چهار روز از وقتی که ایان منو اورده اینجا میگذره
توی این چهار روز تنها کسی که میومد و تلاش میکرد که زنده و سالم بمونم لویی بود
اون واسم غذا و اب میاورد
حتی واسم چند تا پتو و بالش اورد که راحت باشم
و گفتش به دلایلی که خودشون میدونن تا موقعی که چارلی نیاد هیچکس نمیتونه به لیام بگه که من اینجام و بالاخره بعد از چهار روزه لعنتی چارلی امروز میاد******
طوری تویه چشماش زل زده بودم که انگار من اونو زندانی کردم ولی خب اهمیتی نداره
درو بستو اومد سمتم
" سلام ماری "
" سلام چارلز "
اون بهم لبخند زد و گفت
"واو ... تو هنوزم به من میگی چارلز
این خوبه "
سرمو تکون دادم و اون ادامه داد
"کی فکرشو میکرد که دوباره هم دیگرو ببینیم .... اونم توی این وضعیت "
کتشو در اوردو ادامه داد
" میدونی این دفعه فرقمون با اون موقع چیه؟"
چشامو چرخوندمو گفتم
"اره ... این که تو خیلی شکسته تر شدی و جذابیت قبلنو نداری وگرنه به محضه این که وارد میشدی من لباسامو در میاوردم "
" تو هیچ تغییری نکردی و هنوزم همون هرزه ای هستی که بودی ... و باید بگم که اشتباه فکر میکنی من شکسته تر نشدم برعکس من قویتر شدم چون تو منو شکستی و من فهمیدم که دیگه نباید واسه کسی به جز خودم ارزش قائل بشم "
"اونوقت فرقمون چیه؟"
"این دفعه کسی که قراره بشکنه تویی ... نه من "
لبمو گاز گرفتم تا ازش نپرسم چه طوری
چون میدونم که اگه بپرسم میفهمه که من اهمیت میدم و من نمیخوام اون بفهمه که واسم مهمه
اون بغل من نشست و دستشو گذاشت روی پام
زیرچشمی به دستش نگاه کردم و پسش زدم ولی اون دوباره دستشو گذاشت روی پام و این دفعه بالاتر از قبل گذاشت
یه نفسه عمیق کشیدم و اروم گفتم
" تو که نمیخوای اینجا به من تجاوز کنی؟ میخوای؟"
شونه هاشو انداخت بالا و گفت
"شاید اینجا .... شاید یه جایه دیگه ...؟ اما مطمئن باش جوری به فاکت میدم که وقتی یه نفر خواست بکنتت فک کنه تویه هوا داره خودشو تکون میده "
اب دهنمو قورت دادمو گفتم
"حتی اگه اون نفر لیام باشه؟"
برعکسه انتظارم اون زد زیره خنده
" تو با خودت چی فک کردی ماری؟؟ من از همون اول که لیامو دیدم ازش متنفر شدم
اون تنها کسیه که مجبور بودم توی این چند سال تحملش کنم اما دو ماه پیش زنگ زد و گفت که دیگه نمیخواد توی این کارا باشه "
"میشه دقیقن بدونم کارتون چیه؟؟"
من گفتم و با تعجب بهش نگاه کردم
اونم پاهاشو دراز کرد و گفت
"ما خیلی کارا انجام میدیم ... کارایی که حتی به ذهنتم نمیرسه "
" قاچاق؟"
"اون یکیشه ... اما دقیق نمیتونم بگم که همونه "
"میشه بدونم تو جه طوری لیامو میشناسی؟"
"نه نمیتونی تا همین الان هم کلی اطلاعات بهت دادم .... تو چه طوری پینو میشناسی؟"
" خب من یه تتو کارم ... اون اومده بود تتو کنه و بعدش .... خب همین دیگه"
"خب نظرت راجع بهش چیه؟"
به سقف نگاه کردم و با لبخند گفتم
"اون خوبه ... عجیبه ولی خوبه اون تنها کسیه که میتونم با جرات بگم واقعن دوسش دارم "
چارلی یکم خندید و گفت
"یه روز یه نفر اومد بهم گفت که تا حالا شده که کسی که دوسش داری از کسی که دوسش داره بگه؟؟ میدونی من چی کار کردم؟؟ "
منتظر شدم اون ادامه بده
"من بهش خندیدم ... بدترین کاری که انجام دادم همین بود .. بهش خندیدم چون که الان سره خودم اومد "
با عصبانیت داد زدم
" وات د فاک ؟؟ تو و ایان و لویی چتونه؟
همتون یه دفعه ای با هم پیداتون شده و هر سه تاتون میگین که دوسم دارین ؟
اون از ایان که میگفت من از همون اول ماله اون بودم و اون از لویی و حالا هم که تو ... شماها حتی حق اینو که منو دوست داشته باشید ندارید من باهاتون بازی کردم من ازتون متنفرم چه طور میتونید عاشق کسی باشید که ازتون متنفره ؟؟ و تازه در نظر شماها من فقط یه عروسکم که به درده بازی میخوره مگه نه؟؟ "
لبمو از تو گاز گرفتم که مثلن خودمو کنترل کنم
چارلی همون طور که نشسته بود شونه هاشو انداخت بالا و گفت
" من نمیدونستم اونا هم دوستت دارن ... به خصوص لویی "
"فاک یو چارلز ... من حدود دو ساعت واست سخنرانی کروم و تو فقط یه تیکشو فهمیدی؟"
"نه .... اما مطمئن باش که تو نمیخوای جواب بقیشو بشنوی "
یه نفسه عمیق کشیدم و یه نگاه کشنده بهش انداختم بعدم بدون این که حرفه دیگه ای بزنم رفتم کنار چارلی نشستم
" چرا من اینجام ؟"
من پرسیدمو به چارلی نگاه کردم
بزارید باهاتون روراست باشم اون هنوزم جذابه ولی من دیگه دوسش ندارم
اون یه لبخنده کوچیک زد و گفت
" قرار بود تورو بیاریم اینجا که چمیدونم ... شکنجت بدیم؟ نمیدونم ... خب راستش من قرار بود شکنجت بدم ولی چه طور میتونم؟ "
دلم میخواد این مردی که کنارم نشسترو بزنم و داغونش کنم و چشاشو از تو کاسش در بیارم ... یا مغزشو از تو کلش بکشم بیرون اما نمیتونم چون من هر چه قدرم که بد باشم قاتل نیستم
" چرا نمیتونی؟؟ ایان تونست "
با حرص گفتمو به پهلوم اشاره کردم
اون چشاشو چرخوندو گفت
" به خاطره این که اون ایانه و من چارلیم
ایان زمانی که بخواد چیزی یا کسیو به دست بیاره هیچی واسش مهم نیست یا اون چیز حتمن باید واسه اون باشه ... یا این که واسه هیچ کسه دیگه ای نباشه "
"این چیزا واسم مهم نیست .. خواسته ی شماها به من ربطی نداره من فقط میخوام ازینجا برم بیرون ... من میخوام ....."
بقیه حرفمو خوردم ولی چارلی کاملش کرد
"لیامو ببینی؟ ... نه ... به این زودی نه"
سریع از جام بلند شدمو با عصبانیتی که تا حالا حس نکرده بودم گفتم
"تو از من چی میخوای؟؟ یا بهتر بگم ... شماها از من چی میخواین؟ میخواین منو بزنین؟ کبودم کنید؟ خب بزنید ولی بعدش ولم کنید ... فقط ولم کنید لعنتیا "
جمله اخرو داد زدمو با عصبانیت به چارلی نگاه کردم
" نه ماری ... ما نمیخوایم تورو بزنیم یا یه همچین چیزی "
" پس چی؟؟؟ انتظار دارید که من بهتون علاقه مند بشم؟ اونم واسه حرفای خوبی که هر کودومتون بهم زدید؟ یا کارایه فاکی که هر کودومتون واسم انجام دادید؟ بزار این طوری بهت بگم چارلز من از همتون متنفرم و به هیچ وجه به هیچکدومتون علاقه مند نمیشم ... شما نمیتونید منو وادار کنید که دوستتون داشته باشم .... نمیتونید چون من یکی دیگرو دوست دارم و اسم اون نفر لیام جیمز پینه ... یه دکتره قلب نه یه ادمه عوضیه اشغال که فک میکنه دخترا عروسکن "
چارلی لبشو گاز گرفت و گفت
" تو واسه این اینجا نیستی که مارو دوست داشته باشی .... تو واسه این اینجایی که ما تورو دوست داشته باشیم ... دیگه هم اسمه لیامو جلویه من نیار وگرنه .... وگرنه ... "
حرفشو ادامه نداد من پوزخند زدم
اون به من نگاه کرد و اه کشید و با یه نیشخند گفت
" شب میبینمت عزیزم "
بعدم بدون این که منتظره جوابم باشه رفت
وات د فاک؟ :|
این همه کسشر گفتیم که اخرش بگه شب میبینمت؟؟
خو منم باید بگم ... کسه ننت :|_________________________________
اونم که چارلیه ...
YOU ARE READING
different worlds
Random_ما خیلی شبیه به همیم ... ولی یکم که دقت کنی میبینی ما متفاوت ترین ادمایه رویه زمین هستیم دوتا ادم با دوتا دنیای متفاوت!