود
-هري ترو خدا سارا رو پيدا كن . دلم برا سارا و لوچيلا تنگ شده خواهش ميكنم .
-باشه سعيمو ميكنم ولي پاشو خودتو جمعوجور كن منو لوسي ميريم دنبالش . خدايا ممنونم كه مامان بابا خونه نيستن.-خودتو جمع كن مرد
هري از تو راهرو داد زد ................
شب بود .
لوك تموم روز تنها بود و ديگه اميدي به اومدن سارا نداشت.
اونقدر مشروب خورده بود كه از اطراف فقط تصاوير مبهم داشت .تصميمشو گرفته بود .
تلو تلو خوران از طبقه بالا به پاركينگ رفت . يه ريسمان از گوشه پاركينگ برداشت. از لامبورگينيش بالا رفت و طنابو بست و بعد خاطراتشو مرور كرد.لبخند زد چون دليلي نداشت كه مانعش بشه. طنابو به گردنش انداخت و بعد جدا شدن روحش از تنشو احساس كرد . اين پايانش بود . اخر قصه.
هري با لوسي و سارا برگشته بود . وقتي وارد شد دور زد تا بره تو پاركينگ كه صحنه ي رو به روش نفسشو بريد. خون از دهن لوك كه اويزون بود ميچكيد و صورتش كبود شده بود .
سارا و لوسي جيغ زدن و هري سريع به طرفش رفت . اونو پايين اورد و داد ميزد
-عوضي چرا اينجارو كردي تو بايد زنده ميموندي . مامان بابا نيازت دارن هريت نيازت داره سارا و لوچيلا نيازت دارن حتي منم نيازت دارم برگرد ديوونه .......
خاكسپاري اروم بود حتي صداي گريه هم نميومد فقط سكوت بود. هم گروهياش مامان بابا هري هريت لوسي و سا را حتي لوچيا و مادر واقعي لوك اونجا بود . كلي طرفدار و ادماي سرشناس . همه بودن .بعد از مرگش استاد نقاشيش توي دانشگاه تابلوي نقاشي اون شب سرد زمستونيىو به نشان ياد بود توي كلاس هنر گذاشت و هرگز تكون مخورد. ديوار نقاشي هنوز نيمه كاره مونده بود.
............
پنج سال بعد
كل خانواده توي يك بعد از ظهر دور هم جمع شده بودن لوچيلاي پنج ساله روي مبل مشسته بود و هري دنبال مايك و استيو بود . دوقلو هاي شر و شيطونش.مادر بزرگ داشت عصرونه اماده ميكرد و پدربزرگ داشت با دو عروس و دخترش صحبت ميكرد . همه جا با اومدن چاي ساكت بود تا اين كه صداي نواختن پيانو توجه همه رو جلب كرد
Hello hello
Any body out there
Cause i dont hear a soundهري شوكه شده بود و مادر اشك ميريخت و پدر ساكت بود .
براي يه لحظه وقتي لوچيلا برگشت و خنديد همه لوكو ديدن همون لبخند هميشگي كه كنار دختر ٥ سالش بود.
..............
بالاخره تموم شد
همه بايد نظر بدين چون من دوست دارم بدونم
خيلي مدت خوبي بود اين يكسال
دوستتون دارم
جيران
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .