بعد از صبحونه لوك مثه زامبيا برگشت اتاقش و خودشو انداخت رو تخت و گرماي تخت اونو تو اغوشش گرفت . حس لذت بخشي بود . لوك تازه داشت لذت ميبرد كه صداي در اونو از اون حس عالي بيرون اورد .
"هيي مرد نميخاي بيدار شي."
اين صداي همراه با خنده هري بود .
" هرگز و به هيچ وجه امروز الكي دانشگاهو نپيچونذم."
صداي قهقهه هاي هري بلند شد
لوك اروم سرشو از زير پتو بيرون اورد و همونجور كه يه چشمش بسته بود و صداش يكم كلفت تر به نظر ميومد گفت
" اتفاق خنده داري افتاده هرولد؟"
هري خنده رو متوقف كردو به طرف تخت لوك قدم برداشتو اروم كنار تخت نشست
" ام نميدونم اما دوس دارم امروز با هم بريم ساحل "
رو بعد گردنشو خاروند .بالاخره بعد يه وداع سوزناك با تخت و بالشت لوك وسايلاشو برداشت و با هري راهي ساحل شدن .
تو ساحل هوا يه تضاد جالب داشت . خورشيد از وسط اسمون سفري گرماشو رو زمين پهن كرده بود و يه باد خنك از مغرب ميوزيد .
" خب وسايلا رو چك ميكنيم "
لوك گفتو هري با سر تاييد كرد و تا كمر تو صندوغ خم شد .
- چتر
- اوردم
- كرم زد افتاب
- هست
- صندوغ ابميوه و نوشابه ها
- غير ممكنه نباشه
- كلاه و زير انداز
- رديفه
و بعد هري دستاشو مثه بچه هايي كه تازه وارد ساحل ميشن بهم زدو با صداي بلند داد زد
"Yie "
و بعد دويد سمت اب . ساحل خال بود و لوك پشت سر هري ميدويد و بعد خودشو به عمد انداخت رو هري . صداي خنده هاشون تو كل ساحل بود.
هري لوكو مجبور كرد مه بخوابه و روش شن ريخت . بعد بداش عينك زدو كنارش نشستو دستشو مثه علامت اوكي گرفتو با يه لبخند گشاد و فلش . اين عكس ثبت شد .هري اين عكسو تو اينسا گرام شير كردو نوشت
" يه روز خوب با يه برادر خوب"
تموم ظهر تا بعد از ظهر لوكو هري اونجا بودن. اونا خونه شني ساختن و صدف جمع كردن تو طول ساحل دنبال هم كردن و خنديدن و از اين لحظه ها كلي عكس گرفتن .
نبض زندگيتند ميزد و پسرا ادرنالين رو تو تك تك سلولاشون حس ميكردن . حس عاليي بود . تازه اونا وسط اب رفتن و بهم اب پاشيدن و هركي نميدونست ميگفت اونا شايد گي باشن .در اخر ساعت ٤بعد از ظهر اونا به خونه بوگشتن و بعد از يه حمام عالي البته دونفره كه كلي بهم كف ماليدن راهي اتاقاشون شدن و مثه يه بچه پنگوءن بي ازار خوابيدن تا اين كه...
........
تا اين كه صداي بابا همفي پيچيد
" پسرا بدويين شام حاضره "
لوك غر زد و مثه يه پسر لجوج پاهاشو به زمين زد و با شلوول ترين حالت ممكن طرف در اتاقش رفت . اما بعد از بس گيج و خواب الود بود با سر رفت تو در اتاق بعد از فوحش هاي منظم درحالي كه با كف دستش سرشو مالش ميداد و زير لب غر ميزد درو باز كرد و رفت بيرون . الان تموم حس خوابالودگي از سرش پريده بود .
تو اتاق بقل هري حال بهتري نداشت . اون با خودشم درگير بود . شايد ده بار بلند شد و پشيمون شد و بر گشت خوابيد . تا اين كه با يه گره تو ابروهاش بلندشدو از اتاق بيرون رفت .اين يه وضعيت ناپايدار بود . اون دوتا جنازه زابي نما با قيافه هاي عبوس وارد سالن غذاخوري شدن و با اخم رو صندلي هاشون نشستن اما وضعيت به سرعت عوض شد وقتي كه اونا سيبزميني سرخ كرده و مرغ سوخاري به همراه پيتزاي گوشت و سستند خونگي ديدن و به سرعت به پسر بچه هاي هفت ساله تبديل شدن . حيلي سريع بشقاباشون از غذا شد و اونا با اشتهايي عجيب شامشونو خوردن . بعد از اين كه به جز چربي هايي كه كف ظرف و خيلي ظريف پوشونده بودن چيزي تو بشقابا نمونده بود اونا با يه كوكا كولاي يخي به غذا شون خاتمه دادن و بعد از همون راهي كه اومده بودن به اتاقاشون برگشتن .
جدا اونا چجور پتانسيلي دارن كه ميتونن اينهمه بخورن و اينقدر بخوابن ؟ اين خصوصيت خرس هاس!!!!
.........................
اهم اهم اهم
خب شما گوست فالورهاي نازنين يه لطف كنيد راي بديد مننون ميشم و از تموم گلايي كه راي و كامنت ميزارن ممنونم .
١٥راي و كامنت =قسمت بعد
عاشق همتونمم
من مسافرتم نميرم كلا همينجا پلاسم راي بديد منم زود به جا عاي با حال بيرسونم داستانو
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .