chapter 23

3.4K 180 3
                                    

با عصبانیت موهامو کشیدم و داد زدم
" تو فقط داری بحثو عوض میکنی .. بهم بگو تو واقعن کی هستی؟؟؟ بعد از اون تماسه مشکوک احساس میکنم که نمیشناسمت احساس میکنم که تو یکی دیگه ای "
اونم بلندتر از من داد زد
" مشکل همینجاست ماری تو منو نمیشناسی ... پس نمیتونی منو دوست داشته باشی و اگرم داشته باشی باید درک کنی برایه اولین بار تو عمرت هم که شده بقیرو قضاوت نکن "
" چی؟؟؟ تو الان با این حرفات چیو میخوای بهم بفهمونی؟؟ من واقعن معنیه این کاراتو نمیفهمم"
" این که داری ازم استفاده میکنی مثه ایان ... چارلی .. یا هر کی که اونجاست"
" وات د فاک ؟؟ تو واقعن فک میکنی من همچین کاری میکنم؟"
اون بهم نزدیک شد و من چسبیدم به دیوار و اون داد زد
" از تو بعید نیست ... هرزه کوچولو "
"تو الان چه ضری زدی؟؟؟ اگه من هرزه ام پس مامانت چیه؟؟"
تا اینو گفتم اون زد زیره خنده و گفت
" خب بیا این تیکشو حذف کنیم ضایه میشه "
سرمو تکون دادم و گفتم
"میدونم .... فک نکن که من اونو جلوشون میگم فقط یه لحظه زیادی تو نقشم فرو رفتم "
با هم خندیدیم و اون منو بوسید
" خب پس ... واسه یه دعوایه ساختگی اماده ای؟؟"
سرمو تکون دادم و خودمو تو اینه نگاه کردمو گفتم
"بیشتر از هر چیزی ... فقط ..."
"فقط چی؟؟"
"هیچی ... مطمعنن اگه اینو بگم اعصابت خورد میشه "
اون یکم خندید و گفت
"بذار حدس بزنم ... "
بعدم صداشو نازک کردو ادامه داد
" ما چرا باید این کارو بکنییییمم؟؟؟ ... خب منم باید در جواب بگم موقعی که از اینجا پیچوندیم رفتیم همه چیو بهت میگم فقط باید بریم تا یکم همه چی اروم شه..."
وقتی یادم افتاد قراره چی کار کنیم لبمو گاز گرفتمو گفتم
" تو مطمعنی این ... کاره درستیه؟ این که فرار کنیم "
" من از همیشه بیشتر مطمعنم ... بهش منطقی فک کن اگه نمیخوای بیای مشکلی نیست ... ولی یه جورایی باید بیای چون اونا منو با تو تهدید میکنن و اگر گیرت بیارن من حتی اگه یه سیاره دیگه باشم میام ... مهم نیست چه قد طول بکشه ولی من میام ... پس چه بهتر که تو هم باهام بیای که من بتونم ازت مراقبت کنم ... خب نظرت چیه؟ "
" من نگفتم که نمیام فقط میخواستم بدونم که تو مطمعنی که این درسته و یه وقت پشیمون نشده باشی "
اون منو بغل کردو گفت
" مرسی ماری .. جدی میگم .. تو میتونستی بری همه چیو به پلیس بگی ولی این کارو نکردی "
منم محکم بغلش کردم و زیره لب گفتم
" قابلی نداشت "
" خب بسه دیگه ... حاضر شو باید بریم "
در چمدونمو باز کردم و یکم لباسامو زیرو رو کردم و بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم یه شلوارک جین با یه لباسه توریه سفید بپوشم
" جدی میگم ... تو باید یه چیز دیگه بپوشی "
واسه این حرفه لیام اخم کردمو یه بیار دیگه خودمو تو اینه نگاه کردم
"مشکلش چیه؟؟"
اون اومد جلو د با دستش سینه هامو گرفت و گفت
" اینه "
چشامو چرخوندمو در جوابش گفتم
" میتونم نیم تنه بپوشم "
"پس این کارو بکن "
" از اتاق گمشو بیرون لطفن ... تا دستورت اجرا بشه "
" اوه بی خیال من همین الان اونارو لمس کردم "
" به کیرم "
اون خندیدو گفت
" اوه چه جالب ... و جالب ترش اینه که تو کیر نداری "
دستامو زدم به کمرم و گفتم
" دارم ... یه دونه گندشم دارم "
"نشونم بده "
" اون همین الان کنارم وایساده "
لیام لبشو گذاشت بینه دندوناشو خندیدو اروم اومد نزدیکو خیلی تحریک کننده گفت
" پس داری به لیام جیمز پین میگی کیر؟؟ کاری نکن این لباسه توریه لعنتیتو پاره کنمو کاری باهات بکنم که تا چند وقت فقط لباسه یقه اسکی بپوشی ... حتی اگر گرم باشه "
" خیلی دوست دارم لباسه یقه اسکی بپوشم "
"منم خیلی دوست دارم این کارو بکنی ولی حیف که الان نمیشه "
با یه نیشخند ازم فاصله گرفت و گفت
" من برم حاضر شم خوشگله ... بیرون میبینمت "
لباسمو در اوردمو زیرش یه نیم تنه سیاه پوشیدم دوباره به خودم نگاه کردم
خب من که از خودم راضیم بقیه هم هر چی میخوان فک کنن واسم مهم نیست
دستمو کشیدم لایه موهامو رفتم بیرون
لیام به دیوار تکیه داده بود و داشت با موبایلس ور میرفت
اون سر تا پا مشکی پوشیده بود و یه ژاکت چرمی رویه اون تیشرته مشکیش پوشیده بود
اون فوق العاده شده بود
" هی بیا رو زمین باید بریم "
سرمو تکون دادم و با لیام راه افتادیم که بریم تو لابی پیشه بقیه
" لیام ... میخواستم بپرسم که میشه ده دقیقه بعد از این که رفتیم پایین دعوا کنیم"
"فک کنم ولی هر چه قدر زودتر دعوا کنیم بهتره ما که نمیخوایم به تاریکی بخوریم ... میخوایم؟ "
"نه ولی خب معلوم نیست که من دوباره کی اونارو ببینم پس ... میخوام تویه اون ده دقیقه انقد نگاشون کنم یا باهاشون حرف بزنم که خسته بشم "
" باشه فقط ده دقیقه "
اخم کردمو با لبخند گفتم
"بد جنننننس ... تو الان باید به بگی که باشه عزیزم اشکال نداره تو هر چه قدر بخوای میتونی طولش بدی "
"اوه نه همچین اتفاقی نمیوفته عزیزم "
رو کلمه عزیزم تاکید کردو من با مشت محکم زدم رو بازوش و اون سریع بازوشو گرفت
در اسانسور باز شد و من زدم زیره خنده
" شیت ... "
کرولاین گفتو سریع هری رو هل داد اونور
همونطور که میخندیدم گفتم
" تو اجازه دادی هری تویه اسانسور دستشو بکنه تو شورتت؟؟ تو معرکه ای دختر "
اون هیچی نگفتو به هری نگاه کرد
هری هم که به تخمشم نبود
لیامم داشت زیرزیرکی میخندید
" اون فقط عصبی بود و من میخواستم ارومش کنم"
کرولاین دره گوشم گفتو من بازم خندیدمو گفتم
" تویه اسانسور؟؟؟ مگه تویه اتاق نمیتونستید کاراتونو انجام بدید؟"
" من نمیدونستم اون عصبیه تا همین دو دقیقه پیش که سرم داد زد "
میخواستم بحثو ادامه بدم و یکم اذیتش کنم ولی در اسانسور باز شد و من در اخر فقط گفتم
" باشه "
هری و کرولاین منتظر ما نشدنو سریع رفتن
" میدونی که باید چی کار کنی؟"
چشامو درشت کردم و با تعجب به لیام نگاه کردم
هنوزم باورم نمیشه میخوایم این کارو بکنیم فرار از اونا و ترک کردنه دوستام
لیام صورتمو با دستاش قاب کردو گفت
" هی ... ماری حواست هست ؟"
" ا .... اره بریم "
اون اروم لبمو بوسید و ما بالاخره بعد از سال ها رفتیم پیشه بقیه
" ما قراره بریممم کلابببب"
فلورا جیغ زد و پرید تو بغله نایل و لپشو بوسید و نایل همون موقع قرمز شد
چشامو گرد کردم و به لیام نگاه کردم
لیامم ارو زیره لب گفت
"حالا"
"اما من ... "
"بجنب "
اه کشیدمو داد زدم
"چی؟؟؟ جوابه منو بده "
توجه همه به من بود تا این که لیام داد زد
" همین که شنیدی ... و اگرم نخوام جوابتو نمیدم"
طبقه نقشمون با عصبانیت موهامو کشیدم و داد زدم
" تو فقط داری بحثو عوض میکنی .. بهم بگو تو واقعن کی هستی؟؟؟ بعد از اون تماسه مشکوک احساس میکنم که نمیشناسمت احساس میکنم که تو یکی دیگه ای "
اونم بلندتر از من داد زد
" مشکل همینجاست ماری تو منو نمیشناسی ... پس نمیتونی منو دوست داشته باشی و اگرم داشته باشی باید درک کنی برایه اولین بار تو عمرت هم که شده بقیرو قضاوت نکن "
" چی؟؟؟ تو الان با این حرفات چیو میخوای بهم بفهمونی؟؟ من واقعن معنیه این کاراتو نمیفهمم"
" این که داری ازم استفاده میکنی مثه ایان ... چارلی .. یا هر کی که اونجاست"
" وات د فاک ؟؟ تو واقعن فک میکنی من همچین کاری میکنم؟"
اون بهم نزدیک شد و من از جام جم نخوردم منظورم اینه که ... بی خیال اینا همش فیلمه اون تو چشمام زل زد و با عصبانیت گفت
" از تو بعید نیست ... هرزه کوچولو "
"تو الان چه ضری زدی؟؟؟ به من گفتی هرزه؟؟؟ تو همونی هستی که دو ماه پیش شمارمو میخواست نه؟"
"من اون موقع نمیشناختمت "
"میدونی حداقل تو منو میشناسی من خوده واقعیمو بهت نشون دادم و حالا تو داری این جوری میگی ... ولی تو چی؟ تو که تا الان خودتو بهم نشون ندادی من هنوز نتونستم بشناسمت ... پس فک کنم این تمومه .. "
اینو گفتمو با یا کیفم زدم تو صورتش و بدون توجه به بقیه رفتم تو اسانسور
قبل از این که در اسانسور بسته بشه دقیق به همشون نگاه کردم و زیر لب گفتم
" امیدوارم دوباره ببینمتون بچه ها "
اشکامو کنترل کردم و وقتی از اسانسور اومدم بیرون سریع چمدونه خودم و لیامو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون و با پله ها رفتم تو لابی
سرمو دزدکی از دیواری که پشتش قایم شده بودم بردم بیرون
خب لیام اونجا نیست یعنی این که تا چند دقیقه دیگه اینجاست ولی بقیه هنوز اونجا بودن
یه لحظه هری بهم نگاه کرد و همین طور بهم زل زد ولی بعدش بهم چشم غره رفتو به حرف زدن با کرولاین ادامه داد ...
یعنی اون به کرولاین میگه؟؟
اگه بگه لیام هیچوقت منو نمیبخشه
استرس کله وجودمو گرفته
از طرفی هری و از طرفیم نقشه ی یه دفعه ای لیام
همش تقصیره چارلیه ... امروز زنگ زدو کلی تهدیدمون کرد و در اخر هم گفت که هر جور شده منو گیر میاره ما هم قراره بریم به ... نمیدونم کجا باید لیام بیاد ازش بپرسم
"هی .."
"شیت "
گفتمو برگشتم سمته کسی که منو صدا کرد
لیام !
اون منو بغل کردو محکم منو بوسید و گفت
"حاظری؟؟"
"فک کنم ... اونا هنوز اونجان "
"تا چند دقیقه دیگه میرن ... "
"کلاب؟"
"نه بعد از اون دعوایه ما تصمیم گرفتن برن شام بخورن "
سرمو تکون دادمو نشستم رو پله ها
" تو خوبی؟؟"
لیام پرسیدو من سرمو تکون دادم
"لیام ... حالا که ما واقعن داریم این کارو میکنیم ... کجا قراره بریم ؟؟"
"جزیره کورسیکا "
"چییی؟؟؟ حتی اسمشم به گوشم نخورده ... "
" خب ... اون جا زیاد معروف نیست واسه همین واسه مخفی شدن خیلی خوبه "
" نزدیکه یا دور .... ؟"
اون یه نگاهه کوتاه به بیرون انداختو گفت
" معلومه که دوره ... ما الان کجایی؟"
"لاس وگاس "
" منظورم اینه که کودوم قاره ایم عزیرم"
"امریکا ... فک کنم "
" دقیقن عزیرم ... کورسیکا تویه اروپاست"
"خب به لندن نزدیکه"
اون سرشو به نشونه ی منفی تکون دادو گفت
" اروپایه جنوبی "
" خب؟؟؟"
"لندن تویه اروپایه شمالیه دیوونه ... جغرافیت یکم ... یه کوچولو ضعیفه عزیزم"
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
" انگار که واسم مهمه ... حالا بلیط گرفتی دیگه؟؟"
" قراره با جته شخصی بریم "
یکم با ناخونام ور رفتمو گفتم
" لیام ... من خب از کجا بدونم که تو همونی هستی که فکرشو میکنم؟؟ منظورم اینه که تو قرار بود امروز همه چیو بهم بگی ولی بعد از این که چارلی بهت زنگ زدو نمیدونم تهدید کرد ... تو گفتی که باید بری یه جا که کسی پیدات نکنه ... و بعدم گفتی وقتی بریم اونجا بهم بگی ... اگه تو مثه چیزی که فکر میکردم نباشی چی؟ اگه مثه همونا باشی چی؟"
اون دستشو کشید پشت گردنشو گفت
" برایه این بهت گفتم که وقتی رسیدیم اونجا برات تعریف میکنم چون که من میخوام تو تمامه جزییاتشو بدونی چون اگه ندونی منو ترک میکنی ... اممم و این که بهتره از الان بهم بگی که تصورت از من چیه که من یه وقت نرینم بهش "
" رفتیم تو جت بهت میگم "
واسش زبون درازی کردمو اون یکم خندید
و گفت
" و این که اگه من اون کسی نبودم که تو فکر میکردی بهت قول میدم که واست بلیط بگیرم تا تو بتونی برگردی خونه "
" خب خوبیش اینه که تو همونی هستی که فکر میکنم "
اون اروم لبمو بوسید و گفت
" فک کنم رفتن ... "
به بیرون نگاه کردمو گفتم
" اره ... رفتن "
" پس بزن بریم "
چمدونارو برداشت و به من اشاره کرد که دنبالش برم ... فقط امیدوارم چیزه خوبی در انتظارم باشه .... امیدوارم .
_________________________________

different worldsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang