I drove by all the places we used to hang out getting wasted
I thought about our last kiss how it felt the way you tasted
لوك گوش داد و يه بغض از يه خاطره قديمي به گلوش چنگ زد . هنوز اون درد و باخودش از اينجا به اونجا ميبرد . هنوز بعد از دوسال.
حالا نوبت اون بود . نوبتش بود تا شروع كنه و حرفاي دلشو توي جمله هاي اهنگ بگه .
I remember the day you told me you were leaving
I remember the make-up running down your faceAnd the dreams you left behind you didnt need them
Like every single wish we ever made
بقيهي كلمه ها رو اروم گفت و در اخر جايي كه درد توي سينشو فرياد ميزدو با داد خوند
And the memories that i never can escape
Couse im. Not fine at allميليون ها نقر جمله ها رو باهاش فرياد ميزدن . ميليونها پسر و دختر . كسايي كه يا دل شكسته بودن يا كسايي كه عاشق احساسش شده بودن .
كلمه هايي كه احساسات هري و لوك رو توصيف ميكرد . وقتي كه هري اين شعرو نوشت هرگز فكر نميكرد كه يه شاهكار بشه چون فقط درداشو گفته بود . لوك وقتي اينو ديد گفت كه اين شعر تكه و همينم شد. اما افسوس كه هيچ كدومشون نفه ميدن كه چرا هردو يه حس و يه درد و داشتن .
٢سال گذشت . دو سال كزايي كه اتفاقاي خوب و بد زيادي رو رقم زده بود . بعد از رفتن لوسي هري نيويوركو بعد از يه هفته ترك كرد و تا كريسمس سال بعد نيومد اما بعدم مه اومد حال خوشي نداشت . اون شيطنت جذاب ديگه توي جنگل چشماش ديده نميشد . چندتا زخم از روي بازوي چپش به پايين كشيده شده بود و زير چشماش سياه شده بود . روانپزشكش گفته بود كه اون خودازاري داره و بايد هرچه زودتر درمان بشه اما هري دوباره رفت و حتي مريسمس بعدي به خونه هم نيومد .
سكس و ديدن دستو پازدن دختراي بيدفاع زيرش يا مست كردن تا سرحد مرگ و اسيبزدن به خودش از جمله تفريحات مورد علاقش شده بود .
توي سالي كه گذشت مادام مارس به علت سرطان مخفي بعداز اولين جلسه ي شيمي درماني زير دستگاه اكسيژن جون داد .
هريت توي اون يه سال به يه دختر پانك معتاد تبديل شد و خانوادش اونو تحت درمان قرار دادن اما تا حدودي بي نتيجه بود .
درباره لوك قضيه فرق داشت . لوك با سه تا پسر باحال به اسماي اشتون مايكل و كلوم اشنا شد . اون از گذشتش بهشون چيزي نگفت و گذاشت كه تغيير حالت يهويي اون موقع خوندن اهنگ امنيژيا براشون يه معما بمونه . اون تنها فرزند خانواده بود كه هوز كنار و غمخوار خانوادش بود . اون هرشب با مادرش حرف ميزد. و هروقت توي تور بود باهاش تماس ميگرفت . ليز ميتونست گريه كنه و مطمعن بود كه لوك اهميت ميده . اون اهميت ميداد و از اذيت شدن مادرش ناراحت ميشد .
سارا بعد از اين كه پرورشگاه تعطيل شد همراه يه دسته از بچه ها به پرورشگاه كليسا رفتو اونجا به زندگي لعنتي و مزخرفش ادامه داد . اون دچار يه انگيزه قوي براي خودكشي شده بود
.....................
عايا اين قسمت رو دوست داريد ؟
صبر منيد اتفاقاي خيلي بدتريم قراره بيوفته .
دوستتون دارم.
راي و نظر فراموش نشه.
چون با هزار زحمت داشتم میزاشتمو واتپدم پوکیییده بود الان با گوشی مامانم میزارم .
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .