Part20 Forgottn kindness

215 39 8
                                    

خانم مارس وارد پشت صحنه شد و با تحسين از همه بچه تشكر كردو بهشون افتخار كرد . كم كم بچه ها رفتن و لباسشونو عوض كردن و تنها لوك بود كه ايستاده بود و داشت گريمشو پاك ميكرد .

" اعتماد به تو عاقلانه ترين كلر عمرم بود لوك "
لوك برگشت سمت صدا و هريو ديد كه بع ديوار تكيه داده و داره با لبخند گاهش ميكنه .

"خوشحالم كه خوشت اومد"
و هري و محكم بغل كرد .
" كي برگشتي نيويورك"
وقتي دستاش رو كتف هري بود گفت .
" خب تقريبا دوساعتي ميشه جناب هنر پيشه ."
هري باشيطنت گفتو لوك بلند خنديد .

شب هري و لوك باهم برگشتن خونه . به محض وارد شدنشون سرصدا شون خونه رو پر كرد . خانم واقاي كيلاروس متعجب بهشون نگاه كردن اما اونا بي تفاوت به كارشون ادامه دادن و رفتن طبقه بالا .

صبح خوشيد تو اسمون كيدرخشيد و باد خيلي ملايمي ميوزيد . سايه درختاي باغ روي زمين همه چيز رو تاريك تر نشون مي داد .

" هري لوكي بيدارشين امروز هوا عاليه ميخايم باهم صبحونه رو تو باغ بخوريم "
ليزا همه اينارو با صداي بلند گفت .
هري از جاش بلند شد ولي گرماي پتو بالشتش اجازه اين كه از جاش بلند بشه رو بهش نداد .
" فقط١٥دقيقه"
اينو به خودش گفت و بعد از اين مدت يه بوسه روي بالشتش گذاشت .
" dint worry honey ill come back "
و بعد يه كش و قوصي به بدنش داد و لباس راحتي مارك copa رو پوشيد و رفت .

تو همين حين لوك داشت به حورشيد و زمين زمان فوحش ميداد . اون پتوشو تا سرش كشيده بود و خودشو بغل كرده بود و پاهاشو تو شكمش جمع كردهدبود . بالاخره بعد از اين كه به تمام چيزهاي اطرافش فوحش تروتميز داد از تخت بيرون اومد با يه چشم باز دنبال پيرهنش گشت و اولين چيزيو كه ديد برداشتو تنش كرد و با غر از اتاقش خارج شد.

توي باغ حياط پشتي هريت و همفي و ليزا نشسته بودن كه لوك و هري با قيافه هاي همچنان خواب و داغونشون وارد شدن .

هريت با ديدنشون زد زير خنده و قهقهه ميزد .
لوك صندلي رو كشيد و خودشو روش پرت كرد .

" شما دوتا كي ميخايد ياد بگيريد صورتاتونو وقتي بيدار ميشين بشورين؟"
ليزا گفت
" من برنامه اي براش ندارم"
لوك  با خميازه گفت
هريم با سر تاييد كرد
..............
اين قسمت دو بخشه و اين بخشش بايد راي و نظرش زياد باشه تا بعديو بزارم

Death wishWhere stories live. Discover now