Sarah's POV
دن دماي صبحه و نسيم خنكي از پنجره بزگ باز توي بخش اصلي كليسا مياد . بادي كه نوازشم ميكه . نرمي نوازشش مثه نوازشاي مادرانه توي قصه هاست . احساسي كه هميشه برام گنگ بود و من تابع حال از نزديك نچشيدمش و سيرابش نشدم .
به محراب نگاه ميكنم . خاليه و البته كه بايد باشه چون پدر مايكل الان داره استراحت ميكنه . امي خدمتكار هم لابد خوابه و در اون حالم داره غر ميزنه .
درسته همه خوابن . اين ادما تو بيداريم خوابن و چيزي رو نميفهمن . اونا به طرز احمقانه اي خوابن . نور ماه ميتابه و از اون فلز توي دستم به چشمام برميگرده مصمم نگاهش ميكنم و براي هزارمين بار امسش ميكنم .
قطعا خيلي طول نخواهد كشيد چون توي اين مدت بقدري لاغر شدم كه رگاي دستامو حتي ميتونم بشمارم . گردنبند صليبمو دور دستم ميبندم اون فلزو روي رگم ميزارم .
يه لحظه مكس ميكنم به گذشته ميرم تا كه يه دليل پيدا كنم كه انيدي براي موندن بشه . ظرف خالي خاطرات بدبختيمو به رخم ميكشه . اره من بيچارم و چيزي ندارم كه با مرگم اونو از دست بدم و كسي بعد از من ناراحت نميشه .
بعد از رفتنم فقط يه من نيستم يه موجود مسخره كه دستاش بد طرز احمقانه اي با پي سي پوشيده شده . يه دختر زشت كه فقط قرار بوده براي مرگ متولد بشه و سرنوشت براي گفتن قصه ي زندگي من از شوم ارين كلمات استفاده كرده . كلماتي درد ناكي ضربه هاي سنگ به بال پرنده ها .
به اطراف نگاه ميكنم . ميخام تموم زندگي نحسمو با جزءيات به طاطر بسپارم زندگي اگه قراره اينطوري باشه ترجيح ميدم كه بميرم و جسم بي جونمو. توي يه تابوت به يه لباساي اراسته بزارن .
عاشقانه پاي احساسات نگفتم موندم و چقدر عميق زخم خوردم . من ترك و فراموش شدم . من دختريم كه حتي اجازه ايراز احساسات هم نداشت پس مرگ بهتره .
اشكاي روي گونمو فراموش ميكنم ياخشم چا قو رو روي دستم ميزارم و سوزش . حس خوبه دارم راحت ميشم دارم ميرم . ساده تر از يه گنجشك تير خورده
...............
خب منظورش از اين كه حتي عاشقم نميتونست باشه چي بود؟؟؟ همه رو به زودي هواهيد فهميد و راي و كامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .