chapter 3

5.8K 328 19
                                    

"الوو فلورااا... تو هم مثه دوست پسرت قاطی داریا... هیییی کجا رفتی؟"
دوباره سوکوت
با چشمایه پر از اشکم یه نگاه به موبایل انداختم و دوباره گذاشتمش دمه گوشم
"هی فلورا عزی.."
"هی نایل ...."
"اوه ماری تویی؟؟"
"اوهوم "
"خب من فک کردم فلوراعه ... معذرت میخوام "
"مشکلی نیست...فقط میخواستم یه سوالی ازت بپرسم که جوابشو گرفتم بای"
گوشیو محکم انداختم تو بغله فلورا و رفتم سمته دستشویی و هر چی خورده بودم بالا اوردم
خب این طبیعیه دیگه...
من هر وقت عصبی میشم معدم درد میگیره و بعدم همه چیو بالا میارم
من دیگه اونو دوست ندارم واقعن میگم
ولی وقتی صداشو شنیدم همه چی مثه فلش بک از جلو چشمم رد شد
اون کاراش ، اخلاقاش ، مسافرتایی که با هم رفتیم ، پارتیاییه که با هم خراب میکردیمو فرار میکردیم ، حرفایی که رو تخت بهم میزد .... این که صبا چه جوری بیدارم میکرد.... فاک
دوباره فکر کردن به اینا باعث شد که بازم بالا بیارم ولی از اونجایی که ناهار نخورده بودم بعد از چند تا عق زدن یه مایع بنفش ازدهنم ریخت بیرون ... اسیده معدم
دندونامو مسواک زدم
صورتمو شستمو خودمو تو اینه نگاه کردم چرا من باید به خاطره اون عصبی بشم؟
اها...
چون که من میتونستم وقتیو که واسه اون گذاشتم واسه یکی دیگه بذارم ...
چون اون بهم دوروغ میگفتو منم باورش میکردم
یه دور دیگه صورتمو اب زدمو از دستشویی رفتم بیرونو همون موقع ملیسا جلوم سبز شد
"تو حالت خوبه ماری؟"
"اره ملیسا ... خوبم "
بازور لبخند زدمو رفتم تو اتاقم
از صحنه ای که دیدم زیاد تعجب نکردم
فلورا رو تخت رو شکمش خوابیده بود و پاهاشو تو هوا تکون میدادو با تلفن حرف میزد
وقتی متوجه من شد بهم چشمک زدو بعد از چند ثانیه اخم کردو به نایل گفت
"من بعدن بهت زنگ میزنم نایل "
بعدشم مکث کردو با خنده گفت
"منم همینطور ... خدافظ"
قطع کردو گفت
"تو یه دفعه چت شد؟؟ به خاطر اون پسره لوییه؟"
"نه من خوبم .... فقط بالا اوردم ... اگرم میخوای مهتویاتشو بدونی باید بگم که یه چیزایه سف..."
فلورا نذاشت حرفمو ادامه بدم به جاش گفت
"فهمیدم باو ... تو حالت خوبه ... نیاز به توضیح ندارم "
سرمو تکون دادمو رو تخت دراز کشیدم
یادم نیست چی شد ولی خوابم برد و وقتی بیدار شدم شب بود بازور بلند شدمو به ساعت نگاه کردم
9:38
دستمو کشیدم رو صورتمو به قلورا نگاه کردم اون مثه خرس خوابیده بود پتو رو از رو فلورا زدم کنار و بعدشم با کلی چک و لگد بیدارش کردم
بعد از خوردن شام ما تو اتاق بودیمو با هم صحبت میکردیم
"وایسا ببینم.... من نفهمیدم ... تو چه طوری با نایل دوست شدی ؟؟؟"
"خب پارتیه جمعه....تو مست بودی ... منو نایل قبلش همو تو مغازه دیده بودیم و اون دعوتم کرده بود که برم به اون پارتیو تو هم با خودم بردم ... اون اولین قراره رسمیمون بود "
"اه فلوراااا مثه ادم توضیح بده "
"اه ه .... اولین باریو که نایل اومدو تتو کردو یادته؟؟"
"خب؟"
"من بهش شماره دادم و اون زنگ زد بهم گفت که برم پارتی ایی که اون گرفته
تا اینجاشو فهمیدی؟"
"اره "
لبخند زدو ادامه داد
"من از تو خواستم که بیای و تو هم قبول کردی .... تو حسابی مست بودی و اگه راستشو بخوای من نمیدونم اونشب واست چه اتفاقایی افتاد ققط میدونم که اخرای مهمونی منو نایل تورو بردیم مغازه و من بازوتو تتو کردم... خواستم واست سوپرایز باشه ... خب؟"
"خب..."
"و بعدش هم که ... همین دیگه "
پوکر فیس شدمو گفتم
"یادمه که گفتی ماجرایه دوستیتون هیجان انگیزه "
"خب هست "
"نیست "
"هست"
"نیست "
"هست "
"نیست "
"هست "
"نیست "
"هست "
"نیست "
"هست "
"نیست "
"هست "
"نیست "
"هست "
"اصن هر جور دوست داری فک کن فلورا ولی هیجان انگیز تنها چیزیه که نبود "
اون با حرص چشم غره رفتو گفت
"حالا هر چی "
خندیدم
حرص خوردنش خنده داره
اونجوری که چشم غره میره و خودشو بی تفاوت نشون میده... در صورتی که درونش طوفانه و دلش میخواد منو خفه کنه
دستمو تا مچ فرو کردم تو سطل ماستو کلشو مالیدم رو صورتش
اخم کردو داد زد
"عوضیییی "
سطل ماستو برداشتو خالی کرد روم و اینبار من جیغ زدم
اونم نه به خاطره این که کل هیکلم کثیف شد به خاطره تختم
تختم هم ماستی شد
یه جیغ از رو عصبانیت کشیدمو با تمام توان فلورا رو زدم
بعدم رو تختیمو از زیرش کشیدمو انداختم بیرونه اتاق که فردا برم بدم خشک شویی
چشامو چرخوندمو رفتم حموم
لباسامو با عصبانیت در اوردم و رفتم زیر دوشو بعد از 5 دقیقه رفتم بیرونو دیدم خانوم فلورا اسکورچ رسمن ریدن به اتاقو فاک .... اصن من چرا بهش گفتم که بیاد اینجا؟؟؟
اتاقم... اتاقه عزیزم
فلورا رسمن ریده به اتاقم
گند زده
عوضیه اشغال
لباسا کف زمین پخش بودن تمامه چیپسو پفکا و پاستیلا کف زمین ریخته بودنو فلورا هم یکی از لباسای سکسیه منو که لویی واسم خریده بود پوشیده بودو داشت عکس مینداخت
اون لباسو از کجا گیر اورده
من مطمعنم اونو یه جا گذاشته بودم که چشم بهش نخوره
"داری چی کار میکنی؟؟"
با یه حالت عصبی پرسیدمو فلورا گفت
"عکس میندازم... مشخص نیست؟"
"خب مشخصه ولی چرا با این لباس و با این حالتای افتضاح؟"
"لباسه خوشگله "
"حالتات چی؟؟"
"اه من این عکسارو واسه خودم میخوام " "منم باور کردم ... تو میخوای این عکسارو واسه نایل بفرستی ... کاملن مشخصه "
چشاشو گرد کردو با استرس گفت
"نع... نع ... نمیخوام اونارو واسه نایل بفرستم "
"چرا میخوای "
گوشیشو انداخت رو تخت و گفت
" اینو چرا دمه دست نمیذاری؟؟؟ من کل کمدتو زیرو رو کردم تا اینو گیر اوردم "
"واسه این که دوسش ندارم ... اگه تو دوسش داری ... واسه تو "
"اوه واقعن،؟؟"
سرمو تکون دادم و اون جیغ زدو گفت
"تو بهترینی ... نایل واقعن از این خوشش اومده و بهم گف.."
بقیه حرفشو خورد
فوری دستشو گذاشت رو صورتشو گفت
"تو یه عوضی هستی "
با تعجب گفتم
"من؟؟ من عوضیم؟ یا تو که کل اتاقمو به گند کشیدیو لباسمو پوشیدی و واسه نایل عکس فرستادی؟؟ تو یا من ؟"
بعدشم نتونستم جلو خودمو بگیرمو خندیدم اون دوباره داره حرص میخوره
اون با اخم بهم نگاه کردو بعد از چند ثانیه از اون لبخند گول زنکا زدو گفت
"پس این... واسه من دیگه؟"
چشامو چرخوندمو گفتم
"البته... اون به درد من نمیخوره "
اون لبخند زدو به بار دیگه به لباس نگاه کرد
منم لبخند زدم ولی وقتی که دوباره به اتاق نگاه کردم لبخندم از بین رفتو به جاش عصبانیت کله وجودمو گرفت
یه دفعه داد زدم
"تو چرا اینجارو به هم ریختی؟؟زود باش جمعش کن "
ادمو در اوردو دوباره تو اینه خودشو نگاه کرد
"اصن اون لباسه واسه خودمه اگه میخوای واسه تو باشه باید اینجارو جمع کنی "
زیر لبش غرغر کردو گفت
"باشه ..."
بعد از این که چیپسام و همین طور تمیز کردنه اتاق توسط فلورا تموم شد ملیسا بدون هیچ در زدنی اومد تو..
خب من بهم برخورد چون خودش قانون گذاشته که باید قبل از ورود در بزنیم
با اخم بهش نگاه کردمو بعدم با چشام به در اشاره کردم
انگار تازه فهمید چی کار کرده .
به در نگاه کردو گفت
"اوپس.."
بعد رفت بیرون... در زدو بعد از صدور اجازه اومد تو
"حالا بهتر شد "
من گفتمو فلورا چشاشو چرخوند
"خب....من اومده بودم اینجا که بگم.... خب .... من با یکی تویه یه کلاب قرار دارم و دوست دارم که شماها هم اونجا باشید "
با تعجب به ملیسا نگاه کردم
از کی انقد مهربون شده؟؟
"تو که یه قراره سکس نداری ؟؟"
"اوه چی؟؟ نه...البته که نه "
یه ابرومو دادم بالا و با شک بهش نگاه کردم
اون به من نگاه کردو گفت
"خب... اون دیشب اینجا بود "
با خجالت به پاهاش نگاه کردو ادامه داد
"و خب امشب ازم خواست که برم اونجا و منم که.... من خب ... تمامه دوستامو خونوادم توی المانن ... به جز شماها "
"نمیدونم ملیسا .... من خب ... من میام"
به فلورا نگاه کردمو اونم سرشو به نشونه ی این که میاد تکون دادو لبخند زد
شصتمو به ملیسا نشون دادم و اون لبخند زدو گفت
"پس حاضر شید "
بعدم سریع از اتاق رفت بیرون ...

____________________________

different worldsWhere stories live. Discover now