chapter 35

2.6K 145 60
                                    


" تو چه طور نمیدونستی؟؟؟"
با تمومه وجودم سره هری داد زدم
خودم میتونم حس کنم که کلی خون تو صورتم جمع شده و رگایه صورتم داره میترکه !

" تو گفتی که حاضری در مقابله نگفتنه اون لعنتیمون کمکم کنی "
بازم داد زدمو محکم زدم به سینه ی هری و اون یکم پرت شد عقب اما طوری نبود که بیوفته

بازم مشت زدم و داد زدم
" تو یه دروغ گویی ... تو قول داده بودی ... قول داده بودی"
و بالاخره اشکام جاری شدن ولی یه ذره هم از عصبانیتم کم نشد

" واو واو ... ارومتر ماریا "
ایان گفتو از پشت منو گرفت برد عقب که به هری اسیب نرسونم
البته که اون اسیب نمیبینه اون اسیب میزنه
اون به همه اسیب میزنه

کلی جیغ زدم و تلاش کردم که خودمو از دسته ایان ازاد کنم اما اون محکم منو گرفته بود
اخر سر اروم شدم و فقط اشک میریختم

" چرا گریه میکنی؟؟"
ایان اروم دره گوشم زمزمه کرد
" ارزششو نداره ماریا ... اروم باش "
هر کی ندونه خودم بهتر میدونم که به خاطره چارلی یا هری گریه نمیکنم
من دارم به خاطره خودم گریه میکنم ... و به خاطره بابام ...

کسی که تمامه زندگیم باهام بود .... کسی که من باید به خاطرش برمیگشتم لندنه لعنتی ولی من هنوز تویه این فاک گیر افتادم ....
باشه ماریا دختر .... اروم باش تو به زودی میری لندن ... اره میرم
چشامو محکم رو هم فشار دادم و بعدم بازشون کردم
دیگه گریه نمیکردم

همه جا سکوت بود ... فقط صدایه نفسایه بلند من به گوش میرسید
دستایه ایان که منو محکم گرفته بود
شل تر شد
بعد از چند تا نفسه عمیق دستایه ایانو از دورم برداشتم و بهش یه لبخنده کوچیک زدمو گفتم

" مرسی ... "
اون لبخند زدو چیزی نگفت
" باور کن من از هیچی خبر ند..."
نذاشتم هری حرفشو تموم کنه .
همون موقع دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم

" هیششش ... نمیخوام بشنوم هری ... هر چی که بوده دیگه تموم شده و منه لعنتی باید یه جور باهاش کنار بیام و این که رازمون ... پیشه خودم میمونه "

اون سرشو تکون دادو گفت
" ببخشید باشه؟؟؟ میدونم اون چیزه گنده ای نیست اما نمیخوام کسی اونو بفهمه پس به رخم نکش و مطمعن باش من تویه این بهت کمک میکنم ... قول میدم "
" باشه ... و تویه این که تو کمکم میکنی شکی نیست هرولد ... ولی چارلی یه دروغ گویه واقعیه اون به هیچ کس اعتماد نداره "

" هیچ کس به جز من !"
ایان بالاخره حرف زدو منو هری همزمان برگشتیم سمتش
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
" پس یعنی اون به تو گفت که میخواست این کارو بکنه؟؟؟ به تو گفت که میخواد با چند تا تهدیده کوفتی منو لیامو با هم ببینه؟؟؟"

" خب ... "
اون اه کشیدو ادامه داد
" نه ... ولی اگه ازش میپرسیدم میگفت ... یادت که نرفته این چند وقت مارو نقشه ی تو تمرکز کرده بودیم و فک نمیکردیم چارلی بخواد همچین کاری کنه و این که اون شک کرده ... "

different worldsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt