Part23 An offer

208 34 5
                                    

" خب فك كنم خوب باشه اگه قبل از كريسمس با بچه هاي پرورشگاه بريم عمارت . كلي خوش ميگذره "
اين پيشنهاد لوييزا بود در برابر سوال همفي كه ميخاست همه رو سوپراز كنه .
حق با لوييزا بود . عمارت به اندازه اي بزرگ بود كه همه جا بشن . تازه منظره عالييهم داشت و كلي جاي ديدني . اون خواست كه فردا صبح تصميمشو با سه فرزندش درميون بزاره .
.........................
" من كه موافقم "
" منم نظري ندارم "
" بد به نظر نمياد "
اينا همه جواباي هري لوك و هريت بود . اونا بع ترتيب نظر دادن . لوك واقعا رغبتي به اين سفر نداشت چون از اجتماع خوشش نميومد و اين كه قرار بود با چند نفر ديگه يه جا باشه . صادقانه اين براش يه كابوس بود . اون همه بچه هاي پرورشگاهو دوس داشت اما از. اين كه بخاد مدت يه هفته رو با كلي ادم بگزرونه اصلا براش خوشايند نبود .

..............
" لووووكككك زود باش "
هريت داد زد .
لوك كه داشت زير لب بدو بيراه ميگفت كولشو رو شونش گذاشت و چمدونشو بلند كرد و  رفت . انقدر ناراحت بود كه حتي يادش رفته بود تموم هفته قبل بعد از شنيدن خبر بره و به رءيس دانشكده بگه نمياد .
ماشينا اينجوري بود:
١- مادام مارس و هريت و چند تا از بچه هاي ٣/٤ساله با ليز و همفي ميرفتن .
٢- لوك و هري و جمدونا و رز و لوسي( سابرينا) و سارا هم باهم ميرفتن
٣- تموم بچه هايي كه از قبل تو ماشين مخصوص جاشون شده بودم پشت سرشون
درواقع كسايي كه تو ماشين هري و همفي بودن همه ته مونده بچه ها بودن كه تو اون ماشين جاشون نشده بود .
١٠ دقيقه بعد از حركت لوك كولشو كه زير پاش بود برداشت و هدفونو ipod ومداد دفتر نقاشيشو در اورد و شروع كرد به تكميل پرتره دختر . اون غرق كارش بود كه يهوييي.....
.............
ممنون از اونايي كه داستانو ميخونن و راي و كامنت ميزارن ولي راياي قسمت قبل به حد نصاب نرسيده بود با اين حال گذاشتم .
بعد از اين كه اين داستان و داستان سرب تموم بشن يه سوپرايز دارم براتون پس رايا و كامنتا رو. بببريد بالا.

Death wishWhere stories live. Discover now