Part3 Lonelyness

158 25 4
                                    

Sarah's POV
از پله هاي طبقه بالا داشتم ميومدم پايين كه اريكا از عمد بهم زد و من پرت شدم . دوباره درد . دردي كه از سرم زبونه ميكشيد تا سر انگشتاي پام . اما مثه هميشه دستامو مشت كردمو بعد از بلند شدن بدون حتي يه كلمه حرف از جام بلند شدم .

انقدر كم حرف ميزنم كه گاهي حتي دلم براي صداي خودم تنگ ميشه . جلوي اينه ي قدي مي ايستم . موهاي بنفش ر موتاهم پخشو پلا شدن . جثم نحيف و بي جون شده و راحت ميتونم استخونامو ببينم . لباسام به تنم زار ميزنه .
حالم از اين دختر توي اينه بهم ميخوره .

راهمو به سمت غذاخوري كج ميكنم و ميرم سمت همون ميز قديميه كنار پنجره . بيرونو نگاه ميكنم . بيرون چه رنگي بود ؟ حتي رنگ بيرونو به خاطر نميارم . تا جايي كه يادمه اون بيرون خاكستري بود .

اماندا و ادلاين از كنارم رد شدنو جوري كه من بشنوم گفتن
" دختره هرزه حتي باكره هم نيست . يه جنده( ببخشيد) رو نبايد تو كليسا راه بدن "

جوري وانمود كردم كه نشميدمو يه گاز به بيكن توي چندگالم زدم . وقتي كه دور شدن تك تك خاطراتم از چشمام شروع كردن به چكيدن .
اره من باكره نيستم چون وقتي كه بچه بودم دوست پسر مادرم بهم تجاوز كرد . من باكره نيستم چون پدرم بجاي ترميم بكارتم منو از خونه بيرون كرد .

من باكره نيستم اما زجر ديدم اما تحقير شدم . تازه بعد از يازده سال قرار بود ارامشو حس كنم چرا همه چيز خراب شد . چرا لوسي رفت چرا مادام مارس مرد چرا هري ديوونه شد .

ذهنم داغونه . نجاتيافته يه طوفان به اسم احساسات و تابود شده يه دنياي تاريك . بغضهاي شكسته قرار بود كه بي جواب نمونن . درد هاي بيگناه قرار بود التيام پيدا كنن . معجزات هنوز وجود دارن و اتفاق ميوفتن . اينا همه دروغاي شيريني بود كه باهاشون بزرگ شديم .
We are pieces of broken memories.
ماتكه هايي از رو يا هاي خرد شده ايم .
.......................
خب راي و نظر نشه فراموش . من قسمتا رو نوشتم و راي و نظر شما مهمه كه اگه زياد باشه قسمت بعدو زودتر اپ ميكنم . اگه ميشه كه راياي كل داستانو ببريد بالا چون نسبت به بازديدا خيلي كمه .
دوستتون دارم

جيران

Death wishWhere stories live. Discover now