chapter 37

2.4K 133 42
                                        


اخم کردمو با صدایی لرزون گفتم
" منظورت از اون دقیقن کیه؟؟؟؟"
ایان یه نفسه عمیق کشیدو گفت
" خب دقیق ترش اونا "
" چی؟؟؟ یعنی کیا؟"
" چارلی و لویی "

" و لیام چه طور؟؟؟"
من گفتمو سعی کردم کله ایانو از تنش جدا نکنم
"اون مشخص نیست "
" یعنی چی که مشخص نیست؟؟ "
دستمو تو هوا تکون دادمو اون خیلی بی حوصله گفت
" یعنی همین ... میرم به بقیه بگم به هوش اومدی "

فاک یو
دستمو کشیدم رو چشمم و فوحش دادم
" هی "
صدایه هری باعث شد از تو فکر در بیام
منظوره ایان از بقیه هری بود؟؟؟
خب ریده که :|
" ایان گفت که میره بقیه رو صدا کنه "

" سلاااام؟ پس من اینجا چیم؟؟؟"
اه کشیدمو تکیمو به تخت بیشتر کردم و چشامو بستم
" هری؟؟"
اینو گفتمو احساس کردم اون اومد دمه تخت و حدسم درست بود
اون با انتظار بهم زل زده بود و میخواست بدونه که چی میخوام بگم

" لیام ... اون خوبه؟؟ چش شده ؟؟؟ میشه بگی و مثه اون ایانه لعنتی منو نمیچونی؟؟"
" چی دوست داری بشنوی؟؟؟"
چشامو چرخوندمو گفتم
" هری خواهش میکنم الان اص..."
قبل از این که حرفمو تموم کنم هری با صدایه بلند گفت
" چی دوست داری بشنوی ماریا؟؟"
بدونه این که پلک برنم تو چشماش نگاه کردمو و بعد از چند ثانیه گفتم
" چی دوست دارم بشنوم؟؟؟ "

این سوالو بیشتر از خودم پرسیدم تا هری
یکم فک کردم و گفتم
" میدونی بیشتر از همه دوست دارم چی بشنوم؟؟؟"
هری اخم کردو منتظر بود

" دوست دارم بشنوم که همه ی اینا خواب بوده و من همین الان بیدارشن و ببینم که تو لندنه لعنتیم در حالی که چارلی نیمده سراغم که بعدش باعث شه من بکشمش ... لویی نمرده ... جولیت نمرده .. لیام هم سالم باشه و من هنوزم از ملیسا به خاطره داشتنه لویی متنفر باشم "
ادامه دادمو دیگه سعی نکردم خودمو نگه دارم و اجازه دادم اشکام از چشام جاری بشن

" لویی ... چرا لویی اومد؟؟ چرا لویی اومد نجاتم بده؟؟ اون باید تو لندنه لعنتی میموند ... هرچه قدرم ازش متنفر میبودم بازم نمیخواستم بمیره ... من ....من هنوز دوسش داشتم هری شاید نه مثه قبل ولی دوسش داشتم "

صدایه هق هقم کله اتاقو پر کرد و دیگه نمیدونستم چه طور به این اشکایه لعنتی پایان بدم

هری صورتمو با دستاش قاب کردو گفت
" عب نداره ماریا ... میگذره... تموم میشه "
دستایه هری رو پس زدم عقب و با صدایی که میلرزید گفتم

" اره .... اره هری میگذره .. میگذره ولی چه طوری میگذره؟؟؟ من با عذاب وجدانه این که چارلیو کشتم میگذرونم ... من بدونه دیدنه لویی و الکی متنفر بودن ازش میگذرونم و لیام ... من حتی نمیدونم اون زندست یا نه که بتونم بدونه اون میتونم بگذرونم یا نه من اصن نمیدونم میتونم بگذرونم یا نه"

different worldsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin