Part5 New life

342 51 6
                                    

تو ماشين
" خب پسرا از امروز زندگي همه ما تغيير كرد . من لوييزا جسي ويلدز هستم ٣٢سالمه و اين اقاي خجالتي همفي جورج كيلاروس هست اونم ٣٥سالشه . از الان من مامان شمام و همفي پدر شما . "
و بعد به پسرا لبخند زد. لوييزا يه خانم خيلي خوب و متشخص بود. همفي هم يه اقاي جنتل من .

توي خونه

خونه خب نه خونه نبود. اين چيزي كه خانواده ي كلاروس جلوش وايساده بودن به عمارت بود به عمارت نام دار .
پسرا پشت سر مادر پدر جديدشون راه ميرفتن و به به خونه مجلل كه تموم ديواراش با سنگ مرمر پوشيده شده بودن و مجسمه هاي فرانسوي و وسايل دكوري و عتيقه ها نگاه ميكردن . خيلي قشنگ بود . تو اون لحظه لوم و هري با هم يه ارزو كردن . اي كاش خواهر هري جما هم اينجا بود برادراي لوك هم همينطور . اي كاش مادراشون تن فروشي نميكردن و پدراشون ادماي مست علاف نبودن .

اما صداي همفي اونارو از فكر بيرون كرد .
" ميشه بشينيد تا باهم بهتر اشنا بشيم "
اقاي همفي درخاستشو با مهربوني و ادب كرد .

" من ميرم تا يه عصرونه خوب بيارم تا با خونوادمون بخوريم . شما رو باهم تنها ميزارم ."
لوييزا گفت و ميخاست كه پسرا با همفي تنها بشن .

هري رفت و روي يكي از مبلاي سلطنتي كرم رنگ با طرح گلاي جور واجور نشست . اما مبل براي لوك بلند بود . خيلي تلاش كرد كه بشينه اما نتونسته بود .

اقاي همفي به رفتار شيرين پسرش لوك نگاه كرد و بعد با خنده رفت و كمكش كرد بشينه .

لوك كه نشست يه نفس عميق كشيد و بعد لبخند زد و مرواريداي توي دهنش خود نمايي كردن . دندوناي سفيد و كوچولوي اون به طور منظمي كنارهم قرار گرفته بودن و چهره اونو دوس داشتني ميكردن.

" ممنون بابا همفي "
لوك به لحن شيرينش گفت و اقاي همفي رو غرق خوشحالي كرد .
" خواهش ميكنم لوك عزيزم "

" خيلي خب پسرا شما ها چجور اصليتي دارين ."
اقاي همفي گفت
" ميشه دفتر نقاشيمو بهم بدين . "
اقاي همفي از در خواست لوك جا خورد اما بهش گفت كه دم در وروديه و لوك با دو رفت .
" مگه به شما نگفتن . اين تو پروندمون بود بابا "
هري گفت .
لوك جلوي اقاي همفي ايستاد و گفت
" ميشه منو بغل كنين ."
اقاي همفي اين كارو كرد و لوك دفترشو روي پاي اقاي همفي باز كرد
" خب من اهل استراليام درست پايين نقشه و نزديك قطب جنوب . قطب جنوب پر پنگوءن و من عاشق پن گوءنام . والما هري هري اهل اروپاس كشور انگلستان اونجا دموكراسيه ولي برعكس كشورمن كه رءيس جمهور داشت اونا نيمه سلطنتي بودن . "

اقاي همفي متعجب به اون هيولاي دانشمند تو بغلش نگاه كرد اون چجوري اينارو ميدونه و اون چطور نقشه رو كشيده اي كار ساده اي نيست .
اون كنار هر نقشه پرتره ي مخصوصي از يه خونواده كشيده بود
اقاي همفي بالاخره تعجب و كنار زد و گفت
" تو اينارو از كجا كشيدي پسرم اينا خارق العادن "
" مادام مارس بهم اجازه استفاده از كتابخونه و لابراتوار نقاشي رو براي وقتايي كه كسي كاري نداشتو داده بود . من اينارو اونجا ياد گرفتم . تازه هريم بهم كمك كرد تا قفسه كتاباي مصور و زندگينامه ها و اطلس هاي جغرافيايي رو پيدا كنم . من همه اينارو به اون مديونم ."

" خب به چه دردت ميخوردن "
" من يه زندگينامه مصور درست كردم و بايد نقاشي بلد ميبودم كه تا اونو درست كنم سينيور پاپا "

اقاي همفي متعجب تر از قبل بود .
لوك خسته شد و از اتاق رفت اشپز خونه پيش لوييزا تا با هم عصرونه رو درست كنن. هري هم وقتشو با اقاي همفي ميگذروند .

هري درباره عشقش به فرانسوي به اقاي همفي گفت . هري عاشق موسيقي بود. اون گيتار ميزد . اون همينطور درباره علايقش به عكاسي طراحي و خوانندگي به اقاي همفي گفت .

همه جا ساكت بود تا وقتي كه صداي پيانو سكوتو تخريب كرد . لوييزا از اشپز خونه بيرون اومد و به دنبال اون اقاي همفي و هري هم به طرف صدا رفتن تا اين كه لوكو پشت پيانوي سفيد توي حال خصوصي ديدن . اون ميزد خيلي قشنگم ميزد اما يه اهنگ غم انگيز رو با صداي نو پاش ميخوند

"Hello hello anybody out there couse i dont hear a sound

Alone alone i dont really know where the world is i miss you noww...."
زيبا و غمگين . اون باتموم احساساتش كلمات رو ميگفت و اين اون سه نفر رو متعجب كرده بود . اون مثه علايق هري بود اون مجري علايق اون بود.

Death wishWhere stories live. Discover now