chapter 39

2.6K 128 42
                                    


چشایه ابیش پر از اشک شده بودو گونه هاش کم کم داشت تغییره رنگ میداد
و فقط چند ثانیه کافی بود تا صدایه گریش همه جارو پر کرد
خودشو انداخت زمینو یه چیزایه مبهمی رو با خودش تکرار کرد
مثله ... تخم مرغ ؟؟؟
نمیدونم

رفتم سمتشو نشستم کنارش و گفتم
" بیخیال ملیسا مطمعنم اگه لویی اینجا بود دلش نمیخواست گریه ی تورو ببینه ..."

بعدم یکم مکث کردمو ادامه دادم
" اون الان یه جایه بهتره "
اینو گفتمو خودمم مطمعن نبودم
و اصلن از این که این حرفو بزنم خوشم نمیومد
ولی ادم باید چیزایی رو به بقیه بگه که دوست دارن بشنون

دستمو کشیدم رو پشته ملیسا
اه ماریا بیخیال اون احتیاج داره خالی شه
اوم باید انقدر گریه کنه تا بفهمه بی فایدست
پس من فقط باید ولش کنم
اه کشیدمو از جام بلند شدم
دستمو کردم تو جیبم و بهش زل زدم

بعد از چند دقیقه که دیدم تصمیم نداره بیخیال شه رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم روتخت
خب زندگیم بالاخره برگشت به حالته عادیش

خب عادیه عادی که نه
من الان یه بابا دادم !
و یه دوست پسر که دارم سعی میکنم راضیش کنم منو به فاک بده ولی اون میگه باید تا هفته ی دیگه صبر کنی ... فک کنم میخواد منو امتحان کنه ولی بسه واقعن و فاک من تویه این پنج ماه به اندازه کافی صبر کردم
مگه نه؟؟

من پنج ماهه لعنتی مجبور بودم با خوردم ور برم :|
لبمو گاز گرفتمو بهش اس دادم
" هی :)"
بعد از پنج دقیقه منتظر موندن که جواب نداد
از جام بلند شدم

پیرهنه صورتیه گشاده توریمو دراوردم به جاش یه شلوار جین پاره با یه نیم تنه ی مشکی پوشیدم و روشم یه ژاکته مشکی پوشیدم و زیپشو تا ته کشیدم بالا
بعد از تموم کردنه ارایشم موهامو ریختم دورم به خودم تو اینه چشمک زدم و از خونه رفتم بیرون

خب من باید برم پیشه ورونیکا و اخرین حقوقمو ازش بگیرم چون میدونم الان صد در صد به جایه ما ادمایه دیگه ای رو اورده
دره مغازرو باز کردمو همون موقع سه تا کله برگشتن سمتم
یه دختر با موهایه بنفش و چشایه مشکی اون یکی با موهایه مشکی و چشمایه قهموه ای و در اخر یه دختره قد کوتاه با موهایه مشکی قرمز

بعد از این که ژاکتمو در اوردم سرمو با غرور گرفتم بالا و رفتم سمته پله ها که صدایه یکیشون متوقفم کرد
" میتونم کمکتون کنم؟؟"
" نه "
اومدم برم بالا که دوباره گفت
" نمیتونید برید بالا خانوم "
برگشتم سمتشو فهمیدم اون مو بنفشه تمامه این حرفا رو زده چون خیلی طلبکارانه وایساده بودو پاشو میزد زمین

به نگاه به پاش انداختمو گفتم
" راستش میتونم ... چون من دوسته ورونیکا هستم "
موقرمزه هینه بلندی کشید و گفت
" خانومه ترنر گفتن که دوست ندارن با اسمشون صداشون کنیم "
ابروهامو دادم بالا و زدم زیره خنده
" خانومه ترنر؟؟ تو حتمن داری باهام شوخی میکنی؟؟ اون دختره مو کوتاهه چشم طوسیه خوشگل الان شده خانومه ترنر ؟؟ بیخیال"

different worldsWhere stories live. Discover now