chapter 14

4.6K 206 9
                                    

"تو اصن اونو نمیشناسی "
بلند داد زدو دستمو محکم تر فشار داد
جیغ زدمو بازومو از تویه دستش در اوردم
بعدم داد زدم
"تو هم نمیشناسی "
"من ... خب ... نه نمیشناسم "
لبشو لیس زدو ادامه داد
" ولی از قیافش معلومه "
بهش چشم غره رفتمو نشستم رویه صندلی
"چرا باهام به هم زدی ؟ به خاطره ایان؟ "
"لیام .... ما فقط نمیتونستیم با هم باشیم
نمیشد ... "
اون دوباره داد زد
"چرا؟؟"
همون موقع در باز شدو ورونیکا با عصبانیت گفت
" یا ارومتر بحث کنید یا گمشید بیرون "
بعدم رفت
یه نفسه عمیق کشیدمو گفتم
"چون که ... نمیشه"
"ببین میدونم دلیلت چیه ول.."
قبل از این که حرفشو تموم کنه گفتم
"نه .. نمیدونی"
"تو ایانو دوست داری....مگه دلیلت این نیست؟"
هیچی نگفتمو به روبروم زل زدم
اومد جلو و سرمو گرفت بالا و گفت
"تو دوسش نداری "
"هنوز نه"
"اون ادمه مطمعنی نیست "
"از کجا میدونی؟"
"من فقط میدونم "
چشامو ریز کردمو گفتم
"چیو داری مخفی میکنی؟"
"هی...هیچی "
چشامو چرخوندمو گفتم
"فک کنم بهتر باشه بری لیام "
دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی پشیمون شد و به جاش سرشو تکون داد
با لیام رفتیم پایین و همون موقع ایان از در اومد تو
یه پیرهنه نیلی و شلواره سیاه !
نیلی بهش میاد
ایان به من لبخند زدو وقتی لیامو بغلم دید لبخندش تبدیل به یه نیشخنده موزیانه شد
فوری رفتم کناره ایان وایسادمو گفتم
"ایان ... ایشون یکی از دوستام هستن"
بعدم رو به لیام گفتم
"لیام ... ایشون دوست پسرم هستن"
ایانو لیام با هم دست دادنو ایان گفت
"خیلی از دیدنتون خوشحال شدم "
لیامم سرشو تکون دادو بدون حرفی از مغازه رفت بیرون
خیلی مشکوک بود ... نبود؟؟

***********

"خب.... باشه باشه ... منو اون با هم سکس داشتیم ولی این یه چیزه عادیه "
اینو گفتو همه خندیدن به جز من
الان اینو گفت که من حسودیم بشه؟؟
خب نشد
یه ذره شد ولی اهمیتی نداره
به لیام چشم غره رفتمو خودمو به ایان نزدیک تر کردم
ایان به من نگاه کردو منو خیلی کوتاه بوسید
"و اون الان کجاست؟؟"
اریل پرسیدو من دلم میخواست خفش کنم
لیام به موبایلش نگاه کردو گفت
"اینجا "
باورم نمیشه که قراره اونم اینجا باشه
وجوده ملیسا و لویی به اندازه ی کافی عذاب اور هست
بعد از چند دقیقه یه دختر با موهایه قرمز و چشای ابی اومد تو
یه دستش پره تتو بودو پوستش سفیده سفید بود
اوق شبیه روحه
من همین الانم ازش متنفرم
امیلی با همه سلام کردو وقتی به من رسید من بهش چشم غره رفتم
"امممم .... ببخشید اون الان تو موده خوبی نیست "
ایان معذرت خواهی کرد و من زدم بهش
اون یکم تکون خورد ولی به رو خودش نیورد
اگه میدونستم قراره بره پیشه این جنده خانوم دیروز بهش واقعیتو میگفتم
وقتی امیلی نشست من از جام بلند شدمو بدون توجه به بقیه رفتم تو خونه
ایان هم دنبالم اومد
"دستشویی کجاست؟؟"
من از ایان پرسیدم و اون نیشخند زدو گفت
"ما اینجا چهارتا اتاق خواب داریم نیازی به دستشویی نیست "
بعدم منو چسبوند به دیواره پشت سرم و منو بوسید
لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم
"نه ... جدی گفتم "
"منم جدی گفتم "
"من ... واقعن احتیاج دارم که برم دستشویی"
"منم همینطور "
چشم غره رفتمو گفتم
"من میخوام بشاشم ... "
ایان پوکر فیس شد دیگه هیچی نگفت
خندیدمو گفتم
"دستشویی کجاست؟"
چشمک زدو گفت
"دنبالم بیا "

different worldsWhere stories live. Discover now