خب هميشه يه مشكل هست كه درست عين يه ادامس به لباس مهمونيت بچسبه و همه چيزو به گند بكشه . مثلا تو يه روز اروم و افتابي كه گرماي خورشيد گلا رو بقل كرده بود هيچ وقت به ذهن لوك خطور نميكرد كه يه مشكل كوچولو جوري بهش بچسبه كه كل روز و خراب بكنه .طبق معمول بيدار شد لباس پوشيد مو هاشو شونه زد و بدون دستو صورت شستن فقط با خوردن يه لغمه نون و كره بادم زميني با قهوه سرد راهي دانشگاه شد و مثه هر سه شنبه اي ساعت ٢:٣٠ كلاسش تموم شد .
هر وقت ديگه اي بود ميرفت خونه و يه پرتره ميكشيد يا از خوندن يه رمان جديد و نوشيدنزيه اب پرتغال توي هواي بعد از ظهر لذت ميبرد اما امروز ديرش شده بود . بچه هاي پرورشگاه نمايش داشتن و اون به كلي فراموش كرده بود و تموم وقتاي طلايي رو از دست داده بود و اين فرصت اخر بود.
داخل حياط پرورشگاه رفت و سم و ادريس و ديد و دويد طرفشون و بهشون گفت
" به همه بچه هاي كلاستون خبر بده كه بيان سالن نمايش سم و تو ادريس بدو باهام بيا "
بچه ها به حرفش گوش دادن و سريع همه بچه ها تو سالن نمايش بودن .
"ادري حضور غياب"
و ادري وفتو بعد از چك كردن همه بچه ها با همون صداي بچگونش و يكم كرفتگي زبون به لوك گفت
"همه هثتن(اين ث عمديه) فقط كازمو نيثتش "
" چييييييي!!!!!!"
اون بلند گفت .
"زود بگو نقشش چي بود ""ريشارد(اين ش عمديه لتس بچه )"
"وات د فاك "
لوك داد زد
و بعد مثه يه فرمانده كه با تمام اميد جلوي سپاه كوچيكش ايستاده بود ايستادو گفت
" اون نقش اول داستان بود و ما بدون اون نميتونيم كه اين كارو انجام بديم كسي هست كع يه پيشنهاد داشته باشه؟"
و به سپاهش كه همه ٥/٦ساله بودن نگاه كرد .
"ما تشليم نمي شيم . شايد يكي اژ بچه هاي هشت شاله بتونه كمك كنه !؟"لوك يكم فك كرد و بعد يه لبخند ژگوند رو لباش اومد. ادريس راست ميگفت تسليم شدن ممنوع.
لوك فكرشو با بچه ها درميون گذاشتو ازشون خاست كه به كسي نگن .
اونا تموم بعد از ظهر تا شبو تمرين كردن و شب بعد از تمرين همه بچه ها روي زمين افتاده بودن و خواب بودن و لوك هم كنار اونا بود پنج شنبه روز بزرگي براي همه بود.
فردا صبح لوك دانشگاه نرفت و رو موسيقي نمايش كار كرد و تا شب روي نمايش كار كردن و همه خوشحال بودن . پنج شش ساله هاي پر اميد و استعداد تموم تلاششونو كردن .
خب ادامسو دوجور ميشه از شرش خلاص شد:
يك اين كه با يخپا كش كني
دومم اين كه لباستو عوض كني !!!
به همين راحتي!!
..........................................
ستا پست اخر داستان اگه تا فردا راي و كامنتشون به ١٠تا برسه فردا هرچند تا كه بشه اپ ميكنم
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .