خب قبل از شروع بگم كه اتفاقاي خوب خواهند افتاد به زودي و اين كه تيزر داستانو تو اينستاگرام بزارم ببينيد؟اگه اره كه بهم كامنت بدين كه بزارم .
............................................................
وقتي كه لوك داشت از پرورشگاه برميگشت غرق افكارش شده بود . لوسي يه دختر فهميده بود كه به اون ياد داده بود . شايد كليشه اي باشه اما حرفاي اون بهش خدارو ياد اور شد . ياد عيد پاكايي افتاد كه با پيرهن و شلوار سفيد با شارلوك ميرفتن كليسا و دعا ميكردن .ياد وقتايي كه پدر روحاني حرف ميزد و از قدرت بي همتاي خدا ميگفت .اره اون فقط چيز هاي بد رو ميديد و چشمش پاكي ها و خوبي هارو نميديد.به خونه رسيد و داخل رفت. سكوت مثه غبار رو تن تاريك خونه نشسته بود و نوري جز نور پنجره ها تابيده نميشد . از پله هاي سنگي بالا رفت و صدا اكو شد . جالب بود كه اينبار تنهايي جلوه بدي نداشت برعكس جالب بود .
لوك سمت اتاقش رفت وسايلشو گذاشت و بعد پيرهنشو در اورد . يه كشش به بدنش داد و بعد يه لبخند از رضايت زد . سراغ بومو رنگش رفت و نقاشي رو كامل كرد .
شب موقع شام خيلي هوشحال و سرزنده روي ميز اومد و با رفتارش همه رو متعجب كرد و بعد از اين كه ظرفا رو توي ظرفشويي گذاشت سر لوييزا رو بوسيد و به اتاقش رفت .
داشت تقويمشو چك ميكرد كه با يه فاجعه مواجه شد. دو روز ديگه بچه ها نمايش داشتن و تمرينات اخرشونو نكرده بودن .
"شت"
گفتو محكم به پيشونيش زد .
وسايلاشو تند تند اماده كرد ساعتو كوك كرد و با كلي فكر و نقشه رفتو خوابيد .
..............
اگه اين پست ٥رايو ٥كامنت داشته باشه امشب ادامه رو ميزارم .
YOU ARE READING
Death wish
Fanfiction- ميشه دستاتو بگيرم خيلي سرده -باشه داداش كوچولو ----------------- اي كاش هنوز تموم مشكلمون بي خونه بودن تو سرماي زمستون بود نه غرق شدن تو فساد ، نه رقابت سر عشق. منو ببخش شايد اين اخرين جرعه ي اين زندگيم باشه .