chapter 11

4.2K 225 12
                                    

"دوست پسره فاکیه تو ... اینه؟؟"
اروم دره گوش الیزابت زمزمه کردمو اون سرشو تکون داد
فاک
" تو به اون گف ..."
قبل از این که بتونم حرفمو تموم کنم بطری یه طرفش افتاد سمته منو اون یکی طرفش افتاد سمته رابرت ! ( ●_● )
اون موهاشو با دستش مرتب کردو با حالت خشکی گفت
"دوست داری ازم چی بشنوی؟"
نیشخند زدمو گفتم
"تو هر چی دوست داری بگو کالن ... من اگه لازم بدونم از دو تا فرصتم استفاده میکنم "
" تو باید سایزتو بگیو بذاری که ما بهش دست بزنیم"
یکم مکث کردو ادامه داد
"هممون "
لبمو جویدم و گفتم
"سایزه چیمو ؟؟"
" اه بیخیال ... تو که به جز سایز سینه هات سایزه چیز دیگه ایرو نمیتونی بگی ... مگر این که دو جنسه باشی "
چشامو چرخوندمو گفتم
"خب ..... سایزه سینم .... اممم ... شما چی دوست دارید بشنوید؟؟"
"85"

"90"

"بهت میخوره 200 باشی "

خندیدمو گفتم
"همتون اشتباه حدس زدید ولی لیام از همه نزدیک تر بود.... 80"
رابرت پوزخند زدو گفت
" تازه لیام کند ذهنه ... اگه من بودم از همون اول سایزه دقیقو میگفتم "
چشامو چرخوندم الیزابت در حالی که میخندید دره گوشم گفت
"ناراحت نشو ... اون همینجوریه"
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم
"هی اندرسون ... نمیخوای بذاری ببینیم چه جوریاس؟؟"
نگاهه سنگینه لیامو رو خودم حس کردم
بهش نگاه کردمو شونه هامو انداختم بالا
اخه دسته من نیست
اونا گفتن
منم به این راحتیا از فرصتام استفاده نمیکنم
اون یکی فرصتم هم نمیخواستم استفاده کنم ولی لویی گفت که باید یه شورته توری بپوشم و تا اخر هم با همون بشینم و البته که من قبول نکردم
رفتم جلوی رابرتو اون با تمامه قدرت سینه هامو تو دستش فشار داد
محکم نفسمو دادم بیرونو اون بالاخره ول کرد
نایلو لویی و هری هم که اوکی بودن
دخترا هم که مسخره بازی در می اوردنو در عوض پسرا بهم تیکه مینداختن
نوبت به لیام رسید
جلوش نشستم
اون یه نیشخند زدو دستشو برد تو لباسم
من خندیدمو جیغ زدم بعد سریع رفتم اونور و این باعث شد که دسته اونم از تو لباسم بیاد بیرون
چشامو چرخوندمو با لبخند رفتم کنارش نشستم
"دیگه این کارو نکن "
اروم دره گوشم گفتو گردنمو بوسید
سرمو تکون دادمو گفتم
" سعی میکنم "
"خوبه "
بطریو چرخوندم
الیزابتو لیام
لیام به الیزابت نگاه کردو گفت
"خب؟"
الیزابت به هممون یه نگاه عاقل اندر ... اه ولم کن باو ... من از کی از این کلمه های تخمی استفاده میکنم؟
واسه خودم چشم غره رفتم و به الیزابت نگاه کردم اون داشت با اخم به لیام نگاه میکرد
بعد از چند ثانیه بشکن زدو بلند گفت
"فهمیدم .... ماری به کمکت نیاز دارم "
شونه هاموانداختمبالا و سرمو تکون دادم
الیزابت دستاشو زد به هم و گفت
" خب لیام .... ماری باید حرفایی بزنه که تو برامده بشی "
"همییین؟؟"
من با تعجب پرسیدمو الیزابت یه خنده ی شیطانی کردو گفت
"و بعد از این که بر امده شدی تا اخره بازی نمیتونی جایی بری ... و حتی حقه دست زدن به کیرت رو هم نداری " ( اگه نمیدونید باید بگم که پسرا وقتی برامده میشن کیرشون دردمیگیره :|)
لیام به من نگاه کردو با وحشت گفت
" نه ... نمی ارزه ... من از بازی میرم بیرون "
هری و لویی از جاشون بلند شدن
لیامو کشون کشون بردنو انداختنش تو استخر
هری و لویی اومدن نشستن و لیامم فوری از استخر اومد بیرونو رفت تو خونه

different worldsWhere stories live. Discover now