chapter 22

3.6K 181 9
                                        

چارلی با ترس از جاش بلند شد و سریع شورتشو از بغله تخت برداشتو پوشید
لیام با خشم به چارلی نگاه کردو گفت
"گمشو بیرون "
چارلی سرشو تکون دادو همون طوری رفت بیرون
وقتی اون رفت نتونستم خودمو کنترل کنمو خودمو انداختم تو بغله لیام و گفتم
" درد داشت "
تیشرتش از اشکایه من خیس شده بود ولی اون اهمیت نمیداد وگرنه منو از خودش دور میکرد
لیام دستاشو گذاشت دوره من و گفت
"دیگه تموم شد ... من الان اینجام "
این حرفاش باعث شد بیشتر گریه کنم
" اصن تا الان کجا بودی؟؟ من چهار روزه لعنتی اینجا بودم "
اون اخم کردو گفت
" بعدن واست توضیح میدم ... الان لباس بپوش بابد از اینجا ببرمت "
دولا شدمو لباسامو از رو زمین برداشتم و برگشتم پیشه لیام
" اون لعنتی باهات چی کار کرده؟؟ باسنت قرمز شده "
هیچی نگفتمو لباسامو تنم کردم و گفتم
" من حاضرم "
اون سرشو تکون دادو رستمو گرفت و با هم از اتاق رفتیم بیرون
امیدوارم دیگه هیچوقت اینجا برنگردم
لیام بهم لبخند زدو گفت
" رابرت اینجاست که تورو ببره سمته ماشین ... منم چند تا کاره ناتموم دادم که باید انجام بدم تو هم میای یا میخوای بری ؟"
"منم میام "
" تو مطمعنی؟؟ اونجا اتفاقایه خوبی قرار نیست بیوفته ... "
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم
" تو چی داری که باعث میشی چارلی انقدر ازت بترسه؟"
"خب ... امممم بعدن هم میشه راجع بهش حرف زد الان جایه خوبی نیستیم "
اخم کردمو میخواستم بحثو ادامه بدم اما قبل از این که بتونم دهنمو باز کنم و حرف بزنم اون دستشو گذاشت جلویه دهنم و گفت
" قبل از این که چیزی بگی به حرفی که زدم فک کن "
سرمو تکون دادم و تصمیم گرفتم بالاخره از مغزم استفاده کنم
خب ماری فک کن
اه خب لعنتی معلومه که اون درست میگه
چشم غره رفتمو اون خندیدو گفت
"بزن بریم"

*****

جیغ زدم
" لیام تمومش کن تو داری اونو به کشتن میدی "
بازوشو گرفتمو سعی کردم که اونو از بدنه بی جونه چارلی جدا کنم
" لیام اون بی هوشه ... اون دردو حس نمیکنه بذار به هوش بیادو بعد دوباره بزنش"
تا اینو گفتم لیام روشو برگردوند و با یه لبخنده احمقانه بهم نگاه کردو گفت
"چی؟؟"
خب لبخندش این وسط خیلی عجیب بود
دست به کمر وایسادمو گفتم
" تو اصن به من اجازه ندادی بزنمش ... از همون اول خودت زدیش و حالا نگاش کن ... اون بی هوشه و هیچ دردیو حس نمیکنه ولی من میخوام وقتی بزنمش که بتونه دردو حس کنه "
" باشه ... این فرصت قراره واسه تو هم پیش بیاد "
لیام اونو از جاش بلند کرد و بهم چشمک زدو گفت
" دنبالم بیا "
سرمو تکون دادمو دنبالش رفتم
اون مارو برد توی یه اتاق که خیلی مدرن بود ... من تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم
با تعجب به کله اتاق نگاه کردم و پرسیدم
" اینجا کجاست؟؟"
"خب ... اینجا اتاقه منه قبل از این که بیام لندن اینجا زندگی میکردم "
اخم کردمو سعی کردم بقیه سوالامو بعدن بپرسم و موفق شدم
" چارلی اینجا میمونه تا به هوش بیاد و بعدش تو میتونی بیای و دخلشو بیاری "
ابروهامو دادم بالا و در جوابش گفتم
"از کجا میدونی که کسی ازادش نمیکنه؟"
" کسی جرعت این کارو نداره ... مگر این که یه چارلیه دیگه هم بیرون باشه .. چون تنها کسی که فک میکنه از من بالاتره همین چارلیه احمقه "
"ایان چی؟؟"
" اونم مثه چارلیه ولی اگه چارلی نباشه مثه یه موشه کوچولو میومونه "
لبخند زدم و به چارلی نگاه کردم
اون یه کثافته
"خب حالا هم بهتره که بریم ... همه نگرانتن ... البته کسی به جز رابرت هیچی از این چیزا نمیدونه "
لیام گفتو من با تعجب بهش خیره شدم
"پس بهشون چی گفتی؟"
"بهشون گفتم که تورو دزدیدن ... ولی نگفتم کی الانم که با رابرت اومدیم اینجا بهشون گفتیم که داریم میریم پیشه پلیس"
لبمو لیس زدمو گفتم
"باشه ... بهشون چیزی نمیگم"
لیام همونطور که نزدیکم میشد بهم لبخند زدو گفت
"دلم واست تنگ شده بود "
"منم همینطور "
لبمو گذاشتم رو لباشو با اشتیاقه زیاد بوسیدمش
من واقعن عاشقشم و خودمم اینو میدونم ولی فقط شاید نخوام به روم بیارم
"خب دیگه فک کنم واقعن بهتر باشه بریم" سرمو تکون دادم و با هم از اون سگدونی رفتیم بیرون

different worldsWhere stories live. Discover now