لوسي اروم از در وارد شدو پاهاش اونو طرف پيانوي لوك بردن. لوك دست از نواختن برداشت و دوتا دستو دور خودش حس كرد. بله اينا دستاي باريك لوسي بود كه دور لوك حلقه شده بود . اون حتي نميدونست كه چرا اين كعرو كرد اما فكر كرد كه لازمه.
سرشو اروم رو شونه لوك گذاشتو با همون صداي دخترونه و هميشگيش به لوك گفت
" خيلي ناراحتي , فرشتت كجا رفته كه براش اينقدر عاشقونه ميخوني "لوك خنديد و بعد خودشو از حصار دستاي لوسي راحت كرد. صاف نشستو شمرده حرفشو زد.
" مشكل من فرشته ي رفته نيست , مشكل من تينه كه تو دنيا واسه من فرشته نيس همين."لوسي ناراحت شد. اون يه اعتقاد قوي به خدا داشت و ميدونست كه حتي اگه تموم فرشته هاي دنيا هم رهات بكنن هنوز اون هست كه بهت گوش بده .
پس لوسي از جاش بلند شدو دسته لوكو گرفت و بدون هيچ حرفي اونو دنبال هودش كشوند و به سوالات لوك هيج توجهي نكرد. اونا وارد يه جاي تقريبا ترك شده ي پرورشگاه شدن . جايي كه يه درخت پير ايستاده بود و برگ هاي اتشينش زير پاهاش ريخته بودن.لوسي نشست و لوكو هم باخودش كشوندو اون محكم به زمين خورد. لوسي بهشخندي و بعد خيلي سريع يه حالت جدي به خودش گرفت .
" ميشه بفهمم كه ما اينجا چيكار داريم ماد مازل."
لوك خيلي ساده پرسيد.
"اينجا جاييه كه منو ترك كردن . يه دختر بچه سه ساله . تو داستان زندگيتو نميگي امامن ميخام مال خودمو بگم كسي چه ميدونه شايد سخت تر از مال تو باشه."
بعد موهاشو پشت گوشش گذاشتو به دوخت تكيه داد و شروع كرد
" من اسم اصليم لوسي نبود اسم وقعي من سابريناس . من يه بچه ناخواستم از پدري كه نميشناسم و يه مادري كه اجاره داده ميشه . وقتي من به دنيا اومدم اون ١٦سالش بود درست هم سن الان من .اون خيلي بهم اهميت ميداد منو دوس داشت .به ادبم حساسيت نشون ميداد و حتي وقتايي كه خسته بود باهام خوب رفتار ميكرد. ما اخر هفته ها باهم صبحونه ميخورديم و هيچكس نميتونه باور كنه كه چقدر روزاي هفته رو ميشمردم تا كه يكشنبه صبح برسه . اون يه چيز لذت بخش بود . سخته وقتي خودت به توجه نياز داري به كس ديگه اي توجه كني .اون بيشتر درام دوست بود تا يه مادر . يع روز با جشماي سرخ اومد خونه و بعد از چند ماه مرهاش كم كم ريختن .اون سرطان گرفته وبود و خرج درمان نداشت پس منو اينجا رها كردو خودش خودكشي كرد. سخته كه تنها كسي كه داري و از دست بدي . اسم مادرم لوسي بود در واقع لوسيل و من خودمو اينجوري معرفي كردم . زندگي مردن بدون هويت يعني پوچ بودن بعني تو وجود نداري. تو با خودت خيلي بدي خوبي بيحدي به بقيه ميكني تو جسمت بيمار نيست افكارته. خدا اون بالا هست اون ميشنوه اون فرشتمو گرفت ولي خودشو كه نگرفته .اين درباره توهم صدق ميكنه ."لوك نميدونست چي بگه ولي از لوسي تشكر كرد اون بهش ياد داد كه چجوري باشه شايد اين كليد درست زندگي كردن بود شايد واقع دنياي خاكستري لوك رنگين كمونم داشت . رنگين كموني تا بهشت .
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .