Part23

83 11 1
                                    

-لوسييييييييي
سارا جيغ زدو دويد تا دوست قديمي قديمي شو بغل كنه
لوسي هم دوييدد و اونو محكم بغل كرد
زمان برگشت و اونا دوباره ١٦ساله بودن.
لبخند كم كم جاشو به اشك داد و اونا به زمين سقوط كردنو ياد گذشته افتان . تكتك لحظات زندگي از جلوي چشماشون عبور كرد .

سختي ها جاي پررنگي كه توي خاطرات داشتنو بيشتو به رخ كشيدن .

-سارا سارا بچه داره گريه ميكنه نمي دونم چشه ؟
لوك از طبقه بالا اومد و يهو جا خورد .
لوسي باهمون قيافه قديمي اونجا بود درست روبه روش . به خودش اومد و گفت .
اوه سلام دختر خيلي وقته نديده بوديمت .
لوسي از جاش بلند شدو به طرف لوك رفت
-منم خوشحالم . واستي تو بهت از اين شيطونيا نميومد بچه كيه
-منو عشقم
لوك نا هولسته اينو با طعنه گفت
-عشقت؟
سارا خنديد و گفت
-دختر ماست
-باخام شوخي نكنين .عجله داشتين
-ما دوساله كه ازدواج كرديم
لوك بچه رو به سارا داد و به اتاقش رفت .
يه زخماز خاطرات قديمي هنوز ازارش ميداد .
لوسي خيلي راحت ولش كرد و حالا درست وقتي كه داشت از گذشته راحت ميشد بد ترين قسمتش جلوش ظاهر شد .
........
يك ماه از اقامت لوسي تىي عمارت ميگذشت .
لوك دوباره فراموش شده بود و همه اونو فراموش كرده بودن .
خيلي نگذشت كه لوك تا به خودش اومد ديد كه يه پك سيگار رو تموم كرده .
هي اون از كي سيگاري شده بود .

Death wishWhere stories live. Discover now