بهش زل زده بودم و مونده بودم بگم یا نه
اونطور که تا الان فهمیدم اون عصبانیه
خیلی زیاد
"خب؟؟ بگو یا برو "
اون با عصبانیت گفتو من اب دهنمو قورت دادمو گفتم
"خب این درباره ی ... درباره ی به هم زدنمونه "
"فکر کردی واسم مهمه؟؟ ولی حدس بزن چی ماری ... من دیگه اهمیت نمیدم ... من یه دوست دختر دارم که دوسش دارم و اونم دوسم داره ما خوشحالیم "
"پس چرا دیشب اومدی ... ؟"
اون لبشو لیس زدو گفت
"من ... من ... دیشب مست بودم با امیلی رفته بودیم کلاب و بعدش رفتیم خونه
اون خواب بود و من حوصلم سر رفت واسه همین اومدم پیشه تو "
"خب چرا اومدی پیشه من ؟"
"نمیدونم اولین نفری که به ذهنم رسید تو بودی "
چشم غره رفتمو گفتم
"خب مسعله اینه ... چرا من ؟"
"چون .... خب .... "
بهم نزدیک شد تا جایی که نفساش میخورد تو صورتم
به چشماش نگاه کردم
اونا نسبت به یه دقیقه ی پیش خیلی نرم تر شدن
یه نفسه عمیق کشیدم و اون یه لبخنده کوچیک بهم زدو گفت
"چون من هر چه قدرم که با امیلی خوشحال باشم نمیتونم کسی که واقعن عاشقشمو یادم بره "
"لیام ... "
اون نذاشت حرفمو تموم کنم و لباشو گذاشت رو لبام
اروم هلش دادمو گفتم
"لیام یه چیزی هست که تو باید بدونی
من ... "
چشامو رو هم فشار دادمو گفتم
"من هیچوقت عاشقه ایان نشده بودم ... من واسه این باهات به هم زدم که ...."
یه نفسه عمیق کشیدم و به لیام نگاه کردم
میتونم بگم اون خوشحال بود
اما وقتی اینو بشنوه ... دیگه خوشحال نمیمونه
"به خاطره این که من بهت خیانت کرده بودم"
"چی؟"
"اره من با لویی خوابیدم ... دقیقن همون شب که گفتم بمون ولی تو گفتی که همه رفتن .... دقیقن واسه همین بود که میخواستم بمونی چون میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته من با لویی خوابیدم ... من با دوسته قدیمیه تو خوابیدم "
با بغض اینارو گفتمو زیر چشی بهش
اون با چشمایه گرد اخم کرده بودو سکوت کرده بود و بعد گفت
"برو ..."
"چی؟"
"فقط برو "
کلیدامو از رویه میز برداشتمو با تمومه سرعت از اونجا اومدم بیرون
من نباید اینجا باشم
اصن چرا اومده بودم اینجا؟؟
من نباید بهش میگفتم
سواره ماشین شدمو رفتم خونه
اون از من متنفره
فاک
ایان هنوز خواب بود
البته من اینطوری فکر کردم
چون به محضه این که نشستم رو تخت اون با صدایه خواب الوش گفت
"کجا بودی؟؟"
دماغمو کشیدم بالا و گفتم
"امم خب میدونی این راجع به ..."
بعدم نتونستم خودمو کنترل کنمو زدم زیره گریه اون از جاش بلند شد و سعی کرد بهم نگاه کنه اما من صورتمو قایم کردم اون همونطور که پشته من نشسته بود گفت
"هی ... تو خوبی ؟"
از این حرفش خندم گرفت
اخه اگه خوب بودم که گریه نمیکردم
یکم خندیدمو به شوخی گفتم
"اره خوبم فقط یه چیزی رفت تو چشمم "
اون سرشو گذاشت رو شونمو گردنمو بوسید بعدم گفت
"خب پس نمیخوای بگی؟"
"گفتم که یه چیزی رفته تو چشمم"
"و اون چیز چیه؟؟"
" نمیدونم "
دیگه گریه نمیکردم ولی ناراحت بودم خیلی زیاد
اون یه ذره گریه هم به خاطره این بود که جدیدن زیادی بهم فشار وارد شده بود
بعد از یکم سکوت رو به ایان گفتم
"خب ... من میخواستم بدونم که چه چیزی بینه تو و لیامه ؟"
اون سرشو از رو شونم برداشتو گفت
"چرا اینو پرسیدی؟؟"
" سوالمو با سوال جواب نده "
ایان از جاش بلند شدو گفت
"اون لعنتی بهت چی گفته؟"
"اون چیزی نگفته من خودم فهمیدم "
"چه جوری؟؟"
فاک
دستمو کشیدم لایه موهامو گفتم
"من امروز بهش زنگ زدم و او..."
قبل از این که حرفمو تموم کنم اون داد زد
"تو چی کار کردی؟؟"
"من زنگ زدم بهش "
"وات د فاک ؟؟"
چشامو گرد کردمو گفتم
"اون قبلش بهم زنگ زده بود ممکن بود کاره مهمی داشته باشه "
منه فاکی دروغ گفتمو ایان اخم کرد ولی چیزی نگفت
امیدوارم نفهمیده باشه که دروغ میگم
"تو که میدونی ... من از دروغ متنفرم"
فاک فاک فاک
فهمید
من اب دهنمو قورت دادمو با اعتماد به نفسه بالا گفتم
"من دروغ نگفتم "
اون همون طور که اخم کرده بود اه کشیدو گفت
"تو زنگ زدی و بعد؟"
"خب اون یه دفعه داد زدو گفت' بهت گفتم که من اونو ول کردم زنگ بزن به ایان عوضی' .... "
ایان ابروهاشو داد بالا و هیچی نگفت و بعد از چند ثانیه پوزخند زدو گفت
" همین؟؟؟"
سرمو تکون دادمو اون دوباره گفت
"باور کن که لازم نیست بدونی ... فعلن....یه روز خودت میفهمی "
"من الان میخوام بدونم "
"و منم نمیخوام بهت دروغ بگم ... پس فقط میگم که فعلن لازم نیست بدونی "
اون با لبخند اومد سمتم و منو بوسید بعدم گفت
"تو هم از این به بعد دوروغ نگو ... اصلن بلد نیستی اینکارو بکنی "
لبمو گاز گرفتمو گفتم
"تو .... تو از کجا فهمیدی؟"
"خب تو چشاتو گرد میکنی اب دهنتو با بدترین روشه ممکن قورت میدی و از همیشه بیشتر سعی داری که خودتو نبازی"
اروم خندیدم و هیچی نگفتم
تا حالا دقت نکرده بودم ولی الان که دقت میکنم میبینم که درسته
از جام بلند شدمو ارایشمو پاک کردم
به خودم تو اینه نگاه کرومو دلم میخواست از اونجا فرار کنم
شبیه عن شدم
خوب نه دقیقن شبیه عن ول خب شبیه کسایی شدم که دارن میمیرن و بازور نفس میکشن
از تو اینه به ایان نگاه کردم
اون یه نیشخنده مرموز زده بود و من دلم میخواست خفش کنم
چشم غره رفتمو با عصبانیت گفتم
"میشه زل زدن به منو تموم کنی؟؟ من فهمیدم که خیلی زشتم و تو خیلی سکسی"
قبل از این که بتونم فک کنم این حرفو زدمو دیگه نمیتونم پسش بگیرم
ایان زد زیره خنده و گفت
"من فقط نگات میکنم چون به نظره من تو بدونه ارایش سکسی تر میشی ... یه دختره مظلومه هات ... البته اگه تتوهاتو نادیده بگیریم "
"باشه مسخره بازی بسه "
"هی این مسخره بازی نیست ...."
اینو گفتو خندید
من چشم غره رفتمو مثه همیشه ارایش کردم و ایان کلی غر زد که من بدونه ارایش بهترمو البته که من توجه نکردم
بعد از این که کارم تموم شد رفتم رو پاش نشستم و گردنشو گرفتم و اونو کشیدم سمته خودمو گفتم
"بهتره حاضر بشی چون ممکنه دیرمون بشه"
اون منو بوسیدو گفت
"نگو که اهمیت میدی"
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
"همیشه واسه کار وقت هست "
"دقیقن "
منو بلند کردو انداختم رو تخت و خودشم روم خیمه زد
من با خنده گفتم
"میتونیم این کارارو بذاریم واسه وقتی که من از سره کار اومدم ... اینو میدونی مگه نه؟؟"
اون شیکممو بوسیدو گفت
"اون موقع هم میتونیم انجام بدیم ...درسته"
به لبخند کوچیک زدمو اون همونطور که شیکممو میبوسیدو میرفت پایین تر اه کشیدم
اون داره منو عذاب میده و خودشم خوب میدونه
دستمو بروم سمته شلوارم که درش بیارم ولی ایان دستامو گرفت بالای سرمو اروم دره گوشم گفت
" این کاریه که من باید انجام بدم نه تو ... پس دخالت نکن فهمیدی؟"
لبمو گاز گرفتمو چشامو رو هم فشار دادم
اون با یه صدایه اروم و عصبانی ولی تحریک امیز گفت
"فهمیدی؟"
سرمو تکون دادم
اون دستشو برد تو شلوارمو منو از رو شرت
فشار دادو گفت
"صداتو نشنیدم "
یه نفسه عمیق کشیدمو بازور گفتم
"فهمیدم "
همونطور که زیر چشمی بهم نگاه میکرد اروم شلوارمو در اورد
من اخم کردم و اون با دیدنه اخم من اروم خندید و من بیشتر اخم کردم
بعداز این که شلوارمو دراورد اومد بالا و لباسمم دراورد و منو بوسید
سرشو گرفته بودمو اونو به سمته خودم فشار میدادم و این باعث شده بود بوسمون عمیق تر بشه
لباشو از رو لبام برداشتو گفت
"باید سریعتر انجامش بدیم"
سرمو تکون دادمو اون رفت سمته شورتمو اونو در اوردو انداخت گوشه ی اتاق
دستشو برد سمته شلوارکش که اونو در بیاره
من اخم کردمو با یه صدایه تقریبن بلند گفتم
"این کاریه که من باید انجامش بدم نه تو عوضی "
رفتم سمتشو خیلی اروم شلوارشو دراوردم
و موقعی که داشتم شلوارشو در میاوردم اونجاشو خیلی اروم فشار دادم و همین باعث شد که اون اخم کنه
مثه من که اونموقع اخم کردم
وقتی کاندومو گذاشتم روش منو هل داد رو تخت
بعدم یه نگاهه کوتاه بهم انداختو گفت
"سعی کن اروم جیغ بزنی ..."
بعدم فرو کرد توم
"فاک ... "
من گفتمو ملافه هارو چنگ زدم
چشامو محکم رو هم فشار دادمو سعی کردم جیغ نزنم
اون عوضی خیلی محکمو سریع داره حرکت میکنه
اخرسرم نتونستمو یه جیغه خفیف زدم
اون نیشخند زدو حرکاتشو تند تر از قبل کرد
من اروم اه میکشیدم و میدونم که اون از این که داره کارشو درست انجام میده خوشحاله
به بالا نگاه کردمو اه کشیدمو گفتم
"ایان من .. دا .. دارم میام "
اون سرشو تکون داد و گفت
"منم همین طور ... فاک "
درست بعد از این که ایان اومد من یه اهه بلند کشیدمو اومدم
کاندومو در اوردو انداخت تو سطل اشغاله کوچیکه بغله تختو خودشو انداخت رو تخت
بغله من
بعد از این که نفسش جا اومد گفت
"هی ... من سوتینتو در نیوردم "
اروم خندیدمو گفتم
"دفعه ی بعد "*******
پیرهنمو کشیدم پایین و سعی کردم کمتر جلب توجه کنم
الیزابت و رابرت
امیلی و لیام
لویی و ملیسا
فلورا و نایل
زین و اریل و دوستاشون یعنی هری و کرولاین و در اخر منو ایان
و بذارید روراست باشم
امیلی تنها کسیه که اصلن به لیام نمیاد
اون زشته و شبیه روحه و من ازش بدم میاد
ما تصمیم گرفتیم که واسه شام بیایم مک دونالد و بعدش بریم کلاب و یکم خوش بگذرونیم البته به پیشنهاده لیام و امیلیه عوضی
امیلی با چنگالش زد به لیوانو طوری که همه بشنون گفت
"خب منو لیام یه تصمیمی گرفتیم "
بعدم به لیام نگاه کردو لیام گفت
"ا...اره ... "
امیلی بهش چشم غره رفتو گفت
"ببخشید نمیدونم چشه ... خب ما تصمیم گرفتیم به افتخاره دوستیمون بریم مسافرت که رابطمون نزدیک تر بشه و شما هم قراره بیاید ... مهمون ما "
همه دست زدنو من نزدیک بود چشام از حدقه بزنه بیرون
لیام بلند شدو با لبخند گفت
"خب ... اره ما خیلی به هم نزدیکیم و هیچوقت به هم دروغ نمیگیم و هیچوقت به هم خیانت نمیکنیم و هم دیگرو دوست داریم "
فکر کنم منظورش با من بود چون امیلی با تعجب زل زده بود بهش ولی در اخر گفت
"اره ... هفته ی دیگه میریم تا اون موقع خودتونو اماده کنین "
من بهشون چشم غره رفتمو رو به ایان گفتم
"فک کنم قرار بود بعد از این که کار من تموم شد بریم خونه "
"میدونم عزیزم ولی لیام زنگ زد به من و اون اصرار کرد که بیایم فکر میکردم از نظره تو ایرادی نداره "
"البته که نداره من فقط ... خب من زیاد ازش خوشم نمیاد وگرنه باهاش به هم نمیزدم "
"متاسفم "
محکم بوسیدمشو گفتم
"نباش ... ما قراره خوش بگذرونیم پس نذار اون خرابش کنه "
یه لبخند کوچیک زدم
رومو برگردوندمو دیدم لیام با چشمایه قهوه ایش زل زده به من ولی دقتی فهمید دارم بهش نگاه میکنم روشو برگردوند
ایان دستشو گذاشت پشته من و گفت
"لیام تو قراره مارو کجا ببری؟"
امیلی لبخند زدو لیام گفت
" ما میخواستیم بعد از شام با شما مشورت کنیم و از بینه هاوایی و لاس وگاس یکیشو انتخاب کنیم.....نظر تو چیه ایان؟"
ایان نیشخند زدو گفت
"من لاس وگاسو ترجیح میدم .... شهر خاطره ها "
لیام اخم کردو چیزی نگفت
امیلی یه لبخنده مصنوعی زدو به ایان گفت
"خب به نظره من هاوایی بهتره ولی چه طوره نظره بقیه هم بدونیم ؟ خب کیا میگن لاس وگاس؟"
من و ایان و فلورا و رابرت و الیزابت و نایل و اریل و زین دستشونو بردن بالا
خب نصفه بیشترگفتن لاس وگاس
به قوله ایان شهره خاطره ها !
_________________________________
-_-
اون عکسه ماریه ^_^
![](https://img.wattpad.com/cover/50962219-288-k758639.jpg)
YOU ARE READING
different worlds
Random_ما خیلی شبیه به همیم ... ولی یکم که دقت کنی میبینی ما متفاوت ترین ادمایه رویه زمین هستیم دوتا ادم با دوتا دنیای متفاوت!