با نشستن هواپيما با بيشترين سرعتي كه تونستم خارج شدم و خيلي سريع از فرودگاه بيرون اومدم . بيتوجه به صداي مردمي كه صدام ميكردن خودمو به تاكسيا رسوندم و خيلي زود توي راه بيمارستان بودم .
بعد يه سواري كه برام مثه سال گذشت رسيدم يه صد دلاري به راننده دادم و كنتظر نشدم و به سمت جمعيت رفتم . ميكروفوناي خبرنگارا رو كنار زدم . من وقت ندارم كه به مزخرفات اونا توجه كنم . رفتم سمت رسپشن
- اتاق بيمار هريت...
حرفم ناتموم موند كه اون پرستار جيغجيغو با لحن مزخرفش بهم گفت
طبقه ٤ ccu
سمت اسانسور رفتم و دكمه ي ٤ زدم . اسانسور ايستاد با ورودم صداي گريه ي اشنايي رو شنيدم صداي مادرم و صدايي كه انگار داشت حرفاي خدا رو بازگو ميكرد( يعني داشت مثه خدا اميدوار ميكرد) لوك!گام هاي بلندي به طرفشون برداشتم و به محض اين كه به طرف اونا رفتم بي اختيار هردو رو بغل كردم . خيلي زود رداي گرم چيزي رو روي گونه هام احساس كردم . ردپاهي خيس اشك . ومن مغرور بعد از حدود١٦ سال گريه كردم .
.....................
سلام خوبين ؟!
اينم قسمت جديد دوباره همه دور همن
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .